Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionقسمت 8 رمان دختر فراري Emptyقسمت 8 رمان دختر فراري

more_horiz
روز را بدون اينکه بفهمد کارش در شرکت چيه گذشت و هنگام عصر به خونه برگشت. ليلی منتظرش بود ميخواست بدونه مادرش اولين روز کاريش رو چطور گذرونده ؟ نظام هم مث هر روز رفته بود و در کوچه ها ميوه هايش را ميفروخت. روز خوبی برای رعنا بود. فکر ميکرد قله ترقی رو فتح کرده. با اب و تاب از اول تا اخر را برای دخترش تعريف کرد. خيلی خوشحال بود همش از اقای امينی حرف ميزد و اينکه همه از او خوششان امده. برای ليلی تعريف کرد که چه مردان با کلاسی به اون شرکت می امدند . خوشحال بود که همان روز اول مورد توجه همه مشتريان قرار گرفته. تا بحال خودش را اينقدر خوشحال نديده بود. ليلی پرسيد:«مامان راستی کارت اونجا چيه؟» رعنا با کرشمه نگاهی به دخترش کرد و گفت:«هنوز که بهم نگفتند آقای رئيس گفته چند روزی با محيط اونجا اشنا بشم وظيفه منو ميگه» ليلی گفت:«نکنه بخواد اونجا تو رو بعنوان خدمتکار استخدام کنه؟» رعنا با ادا گفت:«نه نه آقای امينی گفت يه کار خوب برات دارم که اگر بتونی خوب از عهده اش بربيای حقوق خوبی ميگيری و زندگی تو را عوض ميکنه خلاصه ليلی نمی دونی چقدر ماهه چقدر اقاست اصلا فکر ميکردی يه دفعه اين همه زندگی ما عوض بشه؟» ليلی ذوق زده بود اما در دلش هم ناراحت چند روزی بود عزيزش مهران را نديده بود. او به مسافرت رفته بود. نامه ای که اخرين روز ديدارشان به او داده بود را چندين بار خواند اما ميخواست يک بار ديگر شمرده شمرده بخواند و معنای کلمات ان را درک کند. به اتاقش رفت همون اتاقی که حالا ديگه در روياهاش داشت عوضش ميکرد. مامان که حقوق گرفت ميگم اتاق رو رنگ کنند تخت شکسته ام رو عوض کنند کلی کار دارم وای خدای من ميشم عين دختر پولدارا مگه اونا چطوری پولدار شدن يه ادم خير اومده دست مامان و بابای اونا رو گرفته و يه دفعه پولدار شدن همه که از اول پول نداشتند ديگه جلو دوستام نه جلو مهران کم نمی ارم. منم ميشم دختر پولدار بعدش ميگم مهران با خانوادش بيان خواستگاريم. باز نامه رو باز کرد و خوند:

«ليلی من عزيز من نمی دونی از زمانی که با تو اشنا شدم چقدر خوشحالم نمی دونی چشمان خمار تو منو به چه عالمی ميبره ليلی جانم من مجنون تو هستم و اگر داستان نويسها بخواهند قصه بنويسند بايد قصه ما را بنويسند از عشق مهران به ليلی و ليلی به مهران را بنويسند. ليلی من شبها بی تو خواب ندارم و روزها بی تو ارامش هر لحظه به ان می انديشم که زودتر بيايی و زندگی را با هم شروع کنيم. ليلی مهران عاشق شب و روزش بدون تو تاره هر وقت تو را می بينم مثل اين است که دنيا را دارم لحظه ای که از تو جدا ميشوم مانند اين که نوزادی را از شير مادر بگيرند. ليلی من باور کن تا بحال نمی دانستم زندگی چيست؟ برای چه زنده ام و برای چه نفس ميکشم اما اينک با تو زنده ام و با تو نفس ميکشم اگر روزی بگويی فراموشم کرده ای بدان که بايد بر سر مزار من اين حرف را بزنی همه زندگی يعنی ليلی و همه عشق يعنی ليلی . عزيزم مجبورم برای مسافرتی دو هفته ای به خارج از کشور بروم و زود برميگردم و هر روز صبح را با عشق تو شروع خواهم کرد منتظرم باش که هميشه در انتظار ديدارت هستم. عاشق بی قرارت مهران»

ليلی بارها و بارها نامه را خواند و با روياهاش در اعماق عشق سفر کرد. روياهايی که داشت به حقيقت می پيوست و روياهايی که عاشقانه به ان فکر ميکرد. ليلی به اينده روشنی می انديشيد که در فکرش رژه ميرفت و هرگز روزی فکر نمی کرد درهای خوشی و خوبی به اين زودی و راحتی بر او باز شود. او نوجوانی بود که همه چيز را سطحی ميديد حتی همين عشقی که برای او بوجود امده بود و چون عقده ها و کمبودهای زيادی در زندگی داشت و چون مادرش زياده طلب بود نتوانست عشق واقعی را تشخيص دهد بقول معروف عاشق کر و کور هست و اين برای ليلی بوجود امده بود . ليلی نمی توانست درست فکر کند چون مغزش بيش از اين گنجايش نداشت. او برای خودش از عشق ملکه ای ساخته بود که بر تخت پادشاهی قلبش تکيه زده بود و او را به اوج خوشبختی ميرساند. او خود را بر اريکه قدرت می ديد که هيچ کسی نمی تواند مهران و ليلی را از هم جدا کند با اين انديشه ها روزها را می گذراند و از اينکه مادرش را انچنان زيبا می ديد خوشحال بود.

رعنا هر روز به شرکت ميرفت و هر کاری را که اقای امينی ميگفت انجام ميداد در کمتر از يک ماه حسابی وارد شده بود کارهای آقای امينی را در دفتری يادداشت ميکرد و شده بود محرم اسرار اقای امينی . هنوز نمی دانست چيکار ميکند. تنها به ابراز علاقه های آقای امينی می انديشيد و لذت ميبرد وقتی کلمه ای محبت اميز از دهان او خارج ميشد. کلماتی که هرگز نظام برای او به زبان نياورده بود. کلماتی که عمری مشتاق شنيدنش بود اما همه انها را در فيلم ها ديده بود. حال آقای امينی او را با کلمات سحرانگيز جادو ميکرد و او دلخوش بود که مورد توجه مردی چون اقای امينی قرار گرفته است. حقوق قابل توجه ماه اول را که به خانه اورد برای دخترش ليلی و همسرش نظام باورکردنی نبود . مزدی که شايد نظام بايد ماهها کار ميکرد تا بتواند بدست اورد اما رعنا در يک ماه بدست اورده بود. بارها شده بود که آقای امينی بسته هايی را به رعنا ميداد تا به صاحبانش برساند و رعنا بدون اينکه بپرسد چيست ؟ با کمال احترام و دقت به مقصد می رساند. روز به روز رابطه آقای امينی و رعنا بيشتر ميشد و رعنا ديگه با تاکسی به خونه نمی امد و اقای امينی خودش انها را می رساند. اولين باری که محل زندگی انها را ديد پيشنهاد داد از انجا نقل مکان کنند اما رعنا گفت که پولی ندارد که بتواند از اين محل به جای بهتری نقل مکان کند . آقای امينی خانه ای در محله ای خوب تهيه کرد و از رعنا و خانوادش خواست که به انجا نقل مکان کنند. رعنا و ليلی دست از پا نمی شناختند اما نظام کم کم داشت نگران ميشد و ميدانست که اين کارها هرگز بدون دليل نمی تواند باشد. به دلش افتاده بود که عنقريب زندگی او دستخوش مشکلات زيادی خواهد شد اما ديگر کاری از دستش برنمی امد. او بايد نظاره گر اين کارها باشد. رعنا وقتی مخالفت نظام را با نقل مکان به آقای امينی گفت او بهتر ديد که کاری هم برای نظام جور نمايد تا اين مانع کارهای اينده خودش از پيش پا برداشته شود. به همين خاطر در شرکت يکی ديگر از دوستانش نظام را مشغول کار کرد و او نگهبانی شرکت دوست اقای امينی را عهده دار شد.

descriptionقسمت 8 رمان دختر فراري EmptyRe: قسمت 8 رمان دختر فراري

more_horiz
سلام فریبا جون 8
خوشحالم که با یه نویسنده خوب و خوش ذوق آشنا شدم 16

descriptionقسمت 8 رمان دختر فراري Emptyپاسخ به سحر

more_horiz
sahar wrote:
سلام فریبا جون 8
خوشحالم که با یه نویسنده خوب و خوش ذوق آشنا شدم 16


سحر جان عزيزم سلام ممنونم از اين همه لطف منم خوشحالم كه خوانندگان با معرفتي چون شما را دارم خوشحالم كه در خدمت شما باشم. موفق باشيد
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply