مهران باور نمی کرد اين همه ضربه روحی بر ليلی فرو امده باشد اون سرپا باشد. تا قبل از اين فکر ميکرد مانند ديگر دختران او را سر کار گذاشته است. شرمنده بود از اينکه حرفهايی زده بود که باعث شده ليلی دست به چنين حماقتی بزنه . نمی دانست چی بايد بگويد اما خوب ميدانست که خانواده اش هرگز با ازدواج او و ليلی رضايت نخواهند داد بخصوص که چنين مسئله ای برای او پيش امده بود. بايد چه ميکرد؟ يا برای هميشه ليلی را فراموش ميکرد يا خانواده اش را از دست بدهد. هر دو برايش عزيز بودند. يادش افتاد به روزهايی که سر راه ليلی می ايستاد تا بالاخره خود را در دل اين دختر جای داد . يادش افتاد به حرفها و نامه های عاشقانه ای که بين آنان گذشته بود. شايد گوشه ای از مشکلات ليلی را مهران مسبب بوده است. چرا ليلی فکر کرده بود مهران بخاطر پول و ثروت و موقعيت خانواده ليلی را ميخواهد ؟ اما بخاطر اورد بارها مادرش گفته بود بايد دختری که می گيری هم شان خانواده ما باشد. بايد بتواند حق خانواده ما را ادا کند. اما هرگز فکر نگفتند آيا پسرشان شان خانواده دختر را حفظ ميکند؟ چرا اينقدر خودخواهی؟ چرا اينقدر تعصبات قومی و موقعيتی؟ خدای من چرا؟ مگر ليلی چه کرده بود که بايد به اين بدبختی دچار شود. حقش اين نبود. ليلی دختری معصوم و نجيب بود. گناه او اين بود که از يک خانواده فقير و بدبخت جامعه است. حق ندارد روی خوشبختی را ببيند. چرا؟ مهران با خود فکر ميکرد. اخرش می رسيد به دلش که ميگفت هرچه باد باد من ليلی را دوست دارم. من بايد مشکلاتی را که مسبب بوجود امدنش شدم را حل کنم. ليلی بخاطر عشق من ميخواست زندگی بهتری داشته باشد. در جنگ با عقل و دل خودش بود که رو کرد به ليلی و گفت:«من تو را درک ميکنم و بدان که در هر شرايطی دوستت دارم. من با تو ازدواج خواهم کرد اگر شده دنيا رو زير و رو کنم. ليلی من به تو نارو نمی زنم. ميدانم ،خوب ميدانم که خانواده ام مخالفت خواهند کرد. ميدانم که با مشکلاتی که تو داری چه عکس العملهايی در پيش روی دارم. اما اگر مادر تو قدم در اين راه گذاشته گناه تو چيست؟ اگر نامردی تو را به روز سياه نشانده گناه تو چيست؟ ليلی من به تو ثابت ميکنم که مردی وجود دارد که تو را خوشبخت کند و پشتيبان تو باشد. از اين به بعد تو تنها نيستی.» ليلی با ديده ناباورانه به مهران نگاه ميکرد. باور نمی کرد او اينچنين برخورد کند. دلش گرم شد. لبخندی بعد از ماهها بر لبش نقش بست. نگاهی از سر قدردانی و تشکر به مهران انداخت. مهران لبخندی زد و گفت: خيلی خوشحالم که در کنارت هستم. ليلی باور کن من تو را بخاطر خودت ميخواهم نه خانواده ات. من تو را بخاطر وجود خودت ميخواهم. دلم ميخواد هر چه زودتر مدرسه را شروع کنی . از نااميدی خوشم نمی ايد. در چند روز اينده با خانواده ام صحبت خواهم کرد. اميدوارم که همه چيز به خير و خوشی تمام شود. حالا بريم و اگر اجازه بدی ادرس جديد منزلتان را به من نشان بده ديگه نمی خوام از تو جدا باشم. ليلی خيلی خوشحال بود. از اينکه ميدانست به کسی دل بسته که با همه پسرها فرق دارد. نور اميدی در دلش تابيد. روزهای بعد با هزار پيگيری و خواهش و التماس به کلاس درس برگشت. کاری به مادرش نداشت. ميدانست که ديگر مادرش اون رعنا خانم نيست. ميدانست عزت و شرف و احترامش را فدای پول و ثروت امينی کرده است. يک روز بعداز ظهر از مدرسه برگشته بود که پستچی را در خونه ديد. سراغ منزل او را گرفت. برگه ای از دادگاه در دست داشت . وقتی از ليلی پرسيد با نظام کار دارم ليلی گفت که پدرش است و الان در خانه نيست. پوستچی نامه را که به او داد متوجه شد احضاريه دادگاه است. مادرش درخواست طلاق داده بود. رعنا وقاحت را به حد اعلا رسانده بود. اشک به چشمان ليلی امد. احضاريه