مهران برای هميشه ليلی را فراموش کرد. زمانی که متوجه رفتارهای ناهنجار او شد با وجود اينکه دوستش داشت اما نمی توانست با او زندگی کند. راه و مسير زندگی ليلی با او فرق ميکرد. ليلی هم چنان در مشکلات غرق شده بود که هر روز راهی را انتخاب ميکرد برای فرار از مشکلات اما غافل از اينکه اين راه به ترکستان است. او اشتباه روی اشتباه ميکرد و بجای اينکه با فردی صالح و درست مشورت کند مشکلات خود را با دختران و پسرانی در ميان می گذاشت که منتظر چنين فرصتها و طعمه هايی بودند. از زمانی هم که بهزاد را به قتل رسانده بود بجای رفتن نزد پليس و گفتن حقايق ترس از دستگيری دست به کاری زد که خود عواقب ان را بهتر از هر کسی ميدانست. رعنا خيلی راحت دخترش را قربانی خواسته های نابجای خود کرده بود. او دخترش را خيلی راحت در اختيار امينی قرار داد تا هر کاری ميخواهد بکند. ليلی بعد از خستگی چند روز از خواب برخواسته و لباس پوشيد ميخواست از خانه خارج شود که رعنا او را خطاب قرار داد و گفت: ليلی عزيزم آقای امينی امروز برای ديدن تو اينجا خواهد امد بهتر است در خانه باشی. ليلی در حالی که قيافه اش در هم شد با ناراحتی برگشت و نگاهی با تغير به مادرش انداخت و گفت من کار دارم شايد تاشب نيايد من نبايد به کارم برسم؟ رعنا ميخواست رل مادران دلسوز را بازی کند اما نمی دانست که حتی حرف زدنش مشخص ميکند که او نمی تواند مادر باشد چه برسد به مادری فداکار و دلسوز و اين را ليلی بخوبی ميدانست. ليلی با دلخوری به اتاقش برگشت ، روی تختش نشست و به گذشته فکر کرد به ان زمانی که در ان محله اعتباری در پيش همسايه ها داشتند به ان زمانی که پدرش به خانه می امد و لبخند مهربانی بر لبانش نقش بسته بود به زندگی ساده اما سراسر عشق خود فکر ميکرد. ليلی پشيمان از خواسته های نابجا بود و دلش ميخواست طوری از اين مسائل فرار کند اما مشکلات و ندانم کاريهای او باعث شده بود در يک بن بست قرار گيرد. هر چه فکر ميکرد به کجا پناه ببرد برای همراه نشدن با امينی راه به جايی نداشت از طرفی مرگ بهزاد باعث ترس او شده بود از اينکه خودش را به بهزيستی يا جايی معرفی نمايد. بعد از ساعتها فکر کردن و به در و ديوار اتاق نگاه کردن به اين نتيجه رسيد که فرار کند. بلند شد نگاهی به اطراف اتاقش انداخت ميدانست که مادرش اجازه رفتن او را نخواهد داد و در اصل از طرف امينی نگهبان او شده بود. روحيه ای خراب داشت . بياد خواب چند شب پيش خودش افتاد و فرار از پله های اضطراری لبخندی بر لبانش امد . خوشحال بود که خوابش در اينجا به کمکش امده است. وسايل خود را جمع کرد مقداری لباس و چند تکه طلايی که در خانه داشت برداشت. به طرف پنجره رفت و در را باز نمود و سریع از پله های اضطراری پایین رفت . به خیابان رسید در صدد بود که ماشینی دربست کند اما ب کجا؟ او جایی را نداشت که برود؟ لحظه ای مردد ماند . بعد از کمی فکر کردن بهتر دید به ترمینال برود و از تهران خارج شود. باید به جایی میرفت که هیچ کس او را نشناسد اما کجا؟ نمی دانست فکر کرد به ترمینال برود بعدش تصمیم میگیرد با این خیال جلوتر رفت که ماشینی دربست کند در همین حال صدای ترمز و کشیده شدن لاستیکهای اتومبیلی در جلو پاهایش او را از فکرخارج نمود. ماشینی سیاه رنگ و زیبا درون ان را نگاه کرد . جوانی خوش سیما با لبخندی سلام کرد و گفت جایی میروی ترا برسانم اول مردد بود اما بهتر از امینی بود یا باید تن به خواسته های امینی میداد یا سوار ماشین این جوان میشد. لیلی هم خندید و گفت : مسیرم ترمینال است شما کدام مسیر می روید؟ جوان در حالی که دستش را دراز کرد و درب ماشین را از درون باز نمود گفت: وقتم ازاد است میتوانیم تا ترمینال با هم گپی بزنیم البته اگر شما تمایل داشته باشید. لیلی سوار شد. تا بحال سوار چنین ماشینی نشده بود. صدای ملایم موزیک که از ضبط ماشین پخش میشد او را بیاد زمانی که سوار ماشین مهران میشد انداخت. قطره ای اشک از گوشه چشمش خارج شد. بعد از مدتها یادش به مهران افتاده بود. راننده از این موضوع غافل نبود و بخوبی حالات لیلی را زیر نظر داشت.
