دوستان عزیزم این رمان هم در این قسمت به پایان میرسد. هر داستان ، رمان و نوشته ای خالی از نقص نیست و بی شک دست نوشته های منهم نقائصی دارد که شما خوانندگان عزیز میتوانید انان را ببینید برای پربارتر شدن رمانهای بعدی نیازمند راهنمایی شما هستم.در عین حال امید است این رمان که سعی کردم مشکلات و ناهنجاریهای موجود در جامعه همراه با علل و عوامل بوجود آمدن آنها در خصوص دختران فراری در قالب داستان ارائه دهم مورد توجه و رضایت شما عزیزان قرار گرفته باشد. منتظر نظرات ، پیشنهادات و انتقادهای شما عزیزان هستم. ارادتمند همگی فريبا

اکبر سریع محل را ترک کرد. او نمی خواست یک تنه به جنگ افراد شروری برود که حتی نوامیس مردم برای آنها مهم نبود چه برسد به جان آنها. از طرفی از نزد پلیس هم رفتن واهمه داشت. میترسید به جرم همدستی با آدم ربایان دستگیر شود. گرچه از حسن شهرت خوبی برخوردار نبود و گاها او را بعلت زد و خورد به اداره پلیس می برند اما همیشه بخاطر قلدری و زیر بار زور نرفتن پایش به این جور جاها کشیده میشد. اکبر سعی کرده بود هرگز به ناموس کسی نگاه بد نیانداز اما از درگیری در این خصوص هم واهمه داشت و این دفعه هم باور کرده بود حکمتی در ان است که ناخواسته وارد این قضایا شده است. به طرف روستای مورد نظر راه افتاد. چند روزی بود که خبری از لیلی نداشت. به خانه پیرزن رسید در حالی که مقداری خوراکی تهیه کرده بود کلون در را به صدا در آورد. پیرزن در را باز کرد. چشمش که به اکبر افتاد خوشحال شد و صورت او را بوسید. همیشه دل خوش بود اگر بچه های واقعی خودش به او سر نمی زنند اما اکبر هر از گاهی ان هم با دست پر به منزل او می رود. اکبر با او داخل شد. در بین راه احوال لیلی را پرسید. پیرزن با خنده زیرکانه ای گفت: خیلی دلت براش تنگ شده. ماشالله چون فرشته ای میماند. خانم و باوقار. لیلی طبق سفارش اکبر چیزی در مورد خودش به او نگفته بود. پیرزن هم از رفتار او در این چند روز راضی بود. لیلی به محض دیدن اکبر خوشحال شد و جلو امد سلام کرد . سرش را زیر انداخته بود. خجالت می کشید .روزی که لیلی را به این روستا اورده بود چنان درگیر قضایا بود که حتی درست به قیافه او نگاه نکرده بود اما اینک یه لحظه چشمش به چشمان لیلی تلاقی کرد و دلش لرزید. اکبر نمی خواست درگیرمسائل عشقی شود. سعی میکرد خود را از این دختر دور نگه دارد. اما فردای ان روز که میخواست آنجا را ترک کند نتوانست. چندین بار بلند شد وسایل خود را جمع کرد تا خداحافظی کند برود اما نتوانست. تمام شب را بیداری کشیده بود. چه نیروی عجیبی در نگاه این دختر وجود داشت که او را زمین گیر کرده بود. اول وقت صبح ننه معصوم سراغ اکبر امد. هنوز تو جای خود دراز کشیده بود. ننه معصوم کنار او نشست و گفت: اکبر کی میخوای به شهر بری؟ لیلی رو هم با خودت می بری یا نه؟ مادر درست نیست یه دختر جوان انهم زیبا در این روستا با من پیرزن تنها باشد. میترسم خدای نکرده جوانهای ده مزاحمتی ایجاد کنند. اگر قصد ازدواج با او را داری هر چه زودتر این کار را بکن. هم دختر زیبایی هست و هم خانم . در این چند روز که پیش من بوده او را محک زدم. عروس خوبی برای تو خواهد شد. حرفهای ننه معصوم غوغایی در دل اکبر ایجاد کرد. از طرفی به خاطر مشکلاتی که برای لیلی ایجاد شده بود مردد بود. اما اینک می دید که نمی تواند لحظه ای از او جدا شود. هرگز تابحال دختری نتوانسته بود او را از کار باز دارد اما اینک یک نگاه این دختر آتشی به جان او انداخته بود. اما اکبر نمی دانست خانواده او کیستند ؟ کجا هستند و تا چه حد حرفهای این دختر صحت دارد. اکبر باید بر احساس خود غلبه میکرد. نباید یک دفعه تصمیم می گرفت. او باید خود را کنترل کند تا بتواند همه چیز را در مورد لیلی بداند. از کجا معلوم لیلی راست گفته باشد و پدرش مرده باشد.؟ اکبر باید فرصت بیشتری برای شناخت لیلی بکار میبرد. از طرفی این دختر که نه شناسنامه ای داشت و نه چیزی. ننه معصوم هم از بودن او در انجا بخاطر مشکلاتی که ممکن بود پیش بیاید ناراحت بود. باید راه چاره ای پیدا میکرد. ان روز صبح حتی برای خوردن صبحانه از اتاق خارج نشد. قدرت نگاه کردن به لیلی را نداشت. لیلی هم از همه جا بیخبر در اتاقی که با پیرزن مشترک بود اوقات را می گذراند. از اینکه می دید بلاخره فردی پیدا شده که صادقانه به او کمک کند خدا را شکر میکرد. ننه معصوم در این چند روز نماز خواندن را به او یاد داده بود. لیلی ساعاتی که احساس بی کسی و تنهایی میکرد ناخودآگاه جانماز را باز می کرد و سر ان می نشست با خدای خود درد دل میکرد. او میخواست از این مشکلات رهایی پیدا کند. نزدیک ظهر اکبر از اتاق خارج شد. یا الله گفت و وارد اتاق ننه معصوم شد. لیلی گوشه ای نشسته و به فکر فرو رفته بود. به محض دیدن اکبر از جا بلند شد. ننه معصوم داشت چای درست میکرد. با گرمی جواب سلام اکبر را داد. او نشست. سعی کرد جایی بنشیند که مستقیم جلو لیلی قرار نگیرد . حتی حضور لیلی در ان اتاق او را منقلب میکرد. بعد از ساعتها فکر کردن به این نتیجه رسیده بود که همراه با لیلی به تهران بروند و خانه و مکان او را بیابند. در اصل میخواست ببیند تا چه حد حقیقت را به او گفته است. بعد چند لحظه ای که سعی کرد بر خود مسلط شود رو به لیلی کرد و گفت: شاید مقداری برای شما سخت باشد اما نظر من این است که باتفاق هم به تهران برویم و جا و مکان شما را پیدا کنیم. تا ابد که نمی توانی اواره باشی باید بالاخره سر و سامانی بگیری . اگر اینجاها باشی اخرش یا گیر اون افراد می افتی یا پلیس. مطمئنا پلیس هم به جرم دختر فراری ترا به زندان خواهد انداخت که جای خوبی نیست. توی این ده هم چند تا جوان شرور وجود دارد اگر بفهمند تو کسی رو نداری حتما مزاحمت خواهند شد. علت امدن من به اینجا این بود که چند ماشین از مردانی که با موسی کار میکنند خانه مرا محاصره کرده اند. تا مدتها نمی توانم آنجا بروم. خدا رو شکر که اینجا ننه معصوم را داشتیم و الا معلوم نبود سر در دو نفر ما چه می اوردند. نمی دانم نظر خودت چیه؟ اما هر چه زودتر باید اینجا را ترک کنیم. اکبر بعد از گفتن این حرفها لحظاتی ساکت شد تا بببند لیلی حرفی برای گفتن دارد یا نه؟ وقتی با سکوت او روبرو شد گفت: مطمئن باش سر قولی که داده ام خواهم ماند. تا اخرش کمکت میکنم حتی اگر در این راه جانم را بدهم. اما تا ابد که نمی توانی پنهان شوی. لیلی که تا بحال ساکت بود سرش را در حالی که گرد غمی دوباره بر چهره او نشسته بود بالا کرد و گفت: خداوند از روز اولی که مرا به این دنیا اورد جز بدبختی چیزی برایم رقم نزده . تا می ایم طعم خوشی را بچشم مصیبتی دیگر پیش می اید. میدانم گناه همه این مشکلات به خودم برمیگرده و شما هم تا الان نسبت به من لطف داشته