شرشر باران باعث شده بود که خيابانها خلوت شود. فقط افرادی که مجبور بودند با چتر يا بدون چتر در خيابان می ديدی. ليلی هم بی هدف عين موش آب کشيده در پياده رو راه می رفت چشمانش ورم کرده و از سوز سرما صورتش قرمز شده بود. ليلی دختر ۲۸ ساله ای که ياس و نا اميدی در دلش رسوخ کرده و راه به جايی نداشت . پدرش کارگر بود و مادرش خانه دار. دختری خوش هيکل و زيبا با چشمانی عسلی و نافذ که هر مرد و زنی که او را می ديد بطرفش جذب می شد. شباهت زيادی به مادرش داشت بسياری اوقات وقتی دلتنگ ميشد از خانه بيرون می امد و در خيابانها قدم می زد و گاهی ساعتها طول می کشيد. از زمانی که يادش می امد خانواده ای از هم پاشيده داشت . پدرش از صبح اول وقت به ميدان تره بار ميرفت و ميوه و سبزيحات می خريد و با کاری در کوچه ها می گشت تا به فروش برساند اما هرچه زحمت می کشيد نمی توانست زندگی مورد دلخواه همسرش رعنا را تهيه کند. . او عاشق خانواده اش بود اما رعنا بخاطر زيبايی خيره کننده اش هر وقت همسرش خانه می امد کنايه زدن و نق زدنهايش شروع ميشد.
زير باران تند و رعد آسا همه اين مسائل به خاطر ليلی می امد. زمستان سرد و هوای گرفته بارانی خيابانهای خلوت - قطره های باران چون ضربات شلاق پشت سر هم بر آسفالت می خورد و صدای آن به گوش می رسيد. کنار پياده رو آب جمع شده بود. ليلی با مانتو قهوه ای شلوارجين و کفش بدون جوراب روسری کوتاهی به سر کرده بود و پشت موهايش مشخص بود. موهای بلند و شلال و خرمايی او حکايت از زيبايی ابشار زيبايی زير روسری ميکرد. کيف قهوه ای رنگی بر دوش داشت. در پياده رو به جلو قدم بر ميداشت و چشمان عسلی خودش را به آسفالتی که رشته های باران بر ان فرو می امد دوخته بود. آسفالتی که اکثر قسمتهای ان خراب شده بود و اگر مواظب نبود پايش در گودالی از آب فرو می رفت . سرما تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود و گاها ماشينهای مدل بالا بوقی برايش می زدند شايد سوار شود. او در عالمی ديگر سير ميکرد بنظر می امد اصلا زنده نيست و اين صداها رو نمی شنود. افرادی که قدم به قدم او ماشين را حرکت می دادند و صدايش می کردند که سوار شود را نه می ديد و نه صدايشان را می شنيد. حتی سوز سرما را متوجه نمی شد. ليلی غرق در افکار درهم و برهم خود بود و با خود حرف ميزد و ميگفت: ای آسمان گريه کن که ميدانی در دل گريان من چه ميگذرد. ای ابر ببار که ميدانی چشمان ابری من مملو از اشک است.