لیلی به روزهای خوب که با مهران بود می اندیشید . درست همان اهنگی که مهران روشن میکرد و با او از عشق و زندگی حرف میزد حالا روشن شود. اما اینک معلوم نبود به کدام ناکجاآباد میرود. قطرات اشک بر گونه هایش می چکید و فراموش کرده بود که در ماشینی غریبه سوار است. خاطرات گذشته را مرور میکرد که صدای ملیح و دلنشین راننده او را از گذشته بیرون اورد . صورتش را بطرف او برگرداند و تازه متوجه شده بود داشته گریه میکرده سریع اشکهایش را پاک کرد و عذر خواهی نمود. راننده در حالی که قیافه ناراحتی به خود گرفته بود گفت: کمکی از دستم برمی اید ؟ مثل اینکه ناراحتید و چیزی شما را آزار میدهد. لیلی نمی خواست حرفی بزند اما غمی که در دل داشت و به کسی اعتماد نداشت میخواست درد دل کند . با کمی من و من گفت: مشکلات زیادی در زندگی دارم و الان هم میخواهم از همان مشکلات فرار کنم. راننده موقعیت را مناسب دید و شروع به حرف زدن کرد. اسم من جمشید است هنوز اسم دختر خانم محترمی چون شما را نمی دانم هنوز صحبتش تمام نشده بود که کلمه لیلی از دهان لیلی خارج شد. جمشید خندید و گفت خوشبختم. من تازه از خارج برگشتم راستش سالها ایران نبودم . امروز حوصله ام سر رفته بود . من مدتها ایران نبودم و به رسم و رسوم اینجا زیاد وارد نیستم راستش خارج از کشور اروپا هر کس تا انجا که امکانش داشته باشد به همنوعان کمک میکند. منهم با ان فرهنگ بزرگ شده ام شما هم وطن و دوست من بشمار می ائید تا جایی که بتوانم هر کاری از دستم بربیاید دریغ نخواهم کرد. لحظه ای ساکت شد . توی اینه جلو به چهره لیلی نگاه کرد از حالت صورتش معلوم بود که کمی ارام شده و به حرفهای جمشید اطمینان کرده . شروع به صحبت کرد.

