اميال شيطانی امينی زودتر از موقع بروزکرد و دخترک ۱۷ ساله را به درون خانه ای کشيد که هزاران نقشه در بين راه در ذهن خود گذرانده بود. با اينکه در بين راه با حرفهای دوستانه ليلی را فريب داده بود و او را مثل دختر خود پنداشته بود اما در لحظاتی بعد خواسته درونش را آشکار کرد. خيابانهای زيادی را دور زد تا بتواند اطمينان ليلی را بخود جلب نمايد. از باهوشی رعنا تعريف کرد و از اينکه حيف که زودتر با انها اشنا نشده. به ليلی وعده های فريبنده ای داد و گفت که کليه خرجهای او را ميدهد تا بتواند به دانشگاه برود . او را دخترم خطاب کرد و ليلی شوق داشتن چنين پدری و لحن مهربانانه امينی با او باور کرد که براستی از در خيرخواهی اين کارها را برای آنها انجام ميدهد. همراه امينی قدم به راهرو آپارتمان گذاشت از آسانسور بالا رفتند و جلو دری توقف کردند. کليد را در قفل در چرخاند و در را باز کرد. ليلی را دعوت به داخل شدن کرد. ليلی با امينی داخل شد. چقدر اين خانه شيک و قشنگ بود. رنگ پرده ها و فضای رمانتيک خانه ليلی را سر ذوق آورده بود. رو به امينی کرد و گفت:«چقدر اين خونه قشنگه مال خودتان هست؟» امينی نگاهی مشتاقانه به ليلی انداخت و گفت:«دوستش داری ؟ مال تو» ليلی باور نميکرد يعنی امينی به اين راحتی اين خونه رو به او داده بود بيشتر به شوخی می ماند تا جدی. ليلی روی مبلی نشست. امينی چراغی رنگی روشن کرد. به آشپزخانه رفت و با دو تا ليوان نوشيدنی برگشت ليوانها را روی ميز جلو ليلی گذاشت خودش در کنار ليلی روی مبل نشست. به ليلی نزديکتر شده بود. ليلی بودی عطر او را احساس ميکرد با اينکه مقداری نگران شده بود اما نميخواست ترس به خود راه دهد. دليلی برای ترس نمی ديد. امينی به او تعارف کرد و ليوان خودش را برداشت. ليلی هم ليوان را برداشت تشنه بود و با تشکر از امينی ليوان را نوشيد. لحظاتی از نوشيدن محتوی ليوان گذشته بود احساس کرد سرش گيج ميرود رو به امينی کرد و گفت :«آقای امينی حالم خوب نيست ميشه برويم؟» امينی خنده ای شيطانی کرد و گفت:«عزيزم مهم نيست اين سرگيجه طبيعی هست آهوی وحشی اگر ميدانستم راحت تسليم من ميشی هرگز اين کار را نمی کردم. ليلی گيج شده بود جلو چشمانش تار شده بود حرفهای امينی را درست نمی فهميد. از هوش رفت .

رعنا زودتر از موقع به خانه رسيده بود . اما هنوز از ليلی خبری نبود. نگران شد و سعی کرد با آقای امينی تماس بگيرد اما موفق نشد. با شرکت تماس گرفت کسی در شرکت نبود. با منزل خانم رضايی تماس گرفت او هم خبری از ليلی نداشت. تصميم گرفت به کلانتری خبر دهد. لباس پوشيد و به محض باز کردن در خانه ليلی را با قيافه آشفته پشت در ديد. چشمانش قرمز شده بود و رنگی پريده داشت. خودش را در آغوش مادرش رها کرد و های های گريه کرد.