دلش گرفته بود اشک پهنای صورتش را پوشانده بود و چون شلاقهای باران بر صورتش ميخورد کسی متوجه باران چشمان زيبايش نبود. ميدانست کسی در خانه منتظرش نيست . کسی به او فکر نمی کند . هوای بارانی خاطرات زيادی را بيادش می اورد. اولين باری که عاشق شده بود۱۷ سال داشت. سال آخر دبيرستان بود. هر روز مسير دبيرستان تا ايستگاه اتوبوس را چشم بسته طی ميکرد. چهار سال اين مسير را رفته و برگشته بود. آرزوی دانشگاه رفتن را داشت ميخواست روزی روی پای خودش بايستد. هر روز آرام آرام مسير را قدم ميزد بدون اينکه بداند دو تا چشم هر روز او را دنبال ميکند. با اينکه در مسير متلکهايی می شنيد اما به روی خودش نمی اورد. شيطنت های نوجوانی همراه با دوستانش چاشنی اين مسير بود. در راه مدرسه برای هم جک می گفتند و حرف می زدند و می خنديدند. دوران نوجوانی که بسياری از مشکلات را درک نمی کردند و به فکر آينده مبهم خود نبودند. يادش آمد روزی که از مدرسه تنها برمی گشت وقتی از کوچه ميخواست عبور کند پسری سرراهش را گرفت . خيلی ترسيده بود. سرتاپای او را نگاه کرد . بنظر نمی امد پسر بدی باشد . ظاهری آراسته و شيک داشت. حدود ۲۲ ساله . به آرامی جلو ترس او را گرفت و گفت:ببخشيد من هم آدمم و فکر نمی کنم قيافه ترسناکی داشته باشم. اگر شما را ترساندم عذر ميخواهم. ديگه تحمل نداشتم . مدتها است که شما را تعقيب می کنم و دست دراز کرد و کاغذی به ليلی داد. ليلی بی هدف در حالی که هنوز پاهايش می لرزيد کاغذ را گرفت. چرا ؟ هنوز حالت عادی پيدا نکرده بود. پسر بدون هيچ کلامی ديگر راه خود را گرفت و رفت. اما ليلی هنوز مات ايستاده بود. چند بار کاغذ را در مشتش جابجا کرد. چشمان قهوه ای و زيبای پسر دل ليلی را لرزاند. يک دفعه با صدای بوق موتورسيکلت بخود آمد و شروع به دويدن کرد. مشت خود را بيشتر می فشرد احساس ميکرد تکه ای آتش در دستش گرفته و تا اعماق وجود او را می سوزاند و با اينکه اين را حس ميکرد اما نمی توانست بيرونش اندازد. شايد اين آتش برايش لذت بخش بود. صدای بوق و فرياد راننده ها که مگر ديوانه ای اگر به جان خودت رحم نمی کنی به زن و بچه ما رحم کن را نمی شنيد. بی مهابا از عرض خيابان می گذشت. به ايستگاه اتوبوس رسيد و سوار شد. ازدحام جمعيت اجازه فکر کردن را از او گرفته بود. بايد مواظب باشد که زير دست و پا نيفتد. احساس ميکرد تمام چشمان حاضر در اتوبوس او را نگاه ميکنند و ميدانند چيزی در دستش دارد. از شيشه بيرون را نگاه کرد تا نگاههای مسافران را نبيند. چقدر راه طولانی شده بود. ميخواست زودتر به خانه برسد و محتوای کاغذ را بخواند. ميخواست بداند او کيست که جسورانه جلو او را گرفته و با او از عشق صحبت کرده. . به خانه رسيد و يک راست به اتاقش رفت. کيفش را گوشه ای پرتاب کرد و در اتاق را قفل نمود. بدون عوض کردن لباسش نشست و کاغذ را که هزار و يک چروک خورده بود باز کرد و با ناخن صافش نمود. دستانش داغ بود. شايد داشت چروک کلمات عشق را با گرمای دستش اطو ميکرد. شروع به خواندن کرد:
((مرغ عشق من سلام- نمی دانم از کجا آغاز کنم شايد بهتر باشد با نام و ياد خدا آغاز کنم. بله با نام خدا دفتر عشق را شروع ميکنم. کيستی ؟ نمی دانم. چه هستی ؟ نمی دانم. اهل کجايی؟ نمی دانم. اما خوب ميدانم که هر وقت می بينمت دست و پايم را گم می کنم. هر وقت سر بر بالش می گذارم با ياد عشق تو ميخوابم . سر از بالش برميدارم با انديشه ديدن چهره زيبای تو بيدار می شوم. ماهها است که دل در گرو عشق تو دارم. ميدانم که مرا بياد نمی اوری اما ان روزی را که امدی و گفتی يه شاخه گل سرخ ميخواهم را فراموش نمی کنم. همه گلها را به هم ريختی تا زيباترين شاخه را يافتی . به خود گفتم اين آهوی وحشی با چشمان زيبا شاخه گل سرخ را به که ميدهد. در اين فکر بودم که گفتی: ميشه يه کارت مادرم دوستت دارم به من بدهيد؟ خيالم راحت شد آخه ان روز به بهترين حالت گل را پيچيدم و کارت را به ان وصل کردم اما با همه لطافت و زيبايی به زيبايی تو نمی رسيد. خوشحال شدی و لبهای زيبايت را از هم گشودی و با دندانهای سفيد و يک دست لبخندی زدی و گفتی: ای حالا يه چيزی شد و اينقدر محو تماشای گل بودی که نگاه خريدار مرا نديدی. بدون اينکه مبلغ را بپرسی اسکناسی روی ميز گذاشتی و بی خداحافظی از مغازه بيرون رفتی. ولی متوجه نبودی که نه تنها گل را بلکه دل مرا با خود بردی . دلی که صدها دختر خواستند بطرق مختلف آن را ببرند اما نتوانستند تو با طنازی غير ارادی خود بردی. از لباس مدرسه که تنت بود فهميدم محصلی و حتما همين اطراف مدرسه ميروی و از آن روز به بعد هر روز وقت تعطيلی مدرسه که ميشد مغازه را تعطيل ميکردم و اطراف ومدرسه ای که نزديک مغازه من بود می گشتم. تا بالاخره تو را با دوستانت ديدم . اما مثل اينکه ان چشمان غزال گونه مرا نمی ديد. بارها از جلو تو گذشتم اما مرا بجا نياوردی. نمی دانم شايد شناختی و به روی خودت نياوردی آسمان ابی من تار شده بود و روز و شب برايم يکی. از کار و زندگی افتاده بودم . نمی دانستم اين عشق را چگونه مطرح کنم . ميترسيدم برهی و دستم به تو ای آهوی وحشی نرسد. اين چند ماه به همين منوال گذشت و بارها حرف دلم را نوشتم تا به تو بدهم اما جرات نکردم . تا اينکه ديروز تصميم خودم را گرفتم وحرفای اين چند ماه را نوشتم . دير شد بگذار خودم را معرفی کنم. مهران هستم ۲۳ سال دارم مهندسی کشاورزی خوندم در خانواده ای متمول متولد شدم و يک خواهر دارم. به گل و گياه عشق می ورزم به همين علت گلخونه راه انداختم. تو اولين دختری هستی که بهش دل بستم ميخواهم با تو پيمانی هميشگی ببندم تو بگو چه کنم؟
عاشق بی قرارت مهران))
.........ادامه دارد
زير باران تند و رعد آسا همه اين مسائل به خاطر ليلی می امد. زمستان سرد و هوای گرفته بارانی خيابانهای خلوت - قطره های باران چون ضربات شلاق پشت سر هم بر آسفالت می خورد و صدای آن به گوش می رسيد. کنار پياده رو آب جمع شده بود. ليلی با مانتو قهوه ای شلوارجين و کفش بدون جوراب روسری کوتاهی به سر کرده بود و پشت موهايش مشخص بود. موهای بلند و شلال و خرمايی او حکايت از زيبايی ابشار زيبايی زير روسری ميکرد. کيف قهوه ای رنگی بر دوش داشت. در پياده رو به جلو قدم بر ميداشت و چشمان عسلی خودش را به آسفالتی که رشته های باران بر ان فرو می امد دوخته بود. آسفالتی که اکثر قسمتهای ان خراب شده بود و اگر مواظب نبود پايش در گودالی از آب فرو می رفت . سرما تا اعماق وجودش نفوذ کرده بود و گاها ماشينهای مدل بالا بوقی برايش می زدند شايد سوار شود. او در عالمی ديگر سير ميکرد بنظر می امد اصلا زنده نيست و اين صداها رو نمی شنود. افرادی که قدم به قدم او ماشين را حرکت می دادند و صدايش می کردند که سوار شود را نه می ديد و نه صدايشان را می شنيد. حتی سوز سرما را متوجه نمی شد. ليلی غرق در افکار درهم و برهم خود بود و با خود حرف ميزد و ميگفت: ای آسمان گريه کن که ميدانی در دل گريان من چه ميگذرد. ای ابر ببار که ميدانی چشمان ابری من مملو از اشک است.