را برداشت و به طرف شرکتی که پدرش کار ميکرد رفت. وقتی به انجا رسيد از نگهبان سراغ پدرش راگرفت. نگهبان با ناراحتی گفت: ببخشيد ليلی پدرت همين امروز اخراج شد. او تسويه حساب کرد و به خانه رفت. ليلی گيج شده بود. چرا رعنا داشت با خانواده اش اين رفتار را ميکرد. ميدانست کار امينی و مادرش است. به طرف خانه به راه افتاد. وقتی وارد خانه شد. پدرش را ديد که داشت گريه ميکرد. دلش به حال او سوخت. کنارش نشست. دست را دور گردن پدر حلقه کرد. پدر مهم نيست. برای يک مرد زشته که زانوی غم بغل بگيره. ميگرديم و برات کار پيدا می کنيم. جرات اينکه کاغذ را به او نشان دهد نداشت. نظام قدری ساکت شد. نگاهی به چهره گريان و چشمان سرخ شده دخترش کرد. خجالت ميکشيد. هنوز نمی دانست چرا او را اخراج کرده اند. تا ديروز که همه از او و کارش راضی بودند. يعنی چی شده بود.؟ چند بار با شرکت رعنا تماس گرفته بود اما خانم کرمی گفته بود نيست. به ليلی گفت: مادرت که بيايد حتما با اقای امينی صحبت ميکند و مشکل حل ميشود. ليلی نگاهی مملو از ترحم به پدرش کرد. از او بدش امده بود يعنی يک مرد بايد اينقدر احمق باشد و کارهای زنش را نبيند. با غصب به پدرش نگاه کرد و گفت: چگونه تا بحال متوجه نشدی همه اين اتيشها از گور امينی و مادرم بلند ميشود.؟ تا کی ميخواهی سرت رو چون کبک زير برف کنی ؟ بابا بسه ديگه. يعنی تو هيچ نمی دانی؟ بيا اين احضاريه دادگاه. سوگلی امينی درخواست طلاق داده . پستچی ميگفت بار سوم است می ايد کسی در خانه نيست تحويل بگيرد. او ميخواهد زن امينی بشه. همش زير سر همون دو تا حيوان پست است. ليلی پشت سر هم بد و بيراه ميگفت. نظام گيج شده بود. هنوز نمی دانست از چه حرف ميزند. ليلی همه چيز را در چند دقيقه برای نظام توضيح داد. نظام باور نمی کرد شبهايی که او در گرما و سرما نگهبانی ميداده و با هزاران خطر روبرو بوده همسرش رعنا با امينی بوده است. لحظاتی سخت بر نظام گذشت. رنگش رو به سفيدی رفت. بار سنگين اين ننگ کمرش را خم کرد. آهی کشيد و از هوش رفت. ليلی چندين بار آب بر صورتش پاشيد اما بهوش نيامد. با اورژانس تماس گرفت . بعد از دقايقی همراه با آمبولانس به سوی بيمارستان حرکت کرد. پدرش در بخش مراقبتهای ويژه بستری کردند. شوک ناگهانی به او وارد شده و باعث سکته او شده بود. ليلی پشت در نشست. چقدر بدبخت بود. فکر نمی کرد پدرش از چيزی خبر ندارد. نمی دانست چنين خبری برای پدرش از مرگ فرزند سخت تر است. ليلی تجربه ای نداشت. بخيال خودش داشت پدرش را هوشيار ميکرد.
با چشمهای اشکبار نشسته بود و دعا ميکرد. باورش نمی شد اين ضربه چنان مهلک بوده باشد که پدرش را به کما ببرد. پرستاری از سی سی يو بيرون امد. ليلی سراسيمه جلو دويد و بريده بريده حال پدرش را پرسيد. پرستار سری تکان داد و گفت دعا کن. ليلی نوميدانه برگشت سرجايش نشست. به مادرش نفرين ميکرد . به امينی نفرين ميکرد. از طرفی ميگفت چرا پدرش بايد اينقدر ساده باشد که راحت فريب زنش و امينی را بخورد. مگر او در اين جامعه زندگی نمی کند؟ ليلی هيچوقت فکر نکرده بود چرا امينی اينقدر به انها محبت ميکند. کرايه خانه انها را ميدهد. برای کاری نکرده به مادرش حقوق ميدهد. زمانی که متوجه شده بود که آبرو و زندگی آتها فنا شد. ليلی خود را خيلی تنها ديد. حس تنهايی فکرهای ناخوشايندی به ذهن او می اورد. ليلی با خود انديشيد اگر پدرش بميرد بی شک خودکشی خواهد کرد. دنيا را تمام شده می ديد. بياد مهران افتاد. بلند شد به محوطه بيمارستان رفت. کنار تلفن عمومی ايستاد تا فردی که داشت حرف ميزد تمام کند . ميخواست با حرف زدن با مهران خود را سبک کند. گوشی را برداشت شماره مغازه مهران را گرفت. بعد از چند بوق گوشی برداشته شد. الو مهران سلام . بغضش ترکيد و زد زير گريه. مهران از پشت خط نمی دانست چی شده؟ .... سلام ليلی ... چی شده ؟ .... چرا گريه ميکنی؟ .....مهران بابام ...بابام سکته کرده الان توی بيمارستان هست. سی سی يو بستری شده. ..... ليلی گريه نکن با کی هستی ؟ ... خودم تنهام ... آخه من که کسی رو ندارم. مهران خيلی تنهام...... کدون بيمارستان هستی ؟ بيمارستان....... الان ميام. ليلی گوشی را گذاشت. قدری ارام شده بود. به بخش سی سی يو برگشت. روی صندلی انتظار نشست. چهره های همه غمگين بودند. کنار دستش آقايی نشسته بود. چهره محجوبی داشت. حدود ۵۵ الی ۶۰ سال داشت. متوجه بحران روحی ليلی شده بود. رو به ليلی کرد و گفت: دخترم گويا اينجا بيماری داريد؟ ميتونم بپرسم بيمار چه نسبتی با شما دارد؟ ليلی در حالی که آرام اشک می ريخت گفت: پدرم است سکته کرده. مرد مسن مجددا گفت: به خدا توکل کن . گويا اينجا غريبی که تنها هستی؟ ليلی اهی از اعماق دلش کشيد و گفت: نه غريب نيستم اما کسی را هم ندارم. همه زندگی من پدرم است. مرد گفت: کمکی خواستيد در خدمتم . ليلی ديگر به کمک کسی اطمينان نداشت از زمانی که امينی اين بلاها را سرش آورده بود ديگر نمی توانست به کسی اعتماد کند به همين خاطر هم خيلی سريع گفت: نه ممنونم کمک نياز ندارم. لحن جواب ليلی مرد را که معلوم بود دنيا ديده و با تجربه است قانع کرد که ليلی ترسی در دل دارد.
رعنا با امينی در شرکت بودند. رعنا در اتاق امينی نشسته بود و مشغول صحبتهای خودشان بودند. خانم کرمی هم متوجه تغيير کلی روابط اين دو نفر شده بود. خانم کرمی دلش نمی خواست در ان شرکت به کار ادامه دهد. متوجه کارهای خلاف انها شده بود. سعی ميکرد اغلب خود را با خواندن کتاب مشغول نمايد. امينی و رعنا روبروی هم نشسته بودند. رعنا حتی فراموش کرده بود چه بر سر دخترش امده. با غرور از زيبايی که داشت رو به امينی کرد و گفت: بيژن من چندين بار درخواست طلاق داده ام اما نظام تا بحال نيامده دادگاه. گويا اصلا برگ احضاريه دستش نرسيده. فکر ميکنم ليلی گرفته و به او نشان نداده. امينی با خنده ای چندش اور گفت: مهم نيست عزيزم ما که فعلا در کنار هم هستيم. راستی امروز گفتم نظام را هم اخراج کنند. ديگه به وجود او نيازی نيست. بايد بفهمد تا بحال هم بخاطر تو انجا بوده است. اما رعنا قرار بود ليلی را راضی کنی با من کنار بيايد يادت رفته؟ رعنا با دلخوری که از لهن گفتارش مشخص بود با افاده ای وصف ناشدنی گفت: چيکار کنم؟ اين دختر يک دنده است نمی فهمه ، هر وقت با او ميخواهم صحبت کنم با حرفهای رکيک شروع به فحاشی ميکنه. او لياقت همون زندگی پست و فقيرانه را داره. من از پس او برنمی يام. برام هم مهم نيست که چی ميشه. ميدونی به تو علاقه دارم، حتی به خواسته خودت درخواست طلاق دادم. از زندگی و دخترم هم گذشتم. ليلی رو بيخيالش شو.
امينی نگاهی به رعنا انداخت و گفت: چی ميگی رعنا؟ من قول ليلی رو به کسی دادم . اگر ليلی رو راضی نکنی مجبور ميشم طور ديگری باهات برخورد کنم. ليلی برای ما حکم ياقوت رو داره. با او ميتونيم به خيلی از خواسته هامون برسيم. من ميخوام او هم خوشبخت بشه. يکی از اميران شارجه خواستار او هست. عکسش رو که به او نشون دادم گفت اگر اونو برام بياری هر چيزی بخوای بهت ميدم. ببين رعنا زندگی ليلی با يک مرد ثروتمند که در حد شاه مملکتی می باشد بهتر از اين زندگی خفت بار اينجا نيست؟ تازه من و تو هم ميتونيم بريم همانجا در خوشی زندگی کنيم. رعنا برای بار اخر ميگم خودت برو ليلی رو راضی کن. ميدونی من اگر بخوام کاری را بکنم ميتونم . اگر شده ليلی رو به زور ببرم می برم اما نمی خوام اينچنين باشه. تو هم اگر ميخوای در کنار من خوشبخت زندگی کنی اگر ميخوای با هم ازدواج کنيم بايد ليلی رو راضی کنی.