او را به درون خانه برد . ليوانی آب برای دخترش آورد. از او پرسيد کجا بوده ليلی همه ماجرا را برای او تعريف کرد. تا جايی که بيهوش شده و بعد ک بهوش آمده خود را در تختخواب ديده . بدنش درد ميکرد. نميدانست چه بر سرش آمده . اما رعنا همه چيز را فهميده بود. باور نميکرد آمينی با دخترش اين کار را کرده باشد. او امينی را مردی درستکار ميدانست . آخر چرا ؟ ليلی مانند دختر او بود. ميخواست فرياد بزند ميخواست خود را نابود کند. خدايا چه مصيبتی بر سر او و خانواده اش آمده بود. بايد امينی را پيدا ميکرد. چگونه به نظام ماجرا را بگويد. بهتر دانست امشب را چيزی نگويد تا فردا پيش امينی برود. ليلی از فرط خستگی به خوابی عميق فرو رفت. تمام شب را کابوس می ديد. در خواب فرياد ميزد و کمک ميخواست . نظام با فريادهای ليلی بيدار شده و به اتاق ليلی رفت . دخترش را ديد که موهای خود را می کند و فرياد می زند و نه نه می گويد. نگران شده بود . رعنا هم سراسيمه به اتاق امد . ليلی را از خواب بيدار کردند. ابی به صورتش زدند. سر تا پايش در تب ميسوخت . هر کاری کردند تب او پايين نيامد اورژانس خبر کردند و او را به بيمارستان انتقال دادند. در بيمارستان سرم به او وصل کردند. دکتر علت را پرسيد . رعنا گفت مشکلی نداشته کابوس ديده و به اين حال افتاده است. او را در بيمارستان بستری کردند. حال ليلی وخيم بود. دائم فرياد ميزد . هر کسی به سراغ او ميامد ميخواست از او فرار کند . او را به تخت بيمارستان بسته بودند. مشکل روحی شديدی پيدا کرده بود. دکتر درخواست کرد او را به بخش مراقبت بيماران روحی روانی منتقل کنند. چندين بار از پدر و مادر ليلی پرسيد ايا مشکل روحی قبلا داشته ؟ آنها گفتند هيچ مشکلی نداشته. برای روانپزشک مسجل شده بود واقعه ای پيش امده که به او شوک وارد کرده. ليلی را بستری کردند. رعنا به طرف شرکت به راه افتاد. با چشمانی اشکبار به درون شرکت و يک راست به اتاق اقای امينی رفت. امينی تنها در اتاق نشسته بود. وارد شدن رعنا به ان صورت اخم را به چهره امينی نشاند. با صدای بلند گفت:«خانم بديعی بعد از چند ماه کار کردن هنوز طريقه وارد شدن به اتاق رئيس را بلد نشدی؟» رعنا شروع به گريه کرد. هق هق او بلند شد روی مبل نشست. نگاهی به امينی کرد و گفت:«چرا ؟ آقای امينی مگر من چه بدی در حق شما کردم چرا با دختر من اين کار را کردی؟ ليلی از ديشب در بيمارستان بستری شده اين دختر معصوم چه بدی در حق تو کرده بود؟» آقای امينی با قاطعيت گفت:« خانم بعديعی من نمی دانم شما ازچی حرف ميزنيد؟ توضيح دهيد ببينم چی شده؟» رعنا همه ماجرا را برای او تعريف کرد. امينی خنده ای مسخره کرد و گفت:«بد کردم دخترت را رساندم اگر دختر تو هر کاری انجام بدهد من بدهکارم ؟ اصلا من اشتباه کردم زير بال و پر خانواده شما را گرفتم اين حرفا چيه ميزنی خانم بديعی ؟ من ديروز دختر شما را سر خيابان پياده کردم و دنبال کار خودم رفتم از کجا بدانم او کجا رفته و با چه کسانی قرار گذاشته؟ بدهکار هم شدم» امينی ساکت شد . رعنا هاج و واج بود يعنی ليلی به او دروغ گفته بود. يعنی کسی ديگر با ليلی بوده است؟ اين سوالاتی بود که بايد ليلی پاسخگو باشد. رعنا عذر خواهی کرد و از اتاق بيرون امد. لحظاتی روی صندلی نشست . اما نمی توانست باور کند فرد ديگری در زندگی ليلی وجود دارد. تصميم گرفت به خانه برگردد. سريع به خانه برگشت. به اتاق ليلی رفت و وسايل او را زير و رو کرد و چشمش به عکس مهران و کيفی که همه نامه های مهران در ان نگهداری شده بود افتاد. نامه ها را خواند ديگر باورش شده بود که ليلی گناهکار است. با ديدن عکس و نامه های مهران برايش مشخص شد که آقای امينی راست ميگويد و او بی دليل او را متهم کرده است. نمی دانست چيکار کند حتما او را از شرکت اخراج ميکرد و خانه را از انها پس ميگرفت. چه خاکی بر سرش شده بود. در اين مدت هرگز فکر نکرده بود شايد دخترش با پسری ارتباط داشته باشد. نامه های عاشقانه مهران او را اتش ميزد. به بيمارستان رفت . با داروهای خواب اور ليلی به خواب رفته بود. از پرستار وضعيت ليلی را پرسيد . پرستار به او دلگرمی داد و گفت حالش رو به بهبود است. شوکی به او وارد شده بود که با تجويز داروهای پزشک حال او بهتر شده . شايد فردا بتونه به خانه برگرده. رعنا نمی دانست چيکار کند؟ تنها ميخواست همه چيز را از زبان ليلی بفهمد.