اید. بهتر است مرا به ترمینال ببرید خودم یه جایی خواهم رفت. نمی خواهم برای شما هم که مثل برادری دلسوز به من محبت کردید مشکل درست کنم. تا همینجا هم از زندگی باز مانده اید. اما من راه ترمینال را بلد نیستم. تهران رفتن من دردی دوا نمی کند. میدانم باز به چنگ امینی خواهم افتاد و روز از نو و روزی از نو. آخرین کلمات را لیلی با گریه می گفت. اکبر تحمل دیدن اشک لیلی را نداشت. هر قطره اشک او آتشی بر دل اکبر می زد. بار دیگر رو به لیلی کرد و گفت: این حرف را نزن. من که گفتم تا اخرین لحظه با تو خواهم ماند. اگر میگویم به تهران برویم میخواهم شناسنامه و دیگر وسایلت را برداری . حداقل گواهی فوت پدرت را. لیلی گفت: شناسنامه ام را وقتی به بندر آمدم نمی دانم چی شد. اما گواهی فوت پدرم در خانه است . اکبر از لیلی خواست هر چه زودتر اماده شود تا با هم به ترمینال بروند.

تیمور چند روزی جلو در خانه اکبر منتظر ماندند اما وقتی دیدند اثری از او نیست به خود گفتند موسی به انها دروغ گفته است. روزی موسی را با خود به بهانه اینکه مکان لیلی را یافته اند و او باید بعنوان شاهد او را شناسایی کند به خارج شهر بردند. اما بعد از ان روز دیگر کسی هرگز موسی را ندید و معلوم نشد آنها چه بلایی سر او آورده اند. از طرفی مسعود هنوز دنبال لیلی بود و به تیمور و بقیه شک کرده بود. چند نفر را قرار داده بود تا بطور نامحسوس تیمور و دو نفر دیگر را تعقیب کنند. تمام کارهای انها را به مسعود گزارش میدادند . حتی همراه بردن موسی در باغی خارج از شهر و بدون او برگشتن را هم به مسعود خبر داد. این گزارشها او را مطمئن کرد که تیمور و بقیه دستی در گم شدن دختره داشته اند. تا بحال کسی نتوانسته بود چنین کلاهی سر مسعود بگذارد. او منتظر بود تا در موقعیت مناسبی تیر خلاصی را به تیمور و بقیه بزند. مسعود مردی فوق العاده صبور بود و برای رسیدن به خواسته اش هر چقدر وقت لازم بود صرف میکرد. تیمور و نادر و بیات در خانه تیمور در حالی که از مصرف بیش از حد تریاک حال خوبی نداشتند و بساط مشروب و منقل در کنار انان بود با صدای زنگ ممتد خانه از جا پریدند. آنها حال خوشی نداشتند حتی قوه عقل و درک آنها در ان لحظه چنان زایل شده بود که نمی توانستند تشخیص دهند چه کسی اینچنین در میزند. نادر را جهت باز کردن در روانه کردند. به محض باز شدن در خانه پلیس همراه با برگه بازرسی خانه وارد شد. نادر هنوز خود را جمع و جور نکرده بود که تعدادی پلیس وارد خانه شدند و مستقیم بالای سر تیمور و بیات حاضر شدند. پلیس همراه با جمع آوری مدارک جرم آنها را روانه بازداشتگاه کرد و بدنبال ان با بیات به طرف باغ مورد نظر رفتند. تمام باغ را جستجو کردند. سربازی در حال جستجو بود که در مابین شاخه های درختی چشمش به کاردی خورد. فرمانده خود را در جریان قرار داد . کاری خونی را برداشتند. حال مطمئن بودند که جنایتی در این باغ رخ داده و فردی که به اداره پلیس زنگ زده گزارشی صحیح داده است. بیات هم زمانی که پی برد جنایت انان فاش شده است برای اینکه خود را بی گناه جلوه دهد همه چیز را تعریف کرد و جای پنهان کردن جسد موسی را به آنها نشان داد. جسد موسی که بعلت ریختن اسید روی ان متلاشی شده بود را داخل کاور قرار دادند و به پزشک قانونی منتقل نمودند و سه نفر مجرم را روانه زندان کردند تا ابعاد دیگر این جنایت مشخص گردد.