صحبتهای امينی و رعنا به طول کشيد. در حالی که رعنا خودش را در دستان امينی اسير ميديد چاره ای جز قبول خواسته او نداشت. ازطرفی هم با خودش فکر ميکرد اگر ليلی همسر يکی از شيخ ها امارات شود برای هميشه زندگی انها تضمين شده است. در حالی که در خواب هم همچين موقعيتی را نمی ديد. بعد از ساعاتی که با امينی خلوت کرده بود به خانه رفت تا با ليلی صحبت کند اما کسی را در خانه نديد. هر چه منتظر ماند خبری نشد. شب هم ليلی نيامد . به امينی زنگ زد و گفت کسی در خانه نيست . گفت نظام هم گويا به خانه نيامده. برگه احضاريه روی ميز بود. قدری هم خانه بهم ريخته بود و از حالت عادی خارج ميباشد. از امينی خواست به انجا بيايد. بعد از دقايقی که امينی امده بود گويا فراموش کرده بودند چرا به خانه امده است. امينی هر وقت در کنار رعنا قرار ميگرفت جز فکر هواسبازی چيزی ديگر برايش مهم نبود.
ليلی شب را در بيمارستان ماند. در حالی که مهران تا پاسی از شب را پيش او بود و به ليلی دلداری ميداد. صبح ميخواستند پدرش را به اتاق عمل ببرند. پرستار از ليلی خواست که به حسابداری برود ليلی در حالی که ميدانست هيچ ندارد به طرف حسابداری رفت. مبلغی را که صندوق خواست به حساب بريزد جهت عمل شوکه شده بود. نمی دانست از کجا بياورد. ؟ به صندوق گفت من هيچ پولی ندارم. صندوقدار گفت به من ربطی نداره خانم تا پول به حساب نريزيد مريض شما عمل نخواهد شد. نمی دانست کجا برای گرفتن پول برود. به يکی دو تا از دوستانش سر زد اما هيچ کمکی نتوانستند به او بکنند. سراغ مهران رفت. اما آن مبلغی که خواسته بودند نداشت. مهران تصميم گرفت از خانواده اش بگيرد اما او هم نتوانست همه مبلغ را تهيه کند. ليلی برگشت بيمارستان. نزد رئيس بيمارستان رفت اما رئيس بيمارستان هم کمکی به او نکرد. پدرش با مرگ در حال مبارزه بود. جانش بستگی به اين داشت که هر چه زودتر عمل شود. گوشه بيمارستان نشست و سرش را روی زانويش قرار داد و شروع به گريه کرد. يادش به طلاهای مادرش در خانه افتاد. بهتر ديد انها را بردارد و بفروشد و خرج درمان پدرش کند. بطرف خانه به راه افتاد. به محض اينکه خواست در خانه را باز کند در باز شد و امينی را پشت در ديد. تکانی خورد. چشمان گريان و روی زرد او امينی را متوجه حادثه ای کرد. دست زير چونه ليلی گذاشت و گفت: دختر وحشی معلوم است کجايی؟ شب را در اغوش چه کسی گذرانده ای و از ما فراری هستی؟ ليلی خودش را کناری کشيد و جواب او را نداد ميخواست وارد خانه شود که باز سد راه او شد و گفت يعنی اونی که شب را در کنارش ميگذرونی از من بهتر است. من شما را به همه جا رساندم. ليلی داشت منفجر ميشد. از فرط عصبانيت سيلی محکمی به گوش امينی زد و با فرياد خواست از جلو او کنار برود. امينی در حالی که از فرط عصبانيت از حرکت ليلی سراپا کوره اتش شده بود دست او را گرفت و به درون خانه کشيد . محکم او را گوشه ای هل داد. رعنا از اتاق بيرون امد. گيج شده بود. فرياد امينی بلند بود. دائم فحش ميداد. با کلمه های زشت ليلی را خطاب قرار ميداد. عصبانی بود. ليلی گويا در چنگال گرگی درنده گير کرده است ساکت گوشه ای افتاده بود. رعنا جلو امد. کنار ليلی رفت. با صدای لرزان پرسيد شب را کجا بوده. ليلی نگاهی از تنفر به مادرش کرد و گفت: هر جا بودم در اغوش مرد کثيفی چون انی اقا نبودم. برو دست از سر من و پدرم بردار. امينی جلو امد. گفت اگر کسی قرار است برود تو و پدرت هستيد. اينجا خانه من است. يادت رفته تمام زندگيتان را من درست کردم. نيم وجبی حالا برای من ادا در مياره. بلند شو بلند شو ميخوام تو رو جايی ببرم که عين يه ملکه زندگی کنی . اين کارت را هم ناديده می گيرم بشرطی که ادم بشی و حرف گوش کن بشی . ليلی يادش افتاد پدرش در بيمارستان است. تنها راه نجات را کمک از امينی ديد. ميدانست با بودن مادرش نمی تواند طلاها را ببرد. از جايش بلند شد. جلو امينی رفت و با نگاه رقت باری به چهره او نگاه کرد. با گريه گفت: ميام اما به يه شرط. امينی که متوجه شد رام شده گفت هر شرطی بذاری قبول دارم اما حواست باشه کلک ملک در کارت نباشه. ليلی گفت به پول نياز دارم. خيلی پول . مبلغ را گفت امينی ساکت شد. خنديد و گفت دختر کوچولو ميخوای تجارت خونه راه بندازی ؟ ليلی التماس کنان گفت بخدا اگر اين پول را به من بدی هر جا گفتی باهات ميام. رعنا هم متعجب بود که ليلی اين پول را برای چه ميخواهد. ؟ ليلی ميدانست اگر بگويد پدرش در حال مرگ است انها پول را نخواهند داد تا بميرد. امينی گفت تنها به شرطی که بدانم برای چه ميخواهی ميدهم. ليلی به پای امينی افتاد. دو پای او را در آغوش گرفت و التماس کرد. اما امينی قبول نکرد. فکری به ذهنش رسيد. بلند شد به امينی گفت چند شب پيش در خانه دوستم خوابيدم. فردای ان روز طلاهای انها گم شده ميخواهند از من شکايت کنند. بخدا من ندزديده م. آقای امينی نمی خوام زندان بروم. خواهش ميکنم پول را بده هر کاری گفتی ميکنم. امينی وقتی مطمئن شد ليلی در دست او است خنده ای از سر پيروزی کرد و گفت خيلی خوب اهوی وحشی ميدم بايد ثابت کنی که با من ميای ليلی قسم خورد قول داد. امينی دست او را گرفت و از ساختمان بيرون رفت. رعنا اين منظره را تماشا ميکرد و جرات حرف زدن نداشت. همراه با ليلی به طرف ماشين رفتند و سوار شدند. به طرف خانه ای که يک بار ليلی را برده بود حرکت کرد. ليلی خاطرات ان روز به ذهنش امد. بدنش به لرزه افتاد. رو به امينی گفت مرا کجا می بری؟ امينی با صدای مهربان گفت: خانم خوشکل مگه پول نمی خوای قرار شد ثابت کنی. ميريم خونه من بعدش من کل پول را به تو ميدم. ليلی ترسيده بود. در دوراهی گير کرده بود. اگر قبول نکند پدرش می ميرد. از امينی متنفر بود. به هر کجا سر زده بود نتوانسته پولی به دست اورد. با خود گفت امروز را با او می گذراند و پول را ميگيرد پدرش عمل شد ديگر نمی رود سراغ امينی.
ليلی به بيمارستان رسيد. يه راست به سراغ صندوقدار رفت. صندوقدار نگاهی به صورت متورم ليلی کرد و گفت برای تسويه حساب امده ای. ؟ ليلی گفت نه اقا امدم پول عمل پدرم را به حساب بريزم. صندوقدار متوجه شد که ليلی خبر ندارد. به او گفت به بخش برو و با پرستار صحبت کن. ليلی به طرف بخش راه افتاد. قبل از ورود به بخش پرستار را ديد. سلام کرد و گفت: خانم پول تهيه کردم ميخوام به حساب بريزم کی پدرم عمل ميشه. ؟ ... پرستار در حالی که از کنار او می گذشت و گويا هيچ اتفاقی نيفتاده گفت برو تسويه حساب کن. جسد را دادند به سردخانه. برای تحويل جسد بايد هزينه های بيمارستان را بپردازی . شوکه شده بود. جسد کی؟ پرستار چی ميگه؟ منو با ديگری اشتباه گرفته. به طرف پرستار دويد گفت : خانم صبح قرار بود پول بريزم به حساب پدرم عمل بشه. نظام بديعی رو ميگم. توی سی سی يو بستری هست.!!!!!!!! پرستار گفت ميدونم خدا رحمتش کنه . خانم خيلی دير امديد. عمرش به دنيا نبود. خدا صبرت بده. اين را گفت و سريع از کنار ليلی گذشت. ليلی نتوانست قدمی بردارد. همانجا روی زمين نشست. نمی توانست گريه کند. نظام مرده بود. پدرش مرده بود. لعنت بر اين زندگی . فرياد جانخراشی بلند از گلويش بلند شد و با صدای بلند فرياد زد خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا لعنت به اين زندگی . بابا ،بابا کجايی ؟ بابا بلند شو ببين چه به روز دخترت اوردند. بلند شو ببين ليلی تو رو چه کردند. بابا تو نبايد بميری. خانمی او را از زمين بلند کرد و به طرف راهرو برد. روی صندلی نشاند.