ليلی بعد از بهبودی کمی که پيدا کرده بود از بيمارستان به خانه امد اما شوک ناشی از برنامه ای که امينی برای او پياده کرده بود هنوز در وجود او باقی بود . ميدانست تمام ارزوهايش در خصوص مهران بر باد رفته است به مهران چه بگويد؟ آيا مهران باور خواهد کرد که ليلی مقصر نبوده .؟ بارها در اين دو روز آرزوی مرگ خود را کرده بود. کاخ آمال و ارزوهايش را بر باد رفته می پنداشت. در کسير بيمارستان به خانه بين او و مادرش کوچکترين حرفی رد و بدل نشد. به خانه رسيدند. رعنا عصبانی بود . به چی فکر ميکرد. ؟ چگونه از زبان ليلی بفهمد که چی شده و مهران کيست؟ کنار او نشست رعنا چنان غمگين بود که خود راه چاره را نمی دانست رو به ليلی کرد وگفت چرا دروغ گفتی؟ آبروی مرا پيش امينی بردی من رفتم با او درگير شدم . تا به حال نمی دانستم فردی بنام مهران در زندگی تو هست؟ او کيست که تو را بدبخت کرد ؟ ليلی به من بگو.

ليلی به مادرش نگاه کرد و متعجب از حرفهای او . از کجا در مورد مهران فهميده بود؟ چه کسی اطلاعات را به او داده بود و اين مسئله ای که امينی برای او ايجاد کرده بود چه ربطی به مهران داشت ؟ مهران که ايران نيست چرا اين موضوع را به مهران نسبت ميدهند؟ شنيدن نام مهران باعث دلتنگی او شد اشک به چشمانش امد دوباره بدبختی خود را بياد آورد و ميدانست که ديگر هرگز نمی تواند در کنار مهران قرار گيرد مهران هرگز نمی پذيرد با دختری ازدواج کند که نامردی بی غيرت شرف او را به يغما برده. دلش پر شد از کينه امينی. او بايد انتقام بگيرد او بايد از امينی انتقام بگيرد. هر طور شده بايد او را مجازات کند اما چگونه؟ اين سوالی بود که در فکرش بود و بايد برای ان راه حلی پيدا ميکرد. دوباره سرش را بلندکرد اشک چشمانش را پوشانده بود رو به مادرش کرد و گفت:«معلوم ميشه چی ميگی ؟ بيچاره مهران اصلا ايران نيست چرا ناحق به او تهمت ميزنی ؟ امينی کثافت اين کار رو با من کرد اونوقت تو اسم مهران را می اوردی اصلا ميدانی مهران کيست؟ از چه خانواده ای است مهران اگر ميخواست اين کار را بامن بکند در چند ماه گذشته کرده بود. بيچاره حتی به فکرش هم چنين کار کثيفی نمی رسه. تو فکر ميکنی امينی کيه؟ فرشته ای که ميخواست ما را نجات دهد ؟ نه مادر او شيطان است من فريب حرفای او را خوردم او ميگفت به من عين دخترش نگاه ميکند او ميگفت دختری داره همسن من . مادر او مرا فريب داد و با داروی بيهوشی مرا بدبخت کرد.