دلش گرفته بود اشک پهنای صورتش را پوشانده بود و چون شلاقهای باران بر صورتش ميخورد کسی متوجه باران چشمان زيبايش نبود. ميدانست کسی در خانه منتظرش نيست . کسی به او فکر نمی کند . هوای بارانی خاطرات زيادی را بيادش می اورد. اولين باری که عاشق شده بود۱۷ سال داشت. سال آخر دبيرستان بود. هر روز مسير دبيرستان تا ايستگاه اتوبوس را چشم بسته طی ميکرد. چهار سال اين مسير را رفته و برگشته بود. آرزوی دانشگاه رفتن را داشت ميخواست روزی روی پای خودش بايستد. هر روز آرام آرام مسير را قدم ميزد بدون اينکه بداند دو تا چشم هر روز او را دنبال ميکند. با اينکه در مسير متلکهايی می شنيد اما به روی خودش نمی اورد. شيطنت های نوجوانی همراه با دوستانش چاشنی اين مسير بود. در راه مدرسه برای هم جک می گفتند و حرف می زدند و می خنديدند. دوران نوجوانی که بسياری از مشکلات را درک نمی کردند و به فکر آينده مبهم خود نبودند. يادش آمد روزی که از مدرسه تنها برمی گشت وقتی از کوچه ميخواست عبور کند پسری سرراهش را گرفت . خيلی ترسيده بود. سرتاپای او را نگاه کرد . بنظر نمی امد پسر بدی باشد . ظاهری آراسته و شيک داشت. حدود ۲۲ ساله . به آرامی جلو ترس او را گرفت و گفت:ببخشيد من هم آدمم و فکر نمی کنم قيافه ترسناکی داشته باشم. اگر شما را ترساندم عذر ميخواهم. ديگه تحمل نداشتم . مدتها است که شما را تعقيب می کنم و دست دراز کرد و کاغذی به ليلی داد. ليلی بی هدف در حالی که هنوز پاهايش می لرزيد کاغذ را گرفت. چرا ؟ هنوز حالت عادی پيدا نکرده بود. پسر بدون هيچ کلامی ديگر راه خود را گرفت و رفت. اما ليلی هنوز مات ايستاده بود. چند بار کاغذ را در مشتش جابجا کرد. چشمان قهوه ای و زيبای پسر دل ليلی را لرزاند. يک دفعه با صدای بوق موتورسيکلت بخود آمد و شروع به دويدن کرد. مشت خود را بيشتر می فشرد احساس ميکرد تکه ای آتش در دستش گرفته و تا اعماق وجود او را می سوزاند و با اينکه اين را حس ميکرد اما نمی توانست بيرونش اندازد. شايد اين آتش برايش لذت بخش بود. صدای بوق و فرياد راننده ها که مگر ديوانه ای اگر به جان خودت رحم نمی کنی به زن و بچه ما رحم کن را نمی شنيد. بی مهابا از عرض خيابان می گذشت. به ايستگاه اتوبوس رسيد و سوار شد. ازدحام جمعيت اجازه فکر کردن را از او گرفته بود. بايد مواظب باشد که زير دست و پا نيفتد. احساس ميکرد تمام چشمان حاضر در اتوبوس او را نگاه ميکنند و ميدانند چيزی در دستش دارد. از شيشه بيرون را نگاه کرد تا نگاههای مسافران را نبيند. چقدر راه طولانی شده بود. ميخواست زودتر به خانه برسد و محتوای کاغذ را بخواند. ميخواست بداند او کيست که جسورانه جلو او را گرفته و با او از عشق صحبت کرده. . به خانه رسيد و يک راست به اتاقش رفت. کيفش را گوشه ای پرتاب کرد و در اتاق را قفل نمود. بدون عوض کردن لباسش نشست و کاغذ را که هزار و يک چروک خورده بود باز کرد و با ناخن صافش نمود. دستانش داغ بود. شايد داشت چروک کلمات عشق را با گرمای دستش اطو ميکرد. شروع به خواندن کرد:
((مرغ عشق من سلام- نمی دانم از کجا آغاز کنم شايد بهتر باشد با نام و ياد خدا آغاز کنم. بله با نام خدا دفتر عشق را شروع ميکنم. کيستی ؟ نمی دانم. چه هستی ؟ نمی دانم. اهل کجايی؟ نمی دانم. اما خوب ميدانم که هر وقت می بينمت دست و پايم را گم می کنم. هر وقت سر بر بالش می گذارم با ياد عشق تو ميخوابم . سر از بالش برميدارم با انديشه ديدن چهره زيبای تو بيدار می شوم. ماهها است که دل در گرو عشق تو دارم. ميدانم که مرا بياد نمی اوری اما ان روزی را که امدی و گفتی يه شاخه گل سرخ ميخواهم را فراموش نمی کنم. همه گلها را به هم ريختی تا زيباترين شاخه را يافتی . به خود گفتم اين آهوی وحشی با چشمان زيبا شاخه گل سرخ را به که ميدهد. در اين فکر بودم که گفتی: ميشه يه کارت مادرم دوستت دارم به من بدهيد؟ خيالم راحت شد آخه ان روز به بهترين حالت گل را پيچيدم و کارت را به ان وصل کردم اما با همه لطافت و زيبايی به زيبايی تو نمی رسيد. خوشحال شدی و لبهای زيبايت را از هم گشودی و با دندانهای سفيد و يک دست لبخندی زدی و گفتی: ای حالا يه چيزی شد و اينقدر محو تماشای گل بودی که نگاه خريدار مرا نديدی. بدون اينکه مبلغ را بپرسی اسکناسی روی ميز گذاشتی و بی خداحافظی از مغازه بيرون رفتی. ولی متوجه نبودی که نه تنها گل را بلکه دل مرا با خود بردی . دلی که صدها دختر خواستند بطرق مختلف آن را ببرند اما نتوانستند تو با طنازی غير ارادی خود بردی. از لباس مدرسه که تنت بود فهميدم محصلی و حتما همين اطراف مدرسه ميروی و از آن روز به بعد هر روز وقت تعطيلی مدرسه که ميشد مغازه را تعطيل ميکردم و اطراف ومدرسه ای که نزديک مغازه من بود می گشتم. تا بالاخره تو را با دوستانت ديدم . اما مثل اينکه ان چشمان غزال گونه مرا نمی ديد. بارها از جلو تو گذشتم اما مرا بجا نياوردی. نمی دانم شايد شناختی و به روی خودت نياوردی آسمان ابی من تار شده بود و روز و شب برايم يکی. از کار و زندگی افتاده بودم . نمی دانستم اين عشق را چگونه مطرح کنم . ميترسيدم برهی و دستم به تو ای آهوی وحشی نرسد. اين چند ماه به همين منوال گذشت و بارها حرف دلم را نوشتم تا به تو بدهم اما جرات نکردم . تا اينکه ديروز تصميم خودم را گرفتم وحرفای اين چند ماه را نوشتم . دير شد بگذار خودم را معرفی کنم. مهران هستم ۲۳ سال دارم مهندسی کشاورزی خوندم در خانواده ای متمول متولد شدم و يک خواهر دارم. به گل و گياه عشق می ورزم به همين علت گلخونه راه انداختم. تو اولين دختری هستی که بهش دل بستم ميخواهم با تو پيمانی هميشگی ببندم تو بگو چه کنم؟
عاشق بی قرارت مهران))
.........ادامه دارد