با چشمهای اشکبار نشسته بود و دعا ميکرد. باورش نمی شد اين ضربه چنان مهلک بوده باشد که پدرش را به کما ببرد. پرستاری از سی سی يو بيرون امد. ليلی سراسيمه جلو دويد و بريده بريده حال پدرش را پرسيد. پرستار سری تکان داد و گفت دعا کن. ليلی نوميدانه برگشت سرجايش نشست. به مادرش نفرين ميکرد . به امينی نفرين ميکرد. از طرفی ميگفت چرا پدرش بايد اينقدر ساده باشد که راحت فريب زنش و امينی را بخورد. مگر او در اين جامعه زندگی نمی کند؟ ليلی هيچوقت فکر نکرده بود چرا امينی اينقدر به انها محبت ميکند. کرايه خانه انها را ميدهد. برای کاری نکرده به مادرش حقوق ميدهد. زمانی که متوجه شده بود که آبرو و زندگی آتها فنا شد. ليلی خود را خيلی تنها ديد. حس تنهايی فکرهای ناخوشايندی به ذهن او می اورد. ليلی با خود انديشيد اگر پدرش بميرد بی شک خودکشی خواهد کرد. دنيا را تمام شده می ديد. بياد مهران افتاد. بلند شد به محوطه بيمارستان رفت. کنار تلفن عمومی ايستاد تا فردی که داشت حرف ميزد تمام کند . ميخواست با حرف زدن با مهران خود را سبک کند. گوشی را برداشت شماره مغازه مهران را گرفت. بعد از چند بوق گوشی برداشته شد. الو مهران سلام . بغضش ترکيد و زد زير گريه. مهران از پشت خط نمی دانست چی شده؟ .... سلام ليلی ... چی شده ؟ .... چرا گريه ميکنی؟ .....مهران بابام ...بابام سکته کرده الان توی بيمارستان هست. سی سی يو بستری شده. ..... ليلی گريه نکن با کی هستی ؟ ... خودم تنهام ... آخه من که کسی رو ندارم. مهران خيلی تنهام...... کدون بيمارستان هستی ؟ بيمارستان....... الان ميام. ليلی گوشی را گذاشت. قدری ارام شده بود. به بخش سی سی يو برگشت. روی صندلی انتظار نشست. چهره های همه غمگين بودند. کنار دستش آقايی نشسته بود. چهره محجوبی داشت. حدود ۵۵ الی ۶۰ سال داشت. متوجه بحران روحی ليلی شده بود. رو به ليلی کرد و گفت: دخترم گويا اينجا بيماری داريد؟ ميتونم بپرسم بيمار چه نسبتی با شما دارد؟ ليلی در حالی که آرام اشک می ريخت گفت: پدرم است سکته کرده. مرد مسن مجددا گفت: به خدا توکل کن . گويا اينجا غريبی که تنها هستی؟ ليلی اهی از اعماق دلش کشيد و گفت: نه غريب نيستم اما کسی را هم ندارم. همه زندگی من پدرم است. مرد گفت: کمکی خواستيد در خدمتم . ليلی ديگر به کمک کسی اطمينان نداشت از زمانی که امينی اين بلاها را سرش آورده بود ديگر نمی توانست به کسی اعتماد کند به همين خاطر هم خيلی سريع گفت: نه ممنونم کمک نياز ندارم. لحن جواب ليلی مرد را که معلوم بود دنيا ديده و با تجربه است قانع کرد که ليلی ترسی در دل دارد.
رعنا با امينی در شرکت بودند. رعنا در اتاق امينی نشسته بود و مشغول صحبتهای خودشان بودند. خانم کرمی هم متوجه تغيير کلی روابط اين دو نفر شده بود. خانم کرمی دلش نمی خواست در ان شرکت به کار ادامه دهد. متوجه کارهای خلاف انها شده بود. سعی ميکرد اغلب خود را با خواندن کتاب مشغول نمايد. امينی و رعنا روبروی هم نشسته بودند. رعنا حتی فراموش کرده بود چه بر سر دخترش امده. با غرور از زيبايی که داشت رو به امينی کرد و گفت: بيژن من چندين بار درخواست طلاق داده ام اما نظام تا بحال نيامده دادگاه. گويا اصلا برگ احضاريه دستش نرسيده. فکر ميکنم ليلی گرفته و به او نشان نداده. امينی با خنده ای چندش اور گفت: مهم نيست عزيزم ما که فعلا در کنار هم هستيم. راستی امروز گفتم نظام را هم اخراج کنند. ديگه به وجود او نيازی نيست. بايد بفهمد تا بحال هم بخاطر تو انجا بوده است. اما رعنا قرار بود ليلی را راضی کنی با من کنار بيايد يادت رفته؟ رعنا با دلخوری که از لهن گفتارش مشخص بود با افاده ای وصف ناشدنی گفت: چيکار کنم؟ اين دختر يک دنده است نمی فهمه ، هر وقت با او ميخواهم صحبت کنم با حرفهای رکيک شروع به فحاشی ميکنه. او لياقت همون زندگی پست و فقيرانه را داره. من از پس او برنمی يام. برام هم مهم نيست که چی ميشه. ميدونی به تو علاقه دارم، حتی به خواسته خودت درخواست طلاق دادم. از زندگی و دخترم هم گذشتم. ليلی رو بيخيالش شو.
امينی نگاهی به رعنا انداخت و گفت: چی ميگی رعنا؟ من قول ليلی رو به کسی دادم . اگر ليلی رو راضی نکنی مجبور ميشم طور ديگری باهات برخورد کنم. ليلی برای ما حکم ياقوت رو داره. با او ميتونيم به خيلی از خواسته هامون برسيم. من ميخوام او هم خوشبخت بشه. يکی از اميران شارجه خواستار او هست. عکسش رو که به او نشون دادم گفت اگر اونو برام بياری هر چيزی بخوای بهت ميدم. ببين رعنا زندگی ليلی با يک مرد ثروتمند که در حد شاه مملکتی می باشد بهتر از اين زندگی خفت بار اينجا نيست؟ تازه من و تو هم ميتونيم بريم همانجا در خوشی زندگی کنيم. رعنا برای بار اخر ميگم خودت برو ليلی رو راضی کن. ميدونی من اگر بخوام کاری را بکنم ميتونم . اگر شده ليلی رو به زور ببرم می برم اما نمی خوام اينچنين باشه. تو هم اگر ميخوای در کنار من خوشبخت زندگی کنی اگر ميخوای با هم ازدواج کنيم بايد ليلی رو راضی کنی.