تا جایی که یادم میاد در بدبختی و مشکلات بدنیا امدم و بزرگ شدم. یک سال پیش عاشق شدم. پسری از خانواده ای خوب و تحصیلکرده پدرم کارگری ساده بود و مادرم در خانه ها کار میکرد تا زندگی را بگذرانیم. بارها مهران میخواست به خواستگاری من بیاید اما خجالت می کشیدم که شغل پدر و مادر و وضع اقتصادی زندگی را به او بگویم. بیشتر می ترسیدم مهران را از دست بدهم . مادرم چهره ای زیبا دارد به همین خاطر هر جا میرفت نظر دیگری به او داشتند تا اینکه مادرم به شخصی بنام امینی اشنا شد و در شرکتش به مادرم کاری داد. مادرم سواد انچنانی نداشت در مدت زمان کوتاهی زندگی ما این رو به اون رو شد. خانه ای در قسمت خوب شهر برای ما خرید و به پدرم هم کار داد . همه خوشحال بودیم و میگفتیم بعد از این همه بدبختی بالاخره خداوند فرشته ای را به صورت بشر برای نجات ما فرستاده اما کم کم همه چیز عوض شد . چهره واقعی امینی مشخص شد و او کارهای خلاف میکرد. با مادرم رابطه نادرست برقرار کرد. پدرم را شبانه روز در شرکتی نگه داشته بود و خودش وقت و بی وقت منزل ما بود. تا جایی که مادرم درخواست طلاق داد. مادرم را فریب داده بود که از پدرم جدا شود و با او ازدواج کند در حالی که مرا هم فریب داد و با بی هوش کردن من عزت و ابروی مرا به یغما برد. اما مادر بیچاره و زیاده طلب من گول فریب های او را خورد و همین باعث مرگ پدر بیچاره ام شد. میخواستم از خانه فرار کنم. در پارک به خانمی برخوردم و ماجرای زندگی خودم را گفتم و او قول کمک به من داد مرا به خانه اش برد و با یکی از دوستانش که پسری جوان بود تنها گذاشت . وقنی او رفت بهزاد قصد تعرض به من را داشت که بخاطر دفاع از خودم کاردی برداشتم و به سینه او فرو کردم . بهزاد مرد و مجبور به فرار از انجا شدم. مجبور شدم به خانه برگردم اما جرات اینکه به مادرم بگویم را نداشتم. هر روز در دلهره و اضطراب به سر می بردم . تنها راه را همراه شدن با امینی دیدم وقتی امینی به خانه ما امد برای اولین بار روی خوش به او نشان دادم و او با اینکه مدعی بود عاشق مادرم است اما خیلی راحت با من همراه شد. باور کنید چندشم می شد زمانی که با امینی که جای پدر مرا داشت در یک اتاق تنها میشدم. امروز قرار بود همراه با امینی به جایی بروم و به قول خودشان مرا خوشبخت کنند و به عقد مردی عرب در بیایم اما هر چه فکر کردم دیدم نمی توانم راستش میخواهم از این شهر فرار کنم میخواهم جایی بروم که هیچ کس مرا نشناسد. کاری پیدا خواهم و تنها خودم زندگی خواهم کرد. از شما هم ممنون هستم که زحمت کشیدید و مرا تا ترمینال می رسانید. جمشید همینطور به او نگاه میکرد و گوش میداد. زمانی که حرفهای لیلی تمام شد با صدایی گرفته گفت: میدانم سختی زیاد کشیده ای و به کسی نمی توانی اعتماد کنی . اگر خواستی ترا به ترمینال می رسانم اما شماره تلفن خودم را به شما میدهم هر وقت به کمک نیاز داشتی حتما تماس بگیر. من اصراری ندارم با من بیایی اما گفتم که من تازه از خارج برگشتم و آپارتمانی اجاره کرده ام . خانواده ام خارج از کشور هستند. این شماره تلفن من است اگر نیازی داشتی میتوانی مدتی در خانه من زندگی کنی . هر طور صلاح میدانی . جلو درب ترمینال توقف کرد و شماره را که روز کاغذی نوشته بود به لیلی داد. لیلی پیاده شد و بطرف ورودی ترمینال حرکت کرد. نمی دانست کجا برود. خسته شده بود. روی نمکتی نشست و به فکر بود که کجا برود که دست کسی به او نرسد.