ليلی های های گريه ميکرد صدای گريه و بغضی که در گلويش گير کرده بود نمی گذاشت درست حرف بزند. رعنا متعجب به او نگاه ميکرد. آيا امينی به او دروغ گفته بود اگر مهران ايران نباشد کار خود امينی هست بايد ليلی همه چيز را به او بگويد بايد او را به سراغ مهران ببرد بايد ببيند مهران کيست ؟ غوغا و غم در دل رعنا رخنه کرده بود اگر امينی چنين مردی باشد بايد از او شکايت کند مهم نبود که دوباره به اون خونه برگردد اما دخترش ديگر به روز اول بر نمی گردد نمی دانست چه خاکی بر سر خودش کند . ليلی گريه ميکرد ليلی از ارزوهای بر باد رفته خودش گريه ميکرد. نمی توانست باور کند در عرض يک ساعت چه بر سر او امده است ؟ خودش را در اين مورد مقصر ميدانست او بود که مادرش را تشويق کرد سر کار برود او بود که پدرش را راضی کرد. ميخواست بهتر شود ميخواست مهران را برای هميشه داشته باشد. ميخواست وسيله بودن او در کنار مهران برای هميشه فراهم شود نمی دانست چه بدبختی شومی در انتظارش است .
جز گريه کردن کاری نداشت همه چيز را برای خودش تمام شده ميدانست . ميخواست به سراغ امينی برود ميخواست به سر و صورت او چنگ زند ميخواست فريادهايش را نثار او کند . ليلی گريه ميکرد و فرياد ميزد . مادرش را خطاب قرار ميداد:«اخه چرا من ؟ مگر من چه گناهی مرتکب شده بودم؟ مگر چه هيزم تری به امينی فروخته بودم ؟ چرا با من اين کار را کرد. مادر چرا مرا بدبخت کرد؟ اين همه مدت تو با او کار ميکردی چطور او را نشناختی ؟ ليلی گريه ميکرد و حرف ميزد . اگر ديوارهای خانه حرف ميزدند ميديد که به حال او گريه ميکنند اگر اسمان گريه های او را می ديد زار ميزد عمق فاجعه ای که برای او پيش امده بود را هنوز نمی توانست درک کند. رعنا از اتاق خارج شد ميدانست که ليلی دروغ نمی گويد اما چگونه ميتوانست ثابت کند ؟ از طرفی اگر کار و زندگی را از او ميگرفتند به روز بدتری گرفتار ميشد.بايستی دوستانه با امينی صحبت کند بايد به او بگويد با ليلی ازدواج کند. گرچه حکم پدر ليلی را داشت اما چاره ای نبود. نظام متوجه نگرانی مادر و دختر شده بود اما چنان در فکر نگهبانی و کار دشواری که به دوشش گذاشته بودند بود که نمی توانست روی نگرانی انها فکر کند . ليلی آرام آرام اشک ريخت به بخت سياه خودش نفرين کرد. به اين که روزگار با او بد کرده به اينکه از روز اول او بايد سياه بخت باشد. چندين بار تصميم گرفت خودش را بکشد اما نه بايد اول از امينی انتقام می گرفت. نقشه هايی در سر داشت. نبايد به مادرش هم بگويد. رعنا از فرط خستگی به خواب عميقی فرو رفت. نظام بيشتر شبها را نگهبانی ميداد. حدود نيمه شب بود که صدای زنگ تلفن او را از خواب پراند . چه کسی ميتوانست باشد. ؟ شايد برای نظام مشکلی درست شده و او دارد زنگ ميزند. با ترس و دلهره گوشی را برداشت :«الو»؟