اکبر به اتفاق لیلی به ترمینال رفتند. اکبر دو تا بلیط در صندلی اخر اتوبوس برای تهران گرفت. ساعت حرکت اتوبوس بود. مقداری خوراکی گرفتند و سوار شدند. اکبر بارها خواسته بود لیلی را به امان خدا رها کند و دنبال کار خود برود میدانست در این راه با مشکلات زیادی روبرو خواهد شد اما دل بر عقل غالب شده بود و نمی توانست کسی را که برای اولین بار در زندگی چنین دوست دارد رهایش کند. با اینکه چیز زیادی از لیلی نمی دانست اما حاضر بود جان را فدای او کند اما لیلی اسیبی نبیند. لیلی هم که نمی دانست اکبر چرا این همه در حق او خدمت میکند سکوت را برگزیده بود تا ببیند پایان این راه به کجا ختم می شود و برای لیلی بالاتر از سیاهی رنگی نبود. نهایتش چون گذشته به دام افرادی می افتاد و او را کالایی برای فروش خود میکردند. لیلی سر بر شیشه کنار دستش گذاشت چشمانش را بست. هر وقت چشم بر هم می گذاشت به گذشته ها برمیگشت و سالهای عمرش را مرور میکرد. لیلی باور کرده بود که از روز اول پیشانی سیاه بدنیا امده است. از اینکه زیبا بود از خودش متنفر بود. از اینکه میدید بخاطر زیبایی چهره رعنا مادرش و خودش اینچنین مصیبت کشیده ناراحت بود. میدانست که هیچ کدام جنبه داشتن چنین نعمتی که خداوند به انها داده را نداشتند. آنها نتوانستند از بهترین نعمتی که در ظاهر انان قرار داده درست استفاده کنند و زیبایی خود را با بهایی ناچیز به حراج گذاشتند. بهایی که تنها در قبال انان لذت بردن دیگران از این چهره بود. لیلی به خود گفت: یعنی این بود ارزش زیبایی من؟ یعنی این بود بهای نگاههای مستانه مردان هوسباز.؟ هر وقت با خود حرف میزد ناخوداگاه اشک از گوشه چشمش به پایین می غلطید و این بار هم هر کاری کرد نتوانست جلو ریزش اشکش را بگیرد. اکبر سعی میکرد به او نگاه نکند اما متوجه لرزش شانه های دلدارش شده بود. برگشت رو به لیلی به چهره معصومانه او نگریست. میخواست حرفی بزند بهتر دید رهایش کند تا خود را سبک کند. میدانست غم سنگینی بر شانه های لیلی میباشد. سنگینتر از ان بر شانه اکبر که نمی دانست کجا میرود؟ نیمه شب بود و همه در اتوبوس به خواب رفته بودند. خواب بر چشمان زیبای لیلی هم مستولی گشت. نظام را دید پدرش شاید بعد از این همه مدت اولین باری بود که خواب پدرش رامی دید. نظام غمگین بود. گوشه ای نشسته بود و لیلی را می نگریست. لیلی میخواست به او نزدیک شود اما نمی توانست. نظام به جایی خیره شد. اشکش جاری گشت. لیلی دنباله نگاه پدرش را گرفت. عده ای جمع شده