صحبتهای امينی و رعنا به طول کشيد. در حالی که رعنا خودش را در دستان امينی اسير ميديد چاره ای جز قبول خواسته او نداشت. ازطرفی هم با خودش فکر ميکرد اگر ليلی همسر يکی از شيخ ها امارات شود برای هميشه زندگی انها تضمين شده است. در حالی که در خواب هم همچين موقعيتی را نمی ديد. بعد از ساعاتی که با امينی خلوت کرده بود به خانه رفت تا با ليلی صحبت کند اما کسی را در خانه نديد. هر چه منتظر ماند خبری نشد. شب هم ليلی نيامد . به امينی زنگ زد و گفت کسی در خانه نيست . گفت نظام هم گويا به خانه نيامده. برگه احضاريه روی ميز بود. قدری هم خانه بهم ريخته بود و از حالت عادی خارج ميباشد. از امينی خواست به انجا بيايد. بعد از دقايقی که امينی امده بود گويا فراموش کرده بودند چرا به خانه امده است. امينی هر وقت در کنار رعنا قرار ميگرفت جز فکر هواسبازی چيزی ديگر برايش مهم نبود.
ليلی شب را در بيمارستان ماند. در حالی که مهران تا پاسی از شب را پيش او بود و به ليلی دلداری ميداد. صبح ميخواستند پدرش را به اتاق عمل ببرند. پرستار از ليلی خواست که به حسابداری برود ليلی در حالی که ميدانست هيچ ندارد به طرف حسابداری رفت. مبلغی را که صندوق خواست به حساب بريزد جهت عمل شوکه شده بود. نمی دانست از کجا بياورد. ؟ به صندوق گفت من هيچ پولی ندارم. صندوقدار گفت به من ربطی نداره خانم تا پول به حساب نريزيد مريض شما عمل نخواهد شد. نمی دانست کجا برای گرفتن پول برود. به يکی دو تا از دوستانش سر زد اما هيچ کمکی نتوانستند به او بکنند. سراغ مهران رفت. اما آن مبلغی که خواسته بودند نداشت. مهران تصميم گرفت از خانواده اش بگيرد اما او هم نتوانست همه مبلغ را تهيه کند. ليلی برگشت بيمارستان. نزد رئيس بيمارستان رفت اما رئيس بيمارستان هم کمکی به او نکرد. پدرش با مرگ در حال مبارزه بود. جانش بستگی به اين داشت که هر چه زودتر عمل شود. گوشه بيمارستان نشست و سرش را روی زانويش قرار داد و شروع به گريه کرد. يادش به طلاهای مادرش در خانه افتاد. بهتر ديد انها را بردارد و بفروشد و خرج درمان پدرش کند. بطرف خانه به راه افتاد. به محض اينکه خواست در خانه را باز کند در باز شد و امينی را پشت در ديد. تکانی خورد. چشمان گريان و روی زرد او امينی را متوجه حادثه ای کرد. دست زير چونه ليلی گذاشت و گفت: دختر وحشی معلوم است کجايی؟ شب را در اغوش چه کسی گذرانده ای و از ما فراری هستی؟ ليلی خودش را کناری کشيد و جواب او را نداد ميخواست وارد خانه شود که باز سد راه او شد و گفت يعنی اونی که شب را در کنارش ميگذرونی از من بهتر است. من شما را به همه جا رساندم. ليلی داشت منفجر ميشد. از فرط عصبانيت سيلی محکمی به گوش امينی زد و با فرياد خواست از جلو او کنار برود. امينی در حالی که از فرط عصبانيت از حرکت ليلی سراپا کوره اتش شده بود دست او را گرفت و به درون خانه کشيد . محکم او را گوشه ای هل داد. رعنا از اتاق بيرون امد. گيج شده بود. فرياد امينی بلند بود. دائم فحش ميداد. با کلمه های زشت ليلی را خطاب قرار ميداد. عصبانی بود. ليلی گويا در چنگال گرگی درنده گير کرده است ساکت گوشه ای افتاده بود. رعنا جلو امد. کنار ليلی رفت. با صدای لرزان پرسيد شب را کجا بوده. ليلی نگاهی از تنفر به مادرش کرد و گفت: هر جا بودم در اغوش مرد کثيفی چون انی اقا نبودم. برو دست از سر من و پدرم بردار. امينی جلو امد. گفت اگر کسی قرار است برود تو و پدرت هستيد. اينجا خانه من است. يادت رفته تمام زندگيتان را من درست کردم. نيم وجبی حالا برای من ادا در مياره. بلند شو بلند شو ميخوام تو رو جايی ببرم که عين يه ملکه زندگی کنی . اين کارت را هم ناديده می گيرم بشرطی که ادم بشی و حرف گوش کن بشی . ليلی يادش افتاد پدرش در بيمارستان است. تنها راه نجات را کمک از امينی ديد. ميدانست با بودن مادرش نمی تواند طلاها را ببرد. از جايش بلند شد. جلو امينی رفت و با نگاه رقت باری به چهره او نگاه کرد. با گريه گفت: ميام اما به يه شرط. امينی که متوجه شد رام شده گفت هر شرطی بذاری قبول دارم اما حواست باشه کلک ملک در کارت نباشه. ليلی گفت به پول نياز دارم. خيلی پول . مبلغ را گفت امينی ساکت شد. خنديد و گفت دختر کوچولو ميخوای تجارت خونه راه بندازی ؟ ليلی التماس کنان گفت بخدا اگر اين پول را به من بدی هر جا گفتی باهات ميام. رعنا هم متعجب بود که ليلی اين پول را برای چه ميخواهد. ؟ ليلی ميدانست اگر بگويد پدرش در حال مرگ است انها پول را نخواهند داد تا بميرد. امينی گفت تنها به شرطی که بدانم برای چه ميخواهی ميدهم. ليلی به پای امينی افتاد. دو پای او را در آغوش گرفت و التماس کرد. اما امينی قبول نکرد. فکری به ذهنش رسيد. بلند شد به امينی گفت چند شب پيش در خانه دوستم خوابيدم. فردای ان روز طلاهای انها گم شده ميخواهند از من شکايت کنند. بخدا من ندزديده م. آقای امينی نمی خوام زندان بروم. خواهش ميکنم پول را بده هر کاری گفتی ميکنم. امينی وقتی مطمئن شد ليلی در دست او است خنده ای از سر پيروزی کرد و گفت خيلی خوب اهوی وحشی ميدم بايد ثابت کنی که با من ميای ليلی قسم خورد قول داد. امينی دست او را گرفت و از ساختمان بيرون رفت. رعنا اين منظره را تماشا ميکرد و جرات حرف زدن نداشت. همراه با ليلی به طرف ماشين رفتند و سوار شدند. به طرف خانه ای که يک بار ليلی را برده بود حرکت کرد. ليلی خاطرات ان روز به ذهنش امد. بدنش به لرزه افتاد. رو به امينی گفت مرا کجا می بری؟ امينی با صدای مهربان گفت: خانم خوشکل مگه پول نمی خوای قرار شد ثابت کنی. ميريم خونه من بعدش من کل پول را به تو ميدم. ليلی ترسيده بود. در دوراهی گير کرده بود. اگر قبول نکند پدرش می ميرد. از امينی متنفر بود. به هر کجا سر زده بود نتوانسته پولی به دست اورد. با خود گفت امروز را با او می گذراند و پول را ميگيرد پدرش عمل شد ديگر نمی رود سراغ امينی.
ليلی به بيمارستان رسيد. يه راست به سراغ صندوقدار رفت. صندوقدار نگاهی به صورت متورم ليلی کرد و گفت برای تسويه حساب امده ای. ؟ ليلی گفت نه اقا امدم پول عمل پدرم را به حساب بريزم. صندوقدار متوجه شد که ليلی خبر ندارد. به او گفت به بخش برو و با پرستار صحبت کن. ليلی به طرف بخش راه افتاد. قبل از ورود به بخش پرستار را ديد. سلام کرد و گفت: خانم پول تهيه کردم ميخوام به حساب بريزم کی پدرم عمل ميشه. ؟ ... پرستار در حالی که از کنار او می گذشت و گويا هيچ اتفاقی نيفتاده گفت برو تسويه حساب کن. جسد را دادند به سردخانه. برای تحويل جسد بايد هزينه های بيمارستان را بپردازی . شوکه شده بود. جسد کی؟ پرستار چی ميگه؟ منو با ديگری اشتباه گرفته. به طرف پرستار دويد گفت : خانم صبح قرار بود پول بريزم به حساب پدرم عمل بشه. نظام بديعی رو ميگم. توی سی سی يو بستری هست.!!!!!!!! پرستار گفت ميدونم خدا رحمتش کنه . خانم خيلی دير امديد. عمرش به دنيا نبود. خدا صبرت بده. اين را گفت و سريع از کنار ليلی گذشت. ليلی نتوانست قدمی بردارد. همانجا روی زمين نشست. نمی توانست گريه کند. نظام مرده بود. پدرش مرده بود. لعنت بر اين زندگی . فرياد جانخراشی بلند از گلويش بلند شد و با صدای بلند فرياد زد خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا لعنت به اين زندگی . بابا ،بابا کجايی ؟ بابا بلند شو ببين چه به روز دخترت اوردند. بلند شو ببين ليلی تو رو چه کردند. بابا تو نبايد بميری. خانمی او را از زمين بلند کرد و به طرف راهرو برد. روی صندلی نشاند.