صدای امينی از اون طرف گوشی تلفن شنيده شد که گفت:«سلام خانم رعنا خواب بودی ؟ نگران حال ليلی بودم خواستم حال او را بپرسم چطوره از صبح ميخواستم زنگ بزنم وقت نشد حالا اومدم از باجه سر کوچه شما زنگ ميزنم مهمان نمی خوای؟»

رعنا به دلهره افتاد او که ميدانست نظام شب منزل نيست چرا زنگ زده چرا ميخواد اين موقع شب به خانه ما بياد ؟ جرقه ای به ذهنش رسيد بايد از راه دوستی او را به دام بيندازد. لبخندی زد و گفت :«قدمتان برچشم آقای امينی بفرمائيد بالا»

امينی خيلی اروم از پله ها بالا رفت پشت در منتظرش بود. در را باز کرد . امينی داخل رفت . چشمهای خواب الود رعنا به او دوخته شده بود. چادری رنگی سرش انداخته بود. کتری را روی اجاق گاز گذاشت ميخواست چای درست کند. برگشت و روبروی امينی نشست . امينی از ليلی پرسيد . رعنا گفت که خوابه . او نمی دانست که ليلی بيداره و شاهد همه چيزميباشد. امينی نگاهی با معنی به رعنا انداخت و گفت:«نيمه شب غريبه اينجاست که چادر پوشيدی؟» دقايقی طولانی با رعنا صحبت کرد. ليلی از سوراخ کليد در متوجه کنار گذاشتن چادر مادرش جلو امينی شد. حالا ديگه نوبت مادرش بود. او تصميم گرفته بنيان اين خانواده را از هم بپاشد. اما در اين ساعت مغزش کار نمی کرد. دوباره نگاه کرد اما مادر و امينی را در هال نديد حتما امينی رفته بود و مادرش هم به اتاقش رفته بود بخوابد ميخواست قبل از اينکه مادرش بخوابد بپرسد امينی چرا اون موقع شب اينجا بوده از اتاق خارج شد بطرف اتاق مادرش رفت اما صدای خنده مادرش با امينی را از اتاق خواب شنيد. باور نمی کرد مادرش به دام او افتاده باشد. با خود گفت :«خدای من چرا ؟چرا مادرم با او خلوت کرده چرا اينقدر زود فريب او را خورد؟» خجالت کشيد به اتاقش برگشت. صبح قبل از طلوع آفتاب امينی از خونه انها رفت. رعنا خسته به خوابی عميق فرو رفت. ليلی دير وقت بيدار شد . آبی به صورتش زد متوجه شد مادرش سر کار نرفته نمی دانست چه وقت امينی از خانه انها رفته است. ؟ مادرش را صدا کرد . رعنا با خميازه جواب او را داد پرسيد مگر امروز سر کار نمی رود و رعنا گفت نه امروز را مرخصی گرفته. او بهانه اورد بخاطر روحيه خراب ليلی ميخواد در خانه پيش او بماند . ليلی ميدانست دروغ ميگويد. به روی خود نياورد به اشپزخانه رفت صبحانه ای خورد . چند روز بود مدرسه نرفته بود. بايد خبری از مهران ميگرفت. به بهانه مدرسه از خانه بيرون زد. شلوغی خيابان بعد از چند روز که در بيمارستان و خانه بود تنوعی برای او بود. به طرف مغازه مهران رفت. متوجه باز بودن در مغازه مهران شد . داخل مغازه رفت شاگرد مهران در مغازه بود . مسعود ليلی را می شناخت هر روز می امد و حال مهران را از مسعود می پرسيد. دوباره برگشت ساعتی در خيابانها پرسه زد و به خانه برگشت. رعنا خانه نبود. به اتاقش رفت و دوباره با دلی گرفته شروع به گريه کرده بود. با چه رويی با مهران روبرو شود؟ نامه های مهران را باز کرد و دوباره خواند. اگر به او بگويد تو از اول فاسد بودی چه ميتوانست بگويد؟ اگر ميگفت او را فريب داده چه می توانست بگويد؟ روزها گذشت و رعنا بيخيال از اتفاقی که برای ليلی افتاده بود به شرکت ميرفت و برميگشت. حتی ديگر با ليلی در خصوص مهران هم حرفی نزد اما ليلی بارها متوجه حضور شبانه امينی در منزلشان شده بود. هر شب که نظام شب نگهبانی داشت امينی به منزل انها می امد . رفتار رعنا هم خيلی عوض شده بود. ديگر کلمه ای از ليلی ايراد نمی گرفت . يک روز با پلاستيکی پر از لباس به منزل امد و لباسها را جلو ليلی گذاشت. با خنده ای چندش اور به ليلی گفت:«اينها را آقای امينی برای تو خريده بپوش ببين بهت مياد يا نه؟»