بودند. چوبه داری بود. لیلی نزدیک رفت. مابین مردمی که دور چوبه دار گرد امده بودند فرو رفت. چوبه دار اماده بالا بردن فردی شده بود. نگاه کرد. خود را دید. لیلی را بر چهارپایه گذاشتند. دستانش بسته بود. اما به جمعیت نگاه میکرد. طناب دار به گردن او حلقه شد. حکم را خواندند. به جرم قتل آقای ...... به قصاص محکوم و به دار مجازات اویخته خواهد شد. هرچه فریاد میزد بخدا او بی گناه است صدایش به کسی نمی رسید. فریاد کرد من از خودم دفاع کردم اما کسی نه او را می دید و نه صدایش را می شنید. درمانده همانجا روی زمین نشست. مردم هلهله میکردند. دست میزدند. لبخندی حاکی از رضایت بر لبان مردم بود. به عقب برگشت پدرش گریه میکرد. باور نمی کرد نظام زمانی هم که مرده باشد به حال دخترش دل بسوزاند. لیلی را با طناب دار بالا بردند. او می دید که دارد دست و پا می زند. لیلی دست بر گردنش برد سوزش زیادی در ناحیه گردن خود احساس میکرد. داشت خفه میشد که طناب دار پاره شد و او به زمین افتاد. همه به پشت سر نگاه کردند. فردی داشت ارام از انجا دور میشد. کسی چهره او را ندید. لیلی به دنبالش دوید اما نتوانست به او برسد. او رفته بود. میخواست فریاد بزند که از خواب پرید. اکبر که متوجه ناله لیلی در خواب شده بود وقتی او بیدار شد لیوانی اب از راننده گرفت و به او داد. لیلی به دور و برش نگاهی انداخت وقتی اکبر را کنار دستش دید متوجه شد همه را در خواب دیده اما میدانست همه این مصیبتها بخاطر اعمال خودش است. میدانست دیر یا زود بخاطر مرگ بهزاد به سراغ او خواهند امد. بعد از خوردن آب حالش بهتر شد. اکبر پرسید: چیزی شده؟ گفت : خواب وحشتناکی دیدم. داشتند مرا دار می زدند. اکبر لبخندی زد و گفت : بخاطر فکر و استرس است ناراحت نباش همه چیز درست میشود. مجددا سرش را به شیشه ماشین تکیه داد و خوابید. طلوع خورشید و تابش نور ان بر صورت مسافران اتوبوس انها را از خواب بیدار کرد. لیلی هم در حالی که خستگی مفرطی بر خود احساس میکرد بیدار شده بود. اکبر معلوم بود مدت زمان زیادی بیدار شده. در چشمان او هیچ اثری از خواب الودگی وجود نداشت. اتوبوس وارد ترمینال و شلوغ تهران شد. جمعیت زیادی در ترمینال بودند و صداهایی که بدنبال مسافر جهت اتوبوسها می گشتند همه جا شنیده میشد. شهرها و مقصدهای مختلفی که راننده ها و شاگرد راننده ها بدنبال مسافر بودند. صدای راننده تاکسی که مسیر خود را اعلام میکردند و بدنبال مسافری بودند تا با پول کرایه او روزی امروزشان را فراهم کنند.