گرفته و مغموم نشست و به روزهای گذشته فکر کرد. از اینکه پیشنهاد جمشید را نپذیرفته پشیمان بود. نمی دانست کجا برود؟ آخه او کسی را نداشت. یک بار دیگر تصمیم گرفت با مهران تماس بگیرد شاید جایی داشته باشد و به او کمک کند. بطرف تلفن عمومی رفت چند لحظه ای منتظر ایستاد تا نوبتش شد. شماره مهران را گرفت. چند تا بوق خورد تا گوشی را برداشت مهران بود. الو الو . اما زبان لیلی بند آمده بود شنیدن صدای مهران خاطرات گذشته را و اینکه فقط بخاطر رسیدن به مهران به این مسائل کشیده شده است در ذهنش چون پرده سینما به حرکت در امد. متوجه حرفهای مهران که از پشتی گوشی میگفت نمی شد. لحن عصبانی مهران که با صدای بلند میگفت مگه لالی که جواب نمی دی ؟ لیلی را به خود آورد و با صدای گرفته ای گفت: سلام مهران منم لیلی. ببخش متوجه صدات نشدم. مهران یکه خورده بود. شنیدن صدای محزون لیلی غیره منتظره بود. نمی دانست چی جواب دهد اما با تمام وجود احساس میکرد هنوز لیلی را دوست دارد. با کارهایی که لیلی کرده بود چگونه میتوانست او را به عنوان همسرش بپذیرد. لحظاتی به سکوت بین انها منتهی شد تا بالاخره مهران گفت: لیلی قرار بود دیگر با من تماس نگیری ، چرا تماس گرفتی؟ کم کم داشتم ترا فراموش میکردم. لیلی اشک میریخت و به حرفهای مهران گوش میداد. لحن مهران مشخص بود که او را دوست دارد. نمی دانست در مقابل پرسش به حق مهران چه بگوید؟ فقط گفت : به کمک نیاز دارم. از خانه از امینی از مادرم فرار کرده ام . جایی ندارم بروم الان ترمینال هستم نمی دانم چیکار کنم؟توی دردسر افتادم. مهران کمکم میکنی؟ مهران در حالی که در دلش تلاطمی بود باید درست تصمیم میگرفت بارها به لیلی اعتماد کرده بود اما لیلی نتوانسته بود به قولهایش عمل کند. باید درست تصمیم بگیرد . احساسات را باید کنار گذاشت . این افکار مهران بود سعی میکرد خیلی محکم جواب رد بدهد اما از طرفی دلش هنوز با لیلی بود . نمی خواست غرور او را خرد کند. بنابراین تصمیم گرفت با لحن بهتر او را جواب دهد. مهران با ناراحتی گفت: لیلی میدانی من جایی را ندارم بهتر است برگردی خانه. توی جامعه گرگ زیاده دوباره اشتباه نکن . لیلی باور کن میخوام و دلم میخواد کمکت کنم اما نمی تونم . سعی کن تصمیم عاقلانه بگیری محکم جلو امینی بایست و برگرد خونه تو میتونی این راهی که انتخاب کردی درست نیست. لیلی داشت گوش میداد که افرادی که منتظر بودند تلفن لیلی تمام شود . به کیوسک تلفن میزدند . خانم بسه دیگه مگه خونه خالته ؟ ایستادی قصه تعریف میکنی ؟ ما کار و زندگی داریم قظع کن . لیلی متوجه این حرفها نبود داشت با خواهش و تمنا از مهران کمک بگیرد. مردی که بنظر می امد از تیپ راننده ها باشد با صدایی خشن گفت : دختر خانم بسه دیگه عجب پررویی هستی مردم را اینجا علاف خودت کردی؟ اما لیلی اصلا این حرفها را نمی شنید تا زمانی که دستی روی جای گوشی قرار گرفت و تلفن او را قطع کرد. برگشت عقب چند نفر زن و مرد منتظر تلفن ایستاده بودند. خجالت کشید سرش را در بین جمعیت زیر انداخت و عبور کرد. از لحن مهران متوجه شده بود که نمی خواهد به او کمک کند. اطرافش را نگاه میکرد مملو از ادمهای جور واجور بود. از همه تیپی بودند. کارگر ، راننده، جوان، پیر ، تحصیلکرده و ..... خودش را گم میدید. بعضی اتوبوسها صدا میکردند و دنبال مسافر می گشتند. صدای قاطی پاطی که قزوین شیراز مشهد بندرعباس . اسم بندرعباس جرقه ای به ذهنش زد. یادش افتاد زمانی مادرش تعریف میکرد عمه ای ناتنی در بندرعباس دارد که آرایشگاه دارد اما بخاطر وضع بد زندگی نظام رابطه اش را با تنها بردارش قطع کرده است. فکر کرد به بندرعباس برود شاید او را بیابد. هر چه باشد عمه او حساب میشود وقتی هم از شرایط زندگی او باخبر شود