این چهار روز تعطیلی رو زدم به مال گاو...یه شمال ناقابل هم نرفتم...از صبح تا