از اتوبوس پیاده شدند. شهر شلوغ تهران برای اکبر با شهرستان کوچک خودش تفاوتها داشت. با اینکه بارها به تهران امده بود اما دوباره برای تازگی داشت. هر دفعه به فاصله چند سال می امد فرق کرده بود. همراه با لیلی قدم در خیابان شلوغ و پرترافیک و از طرفی هوای آلوده او را آزار میداد. لیلی سعی میکرد با گامهای بلند اکبر هماهنگ باشد. نمی دانست به کجا میروند. از اطراف ترمینال دور شدند. اکبر رو به لیلی کرد و گفت: فعلا از اینجا مسیر ما عوض میشود. بهتر از به خانه بروی آدرس و شماره تلفنت را به من بده تا بتوانم با تو در تماس باشم. لیلی پای رفتن به خونه را نداشت. لحظاتی سکوت کرد و بالاخره گفت: اگر خانه رفتم و امینی در انتظارم بود چه کنم؟ اکبر گفت: تا قبل از ظهر با تو تماس میگیرم اگر جواب ندادی بدنبالت می ایم. من اینجا جایی ندارم باید به مسافرخانه بروم. حتما با تو تماس خواهم گرفت. تاکسی دربست به آدرس لیلی گرفت. اکبر همراه با لیلی سوار شد. جلو خانه انها متوقف شدند. لیلی شماره پلاک آپارتمان را به اکبر داد و با نگرانی از تاکسی پیاده شد. اکبر ایستاده بود و لیلی را تماشا میکرد. نمی توانست از او جدا شود اما چاره ای نبود. لیلی وارد ساختمان شد و از دید اکبر پنهان شد.

کلید را در قفل چرخاند . خانه خالی بود . معلوم بود مدتها کسی در خانه نبوده. به طرف اشپزخانه رفت. پیش دستی که میشد فهمید روزها از گذاشتن ان در اشپزخانه با ته مانده غذای دو نفر میگذرد را دید. یعنی مادرش کجا رفته بود؟ این سوالی بود که هنوز نتوانسته جوابی برای آن بیابد. خسته بود به اتاقش رفت . اتاق بهم ریخته بود . معلوم بود کسی اینجا را جستجو کرده است. صدای ملایم ضبط که آهنگی از ان به گوش میرسید از اتاق رعنا بیرون می امد. به اتاق خواب مادرش رفت. ضبط روشن بود اما تخت و دیگر وسایل اتاق بهم ریخته بود. چیزی روی تخت نظرش را جلب کرد. لکه های خون. جیغی کشید. چه بر سر مادرش آمده است. مطمئن بود مشکلی درست شده. نمی دانست چیکار کند؟ اگر به پلیس خبر میداد پای خودش هم گیر بود. نمی دانست مادرش در چه وضعیتی میباشد. بهتر دید منتظر تماس اکبر باشد. گوشه ای با دل شکسته نشست. احساس میکرد مادرش را دوست دارد. با تمام بلاهایی که بخاطر مادرش کشیده بود اما دلش نمی خواست او را از دست دهد. جز گریه کاری نداشت. از طرفی گرسنگی هم به او فشار میآورد اما نه پولی داشت و نه چیزی در خانه بود. سفره مقداری نان در ان بود که کپک زده بود. غذای درون ظرف خشک و بو کرده بود. توی یخچال هم چیزی نبود. حال و حوصله تمیز کردن خانه را هم نداشت. گوشی تلفن را برداشت . خوشحال شد که قطع نیست. لحظه ای که میخواست گوشی را بردارد در دل نگران قطع بودن تلفن بود. گوشه ای نشست. به مادرش فکر میکرد. آرزو کرد ای کاش هر چه زودتر از سلامتی مادرش باخبر شود. نزدیک ظهر بود که تلفن زنگ زد. سراسیمه پرید روی گوشی و تلفن را برداشت. صدای مردی بود. چون صدای اکبر را از پشت گوشی نشنیده بود با احتیاط حرف زد . به محض اینکه متوجه شد اکبر است بغضش ترکید و زد زیر گریه. اکبر او را ساکت کرد. لیلی وضعیت خانه را