حمایتش خواهد کرد. به همین امید به طرف باجه فروش بلیط رفت . بلیطی به مقصد بندرعباس خرید. سوار اتوبوس شد. اتوبوس تقریبا خالی بود. روی هر صندلی یک نفر نشسته بود. زمان حرکت فرا رسیده بود. مسافران در جای خود قرار گرفتند. اتوبوس اوراق بود. اکثر روکشهای صندلی ها پاره بود . یادگاریهایی روی انها نوشته بودند. پشت صندلی جلو لیلی یادگاری چند سرباز به چشم می خورد. امروز سه شنبه دارم به شهرمون برمیگردم. چقدر دلم واسه مادرم تنگ شده ای کاش زودتر سربازی من تمام میشد. علی از کرج و چند یادداشت دیگر که قلبی کشیده شده بود و تیری از وسط ان رد شده بود قطره ها ی خون از تیر به درون جامی ریخته میشد و زیر ان نوشته شده کشته عشق . کنارش چشمی کشیده شده بود که نوشته شده بود به چشمان سیاه تو سوگند . لبخندی از خواندن این یادگاری ها بر لبانش نقش بست . شاگرد راننده کنار او ایسناده بود . نگاهی خریدار به لیلی انداخت و گفت لطفا بلیظ . لیلی دست در جیب کیفش کرد و بلیط را به شاگرد راننده نشان داد . شاگرد در حالی که میخواست باب صحبت را باز کند گفت : مردم بی فرهنگ ما جایی بهتر از صندلی اتوبوسها پیدا نمی کنند یادبودی بنویسند. برن رو قبر پدرشون بنویسند نه اتوبوس ما را خراب کنند. لیلی بی اعتنا به او مجددا شروع کرد به خواندن تکراری یادبودی ها. اتوبوس حرکت کرده بود. هوا گرم بود. صدای تلق تلوق نمی ذاشت کسی بخوابه. چشمش را روی هم گذاشته بود که کنار دستش صدایی او را خطاب قرار داد. صندلی کناری بود. جوانی خوش سیما نشسته بود. ببخشید خانم میتونم چند لحظه وقت شما را بگیرم؟ لیلی از تنهایی حوصله ا سر رفته بود بهتر دید با او صحبت کند. با گفتن خواهش میکنم جواب مثبت خود را داده بود. جوان از جای خود بلند شد و کنار دست لیلی در صندلی او قرار گرفت. با عذرخواهی گفت اشکالی نداره اینجا بشینم و راحت بتونیم صحبت کنیم؟ سکوت لیلی را دال بر رضایت او دانست. لحظاتی به سکوت مابین انان گذشت . جوان غریبه به حرف امد. شروع به سوال کردن نمود. دلنشجویی؟ وقتی پاسخ منفی لیلی را شنید نگاهی به چهره او انداخت و گفت: معلوم است اهل بندرعباس هم نیستی اما تنهایی سفر میکنی؟ لیلی نمی خواست علت رفتنش به بندرعباس را بگوید به همین خاطر بهتر دید وانمود کند که منزل عمه اش میرود. جوان گفت : من در این راه دائم در حال رفت و آمدم. تهران چند تا بوتیک دارم از بندرعباس جهت مغازه ام جنس می خرم. هر وقت خواستی برگردی میتوانی با من هماهنگی کنی اگر جنسهایی که میخواهم برای من بیاوری پول خوبی به تو میدهم. لیلی فکر کرد کاری پیدا کرده است اما دلهره داشت. از او پرسید کی برمیگردید تهران؟ گفت: دو روز دیگر . لیلی خندید و گفت اتفاقا منم دو روز بیشتر بندرعباس نیستم. تهران کار دارم باید زود برگردم. جوان که خود را خوشحال نشان میداد و متوجه شده بود لیلی دارد دروغ میگوید قدری خودش را به او نزدیک کرد و گفت: ما میتوانیم دوست و همکار خوبی برای هم باشیم. اگر جایی را نداری میتوانی با من بگذرانی . من اینجا مکانی را دارم که هر وقت می ایم انجا می روم. ساکت شد و منتظر عکس العمل لیلی شد. لیلی نگاهی به او انداخت در دلش داشت فکر میکرد هر چه باشد بهتر از امینی است . من که جایی ندارم بروم بهتر است با این جوان بروم . هم سرپناهی دارم و هم اینکه وقتی ببینند با مردی هستم و تنها نیستم کسی مزاحم من نمیشه. در حالی که صدایش می لرزید گفت: راستش من من فرار کرده ام . میخواستم عمه ام را در بندرعباس پیدا کنم اما هیچ آدرسی از او ندارم. جوان که اینک لیلی فهمیده بود اسمش امین است به خودش جرات داد و دست لیلی را گرفت. لرزشی بر اندام لیلی افتاد اما گرمای دست امین به او آرامش داد. دو ساعت بعد گویی سالها همدیگر را می شناختند.