ليلی انها را ه گوشه ای پرت کرد و گفت:«اگر تو را خريده مرا نمی تواند بخرد من بالاخره زهرم را به او ميزنم» رعنا با اخم به ليلی کرد و گفت:«خجالت بکش اين چه حرفيه ميزنی ؟ تو دنبال دلگردی و پسرها بودی حالا ميخوای بندازی گردن اين مرد شريف؟» ليلی تا اسم مهران امد براشفته شد و به دفاع از مهران گفت:«بله بايد امينی برای تو شريف باشد. اگر نيمه شبها به منزل ما نيايد شرافت ندارد. اگر با رعنا خانم زيبا و طناز روی هم نريزد شرافت ندارد بله او شريف است او مرد است تو چت شده مادر او دخترت را نابود کرد. او داره زندگی تو را نابود ميکنه. بيچاره پدرم که هر شب را برای اينکه ما زندگی بهتری داشته باشيم برای اينکه به زياده طلبی های من و تو پاسخ بده تا صبح بيداری ميکشه آنوقت مادرم شب را تا صبح با امينی ميگذرونه . تف بر اين زندگی تف بر اين نامرد. »

گريه امان ليلی را بريد. اما سيلی محکم رعنا او را به خود اورد صدای رعنا که با فرياد به او گفت:«خفه شو دختره پررو خفه شو تو هم عين پدر گور به گور شدت می مونی تو هم لياقت يه مرد گدا و کارگر رو داری که هميشه چشمت به دست اين و اون باشه. تو لياقت هيچی رو نداری. تو هنوز بدبختی رو نکشيدی هنوز تمسخرهای مردم رو نديدی . من هم ادمم ميخوام زندگی کنم اره درست فهميدی من به امينی علاقه دارم . ميرم دادگاه و درخواست طلاق ميدم من با امينی ازدواج ميکنم تو هم خواستی و اگر لياقت زندگی خوب داشتی بيا با ما زندگی کن نخواستی برو با همون نظام گدا و پاپتی زندگی کن . خلايق هر چی لايق.

باور نمی کرد اين حرفها از دهان مادرش خارج شده باشد. باور نمی کرد اينقدر وقيحانه به او بگويد ميخواد همسر امينی شود کسی که زندگی او را بر باد داده بود لباس پوشيد و از خانه بيرون زد . نمی دانست به کجا برود . خانه را هم با وجود خيانت مادرش نمی توانست تحمل کند. فکر ميکرد اگر با مادرش صحبت کند او خود را از اين برنامه ها کنار ميکشيد. باور نمی کرد به خاطر پول پشت پا به همه چيز زده باشد. ساعاتی در خيابانها قدم زد . خسته شده بود و به پارکی که از کنار ان رد شد رفت و روی نيمکتی نشست.