برای او گفت. از اکبر خواست که به آنجا برود. ساعتی بعد اکبر آنجا بود. بهتر دید با پلیس تماس بگیرند. هر چه بادا باد. شماره پلیس را گرفتند. منتظر امدن پلیس شدند. اکبر همه چیز را برای پلیس گفت. جستجو و اثربرداری شروع شد. هر دو به اداره آگاهی رفتند. بعد از بازجویی از انها و شرح ماجرا در پرونده زنهای مقتوله نگاهی انداختند. لیلی را به پزشک قانونی بردند. جسد چند زن را به او نشان دادند. زنانی که مجهول الهویه بودند و تاکنون کسی برای شناسایی یا شکایت از گم شدن انها نیامده بود. زمانی که جسد سوم را به لیلی نشان دادند سرش گیج رفت. باور نمی کرد مادرش را اینجا ببیند. زمین نشست. مادر زیبایش کشته شده بود. اولین مضنونین زن جوان را لیلی و اکبر فرض کردند. دستور بازداشت انها صادر شد. بعد از انگشت نگاری از انان یکی دیگر از پرونده های جنایی به جریان افتاد. اثر انگشت لیلی را در خانه ای که بهزاد کشته شده بود یافته بودند. فرضیه قوت گرفتن قتل رعنا به دست لیلی بیشتر شد. اکبر نیز به علت بودن با لیلی بازداشت بود. روزهای متمادی لیلی را بازجویی کردند. لیلی همه چیز را از اول تا به اخر شرح داد. پلیس در پی ادعاهای لیلی برای تحقیق بیشتر به بندر رفتند. صحت گفته های لیلی تائید شد. اکبر را ازاد کردند اما لیلی همچنان در بند بود. تحقیقات پلیس برای دستگیری امینی و باند او همچنین دستگیری قادر خان ابعاد تازه ای به خود گرفت. بهترین وسیله برای یافتن امینی لیلی بود. باید آموزشهای لازم به او داده میشد تا بتواند محل اختفای امینی پیدا شود. لیلی قول همکاری داده بود. به خود میگفت حتی اگر اعدامم کنند باید ریشه امینی را از روی زمین پاک کنم. لیلی به تمام جاهایی که فکر میکرد امینی باشد سر زد. یادش به شماره تلفنی افتاد که امینی اخرین روزها داده بود و گفته هر وقت کار فوری داشتی با اینجا شماره تماس بگیر. با هماهنگی پلیس تماس گرفت. خود را معرفی کرد.سراغ امینی را گرفت. بعد از لحظاتی امینی پشت خط بود. لیلی بعد از احوالپرسی از اینکه بی خبر رفته بود عذر خواهی کرد. گفت کلید خانه را ندارد. در مورد مادرش سوال کرد. امینی که لیلی را از همه جا بی خبر میدانست تطمیع شد که دیگر این دختر در چنگ او میباشد. به او گفت مادرش برای کاری به یکی از شهرستانها رفته است. خواست لیلی را ببیند. لیلی ادرس خواست اما امینی با او قرار گذاشت مکانی که خود تعیین کرد همدیگر را ببینند.

پلیس بندر با دستگیری تیمور و دیگر دوستانش بعد از مدتها بازجویی محل اختفای مسعود را یافتند . با یک عملیات ضربتی باند قادر خان دستگیر و متلاشی شدند. با تحقیقات فراوان مشخص شد مردی حدود ۶۰ ساله بنام قادر خان با هماهنگی باندهای قاچاق زنان در خارج از کشور در ارتباط بوده که زنان و دختران زیادی را اغفال و به خارج ازکشور فرستاده است. راز چندین جنایت و قتل بعد از دستگیری باند قادر خان کشف شد. خانه های فسادی که این باند راه انداخته بود کشف و منهدم گردید و عوامل ان دستگیر شدند. با شناسایی این باند یکی از موفقترین عملیات پلیسی که به جانفشانی دو تا مامور پلیس منجر شد رقم خورد.