همراه با امين از اتوبوس پياده شد. هوای شرجی و گرم بندر داشت او را کلافه ميکرد. فکر نمی کرد اينچنين هوايی داشته باشد. اکثر مردم لباسهای استين کوتاه و نخی پوشيده بودند. زنان نيز از لباسهای خنک استفاده ميکردند. هوا غبار الود بود. شر شر عرق از سر تا پايش می ريخت. حالت تهوع به او دست داده بود. رو به امين کرد و گفت: کی ميريم خونه من از گرما دارم خفه ميشم.؟ امين دست او را در دست گرفت و به طرف کيوسک تلفن حرکت کرد. منتظر فردی بود که دنبالشان بيايد اما خبری نشد. هر چه زنگ زد کسی گوشی تلفن را برنداشت. عصبانی به طرف تاکسی رفت. ماشينهايی که همه جا بصورت دربست ميرفتند. با هم عقب ماشينی نشستند و مقصد را گفت.حدود نيم ساعت در راه بودند اما چون کولر ماشين روشن بود هوايی مطبوع در ماشين پيچيده بود. امين خود را به او نزديک کرده و در گوشش حرفهای عاشقانه ای زمزمه ميکرد. از خيابانها و کوچه های قديمی گذشتند. بيشتر به مناطق پايين شهر تهران مانند بود. محله ها همه قديمی بود. زنان و دختران سبزه رويی که از گرمای سوزان خورشيد در لباسهای نخی و رنگارنگ در کوچه ها در حال عبور بودند. با اينکه چهره ای سبزه داشتند اما از زيبايی خاصی برخوردار بودند. چهره و لباس پوشيدن انها مرا به ياد فيلم های هندی می انداخت. مردان همه سبزه تيره بودند. لهجه ای که صبحت ميکردند او نمی توانست درست بفهمد چی می گويند. اما مردمی خونگرم بودند. در کوچه پس کوچه ای جلو دری امين خواست که نگه دارد. کرايه را حساب کرد و به اتفاق به داخل خانه رفتند. از بيرون با اينکه بنظر می رسيد خانه ای بسيار قديمی باشد اما داخلش زيبا بود. حياط پر از درخت بود. به داخل ساختمان رفتند. سالنی زيبا با سه تا لوستر بزرگ و زيبا که به سقف آويزان بود. دو دست مبل زيبا در سالن قرار داشت و پرده هايی طوری سفيد رنگی با حاشيه طلايی که جلوه ای زيبا به سالن داده بود. يراقی طلايی رنگ بالای پرده نصب بود. چند تابلوی زيبا به سبک خانواده سلطنتی انگستان يا شايدم فرانسه و اتريش که خيلی زيبا بود و حتما از قيمت بالايی برخوردار بود. دکور سالن چشم او را خيره کرده بود. امين به طرفش امد و دستی دور گردنش انداخت و گفت : عزيزم چيه؟ پسنديدی؟ اين خونه جديد تو هست خوش باش و از اين به بعد ديگه غم و غصه ها از اطرافت دور شده . ليلی باور کرده بود. همه چيز را باور کرده بود. به خود ميگفت حتی اگر امين با من ازدواج نکنه بهتر از امينی است . خوشحال بود . ليلی خود را با ديدن خانه ای پوشالی در اختيار امين گذاشت. چند روزی با امين گذراند. ديگر ناراحت نبود. دل به امين بسته بود. دلش ميخواست هر روز در کنار امين بود و يک زندگی مشترک را به دور از هياهو ها شروع کند اما هرگز در اين چند روز نتوانست اين خواسته اش را با امين در ميان بگذارد. يک هفته از امدنش به بندر گذشته بود و امين هر روز صبح از خانه بيرون می رفت و ليلی چون همسری خانه دار به امور خانه از قبيل اشپزی و غيره می پرداخت. روز هشتم امين از خانه بيرون رفت اما طبق معمول که هر روز ظهر به خانه برمی گشت و همراه ليلی ناهار ميخورد خبری از او نشد. نزديک غروب بود و طبق سفارش امين جرات اينکه از خانه هم خارج شود نداشت. ساعتی از شب گذشته بود که صدای باز شدن در خانه به گوش ليلی