[justify]کاری تقريبا راحت با حقوق خوب نظام را راضی به ماندن کرد در حالی که همچنان نگران بود. نگران اينکه چرا آقای امينی اينقدر به او و خانواده اش لطف ميکند. چرا آقای امينی اينقدر بذل و بخشش ميکند اما گاهی چنان از نداری به چه کنم می افتاد که خود را با جملاتی که حتما خداوند فرشته ای را در کالبد اقای امينی برای انها فرستاده است. اينچنين خود را راضی ميکرد بدون اينکه دنبال علت ان باشد . زندگی انها عوض شده بود و ليلی از اين پيشامد خيلی شاد بود. ديگر خجالت نميکشيد و خانواده مهران هم بايد خيلی خوشحال باشند که عروسی چون ليلی داشته باشند. رعنا از ليلی خواست که بعد از تمام شدن مدرسه به شرکت او برود ميخواست دخترش را که اين همه تعريفش کرده بود را به همکارانش بخصوص اقای امينی که خيلی مشتاق ديدنش بود نشان دهد. ليلی سرخوش و سرحال به طرف شرکت حرکت کرد دلهره داشت . نمی دانست چگونه با آنها روبرو شود. به ساختمانی که مادرش ادرس داده بود رسيد . ساختمان فردوس طبقه سوم شرکت صغار . از پله ها بالا رفت سه طبقه وای مادرش هر روز اين همه پله رو می ره بالا؟ پشت در شرکت رسيد زنگ زد منتظر باز شدن در شد. طبق معمول خانم رضايی در رو باز کرد. توی راهرو چند نفر نشسته بودند. خانم رضايی نام او را پرسيد . ليلی خودش را معرفی کرد و به داخل رفت همه سرها بطرف او برگشت دختری به اين زيبايی و طنازی چشم انها را خيره کرده بود. روی صندلی نشست تا مادرش بيرون امد دست او را گرفت و به داخل اتاق برد. امينی نشسته بود رعنا با سرفه ای نمايشی امينی را متوجه خود کرد . سر بلند کرد و به انها نگريست . اين مادر دختر شياطينی بودند که در جلد انسان اينچنين زيبا برای بر باد دادن مردان به زمين امده بودند. خوشحال ازجايش بلند شد. نگاه شيطنت باری به ليلی انداخت و نگاهی به رعنا . او را دعوت به نشستن کرد. حقيقتا مردان در برابر زيبايی اينچنينی چقدر ضعيفند تنها ايمان و اعتقاد به حضرت باريتعالی است که انها را مهار ميکند و الا داشتم اميال شيطانی انها را با وزيدن کوچکترين بادی از جا می کند. ليلی تنها در فکر مهران بود امينی مث پدر او بود همسن پدرش. معنای نگاههای او را نفهميد. به رعنا گفت امروز بايد بيشتر بماند چون جايی جلسه دارد و نياز هست رعنا در شرکت باشد. ليلی هم وقتی ديد مادرش ميخواهد بماند بلند شد تا خداحافظی کند و در حقيقت اين موضوع را امينی فهميده بود. ليلی خواست با او خداحافظی کند که گفت:«تو را می رسانم منزل شما در مسير من است» ليلی خوشحال شد. با مادرش خداحافظی کرد و با امينی به سوی پارکينگ رفت. سوار ماشين او شد. امينی همزمان نواری روشن کرد. دل توی دلش نبود . اين مادر و دختر در چنگ او اسير بودن بدون اينکه خودشان بدانند. بين راه جلو ساختمانی نگه داشت از ليلی خواست لحظاتی با او به درون ساختمان برود تا کاری انجام دهد. گفت نمی خواهد در ماشين تنها بنشيند. ليلی همراه او به درون ساختمان رفت.