امینی همراه با لیلی به طرف خانه ای که در باغات خارج از تهران داشت در حرکت بود . پلیس بطور نامحسوس آنها را تعقیب میکرد. وقتی ماشین امینی داخل باغ شد. بعد از کنترل مکان مورد نظر نیروهای کمکی رسیدند و باغ را محاصره کردند. امینی که با دو نفر از رفقایش در اینجا تنها بود در حین ارتکاب جرم و شرب خمر دستگیر کردند. لیلی را روانه زندان نمودند. دادگاه با توجه به دفاعیات لیلی و وکیل تسخیری او قتل بهزاد را دفاع از خود دانسته و او را به زندان محکوم کردند. لیلی روانه زندان گردید. جایی که تا بحال نیامده بود و نمی دانست کجاست؟ زنانی که در زندان بودند با تیپ ها و قیافه های مختلف در حالی که هر کدام انها معلمی بودند برای یاد دادن جرایم مختلف به دختران معصومی که تازه پا به زندان باز کرده بودند روبرو شد. لیلی با خود عهد بسته بود که دست از اعمال خود بردارد و زمانی که از زندان آزاد شد بدنبال یک زندگی شرافتمندانه باشد. هر هفته بسته ای برای لیلی به زندان فرستاده میشد که در ان چیزهای مورد نیاز لیلی بود. میدانست که کسی از بیرون او را حمایت میکند. هشت سال در زندان بود. با اینکه بخاطر زیر بار نرفتن اوامر زنان جنایتکار زندان تحت فشار بود اما بخاطر حسن اخلاق او در زندان عفو خورد و آزاد گردید.

زیر باران خیس شده بود اما جایی برای رفتن نداشت. در بین راه مسجدی را دید که صدای اذان از ان برخاسته بود. لیلی با قدمهای لرزان داخل شد. با اینکه سر و وضع مناسبی نداشت به طرف وضوخانه رفت و وضو گرفت. به شبستان رفت چادری روی چوب لباسی بود برداشت و سر کرد. با تضرع برای اولین بار به سراغ اولین و اخرین معبود هستی و مددرسان بندگان رفت. خواست او را ببخشد و راهی باز کند تا از این بدبختی نجات پیدا کند. بعد از ساعتی که در مسجد بود به ذهنش رسید. فردی هر هفته برای او خوراکی و دیگر وسایل به زندان می فرستاد. حتما باز هم انجا خواهد امد. به طرف زندان راه افتاد. گوشه ای نشست. منتظر بود آیا چهره اشنایی می بیند یا نه؟ مردی که موهای جوگندمی داشت از پشت سر دید بنظرش خیلی آشنا می امد. بلند شد . بطرف او رفت وقتی که در امانات زندان را زد دریچه ای باز شد. نام لیلی را به زبان آورد. هوا سرد بود. با صدای شکسته ای پرسید: آزاد شد؟ کی نگفت کجا میرود؟ سرباز متعجبانه به مرد نگاه کرد و با سر جواب نفی داد. با اندوهی برگشت که برود پشت سرش زنی را دید که چهره اش تکیده شده اما همان معصومیت قبلی در نگاه او بود. لیلی از خوشحالی گریه میکرد. اکبر پس این همه سال تو بودی که به من کمک میکردی؟ باور نمی کنم. اکبر دستانش می لرزید. رو به لیلی کرد و گفت: هشت سال انتظار چنین لحظه ای می کشیدم. ما می توانیم یک زندگی جدید اغاز کنیم. بارها به زندان سر زدم و از وضع تو پرسیدم همه از رفتار تو در زندان راضی بودند. فردای آن روز هر دو با نامه ای که از دادگاه مبنی بر فوت پدرش و اجازه ازدواج گرفته بود به محضر رفتند تا با پیمانی مقدس در محضر خدا زندگی دور از بدبختی ها و تباهی را تجربه کنند.

پایان