رسيد. در حالی که چشمانش از گريه ورم کرده بود و قرمز شده بود به طرف در هال دويد اما ناگهان به عقب برگشت. در آستانه در هيکل دو مرد تنومند و سياه چهره را ديد. ليلی ترسيده بود. به داخل يکی از اتاقها پناه برد. در را از درون بست. پشت در ايستاده بود و از ترس پاهايش ميلرزيد. دو مرد که فرار کردن ليلی را ديدنت تصميم گرفتند قدری او را بازی دهند. پشت در امدند و گفتند دختر کوچولو بيا بيرون. کاری باهات نداريم فقط کمی با هم بازی می کنيم. ليلی از ترس زبانش بند امده بود. يکی از مردها دست به در زد و ديد قفل نيست بلکه هيکل ضعيف ليلی پشت در قرار گرفت. در را به داخل هل داد. ليلی روی زمين کشيده شد و به طرف داخل رفت . هر کاری کرد نتوانست در مقابل قدرت بازوی مرد مقاومت کند. مرد خنده کريه ای کرد و گفت: کاری باهات نداريم. امين ما را فرستاده او تصادف کرده است. الان هم در بيمارستان ميباشد. گفته ترا پيش او ببريم. ليلی در حالی که می لرزيد از پشت در بلند شد و در را باز کرد. قيافه دو مرد ترسناک بود. هنوز نمی توانست قبول کند که انها راست می گويند. مرد دومی جلو امد دست ليلی را گرفت و گفت : مگر امروز قرار نبود با امين برويد لباس بخريد؟ ليلی تا اين حرف را شنيد مطمئن شد از طرف امين امده اند. اخه صبح امين قبل از بيرون رفتن به ليلی گفته بود عصر با هم می رويم برايت لباس می خرم. سراسيمه اماده شد و چون بره ای حرف گوش کن همراه دو مرد به راه افتاد.

ليلی به همراه دو مرد از خانه خارج شد. ماشينی جلو در خانه منتظر انها بود. مردی با چشمان سبز و چهره ای گندمگون در حالی که پيراهنی راه راه و شلوار جين پشت فرمان نشسته بود. سبيلهای کلفت او همراه با ريش انبوهی که داشت او را وحشتناک کرده بود. چشمش که به ليلی افتاد سر تا پای او را برانداز نمود. نگاهی حريصانه به ليلی انداخت و چشمکی به دو مرد زد و لبخندی که روی لبش نشست دندانهای زرد و بدشکل او را به نمايش گذاشت. شايد ماهها ميشد حمام نرفته بود. موهای مجعد او که چرب و کثيفی ان مشخص ميکرد اهميتی به تميزی نمی دهد منظره رقت انگيزی درست کرده بود. ليلی در حالی که مابين دو مرد قرار گرفت بود ميخواست سوار ماشين شود. يکی از مردها جلو نشست و ليلی و مرد ديگر در عقب ماشين قرار گرفتند. ليلی دلشوره داشت ايا امين زنده بود.؟ از طرفی اينها کی بودند که امين به دنبالش فرستاده بود. ميخواست به خودش دلداری دهد به همين خاطر سعی کرد فکر ناجور نکند. ماشين در کوچه ای که خاکی بود به جلو در حرکت بود. مقداری از خانه دور شده بود که به کوچه ای پيچيد. کوچه خلوت و باريک بود. بنظر می امد هيچ کس در ان کوچه رفت و امدی ندارد. ليلی اصلا به اشاره ها و رفتارهای ان سه مرد توجه نکرد. فقط منتظر بود هر چه زودتر امين را ببنيد. در فکر بود که يک دفعه دست مرد کنار دستش که دستمالی در دستش بود جلو بينی ليلی قرار گرفت و قبل از اينکه بتواند عکس العملی نشان دهد بيهوش شد. ماشين به طرف نقطه نامعلومی در حرکت بود. هر سه مرد سر تصاحب اوليه ليلی با من بحث ميکردند. هر کدام خود را لايق تر می ديد. بالاخره تيمور که بنظر می رسيد در پيش روسای خود بيشتر جا دارد پيروز شد اما قرار گذاشتند بين خودشان بماند. انها نمی توانستند از دختری به اين طنازی بگذرند. او را