رعنا از اين برخورد ناراحت شد داخل رفت و روی صندلی نشست روبروی خانم اکبری قرارگرفته بود. دلش نمی خواست به او نگاه کند. چقدر بايد ظاهر افراد مد نظر قرار گيرد . احساس کرد غرورش خرد شده. آقای امينی گفته بود ساعت ۹ به بعد می ايد اما او بايد سر وقت بيايد. نمی دانست چيکار ميتواند بکند؟ بهتر ديد منتظر بماند تا خود رئيس بيايد. لحظه ها به مانند ساعتی ميگذشت . سکوتی بين اين دو نفر برقرار شده بود. خانم اکبری متوجه ناراحتی رعنا که اينک می بايستی در شرکت بنام خانم بديعی خطاب ميشد شده بود. خودش هم نگران بود مبادا شکايت او را نزد رئيس ببرد. احساس کرده بود که رابطه نزديکی بين خانم بديعی و آقای امينی وجود دارد. اما در دلش به زيبايی خانم بديعی افرين ميگفت. حسرت ميخورد چرا نبايد ذره ای از زيبايی او را داشته باشد. بهتر ديد تا رئيس نيامده سکوت را بشکند و از دل او بيرون بياورد. نگاهی به رعنا کرد و گفت:«ميدونی خدا هر چی زيبايی هست در صورت شما قرار داده؟ خوش بحالتون حتما وقتی مجرد بودی خواستگاران زيادی داشتی مخصوصا با اين مانتو يشمی که رنگ چشماتون رو زيباتر ميکنه صدچندان زيبا شده ايد» رعنا که هميشه از تعريف و تمجيد خشنود ميشد و از اينکه ميديد همکارش داره از او تعريف ميکند ذوق زده شده بود فراموش کرد که چند دقيقه پيش به او توهين کرده و لبخندی زد و گفت :«خانم يکی رو خدا خوشکلی ميده يکی رو پول و ثروت ميده يکی رو دکتر ميکنه اما همه ميتونند خوشکل بشند وقتی پول داشته باشند اما من با اينکه همه ميگن خوشگل هستم اما زندگی خوبی ندارم. يه شوهر کارگری که اکثر روزها بيکاره و يه زندگی خيلی پايين . آقای امينی به من لطف کردند و اينجا مشغول کار شدم . شايد خدا بخواد و زندگيم تغييری بکنه. خانم فقر و نداری خيلی بده نمی دونی من چی کشيدم . خدا کنه بتونم دخترم رو به جايی برسونم و از اين همه بدبختی نجات پيداکنه» رعنا ساکت شد و بنظر ميرسيد حرفای قبلی خانم اکبری رو فراموش کرده رو به او کرد و گفت:«شما مجرد هستيد؟» خانم اکبری سرش را بلند کرد و گفت:«اره » در عرض چند دقيقه و چند تا درد دل زنانه دوستی بين اين دو برقرار شد . با اينکه از طرز حرف زدن رعنا مشحص بود از سواد چندانی برخورد نيست اما گيرايی زيادی داشت که طرز صحبت کردنش را تحت الشعاع قرار نمی داد . در حال گفتگو بودند که در باز شد و آقای امينی داخل شد و هر دو ازجای خود بلند شدند و سلام کردند. آقای امينی نگاه خريدارانه ای به رعنا انداخت و گفت :«خوب خانم بديعی خيلی عوض شدی حيف نبود خانمی با اين همه کمالات توی خونه بشينه و ظرف شويی کنه؟ بيا داخل اتاق تا کارات رو توی اين شرکت مشخص کنم .» به خانم اکبری هم گفت تا کارش با خانم بديعی تمام نشده کسی را نمی پذيرد. رعنا داخل اتاق شد اما رفتار امروز رئيس با ديروز او زمين تا اسمان فرق ميکرد. پيش خود فکر کرد حالا ديگه کارمند اين شرکت و همکار اوست و بايد يه رابطه صميمی و خوب با همکاراش داشته باشه. آقای امينی سر تا پای رعنا انداخت و گفت:« خانم بديعی دلم ميخواد دست راست من توی شرکت باشيد وقتی تنها هستيم دلم ميخواد شما را با اسم کوچک صدا کنم اما در جلو ديگران با فاميل صداتون ميکنم ناراحت که نمی شيد؟» رعنا که فکر ميکرد لحظه به لحظه به اقای امينی نزديک ميشود و راه و رسم سر کار امدن رو بلد نبود با خوشحالی پذيرفت در حالی که نمی دانست چه دامی برای او پهن شده است و اين دانه های خوشمزه ای که جلو پای او ريخته ميشود همه سمی هست و به تدريج او را نابود ميکند