به خانه ای در اطراف بندر بردند. زمانی که مرد تنومند هيکل ظريف ليلی را چون پرکاهی بر شانه انداخت و به داخل برد ليلی کم کم داشت بهوش می امد. ليلی را روی زمين گذاشت . چشمانش را باز کرد. هنوز نمی دانست چه بر سرش امده. هوشياری او که بيشتر شد به ياد اورد که داخل ماشين بوده و ميخواسته نزد امين برود. اطرافش را نگاه کرد. خود را در اتاقی ديد که فرشی بسيار کهنه کف انرا پوشانده بود. ديوارهای اتاق دود زده و سياه بود. پرده ای حصيری از پشت پنجره بر ديوار نصب شده بود. ليلی ترسيد . به خود گفت اينجا کجاست. از جا ميخواست بلند شود که سرش گيج رفت. روی زمين نشست. هوا خيلی گرم. داشت اطراف خودش را نگاه ميکرد که در اتاق باز شد. مرد تنومند در حالی که پنکه ای شکسته در و داغون در دست داشت وارد شد. به محض اينکه ديد ليلی بهوش امده دندانهای کثيف و زرد خودش را به نمايش گذاشت . به طرف پريز برق رفت و دوشاخه پنکه را به پريز زد. صدای چرخش پره های پنکه که صدای حرکت سرسام اور قطار را بر ريلها به ياد می اورد شروع شد. بهتر از گرمای طاقت فرسا بود. مرد به طرف ليلی رفت. ليلی خود را عقب کشيد و گفت : امين کجاست؟ اينجا کجاست؟ مرد خنده ای مشمئزکننده کرد و گفت: امين کيه؟ من اصلا امينی نمی شناسم . اگر دختر خوبی باشی همه چيز به خير و خوبی تمام ميشه اما اگر بخوای اذيت کنی ما را مجبور می کنيد به خشونت متوسل بشيم. اشکهای ليلی شروع به ريزش کرد. ليلی با صدای بلند گريه ميکرد. مرد بدون توجه به گريه های او به نيت شوم خود فکر ميکرد. ليلی را با کلمات رکيک و زشتی خطاب قرار ميداد. ليلی باز سراغ امين را گرفت. مرد رو به ليلی کرد و گفت : آهوی وحشی ديگه امينی وجود ندارد. او بابت فروش تو پول خوبی گرفت. مگر نه اينکه تو را برای مرد عربی فرستاده؟ مگر نه اينکه بايد سوگلی عربها باشی ؟ پس اين کارها چيه ميکنی اما به قول معروف ابی که به خانه رواست به مسجد حرام است . چرا حالا که قراره ببريمت برای اين عربها چرا اول ما هم استفاده خودمان را نکرده باشيم. ؟

ليلی باور نمی کرد. او نمی توانست قبول کند امين که بيش از يک هفته در ان خانه با او گذرانده حال در حق او اينچنين جفا کرده باشد. او نمی توانست تمام امال و ارزوهای اين يک هفته را بر اب ببيند. نمی توانست قبول کند که بايد برای خوش گذرانی عربها فروخته شده باشد. اصلا به امين نمی امد که اهل چنين کاری باشد. امين حرفاش خيلی قشنگ و زيبا بود. قيافه او به خلافکارها نمی زد. اخه چرا امين با او اينچنين برخورد کرده بود.؟ مگر نه اينکه در اون مدت هر کاری خواسته بود برای امين کرده بود. حالش داشت بد ميشد. زمانی بخود امد که بطور وحشيانه ای مورد تعرض سه مرد قوی هيکل وحشی قرار گرفته بود. همه چيز برای ليلی تمام شده بود. او حتی ديگر نمی توانست بخوابد. تصميم گرفت خودش را بکشد. زمانی که سه مرد در خواب بودند به دنبال آشپزخانه گشت. جايی که روی زمين سبدی مملو از ظرفهای کثيف و نشسته قرار داشت را ديد. کاردی در سبد بود انرا برداشت و به گوشه ای رفت. کارد را بر روی مچ دست خود گذاشت و تا پاره شدن رگ انرا بريد. خون فواره ميزد. تمام اين سالهای زندگی نکبت بارش چون پرده سينما جلو چشمش ظاهر شد. کم کم جلو چشمانش سياهی رفت. سرش گيج رفت و به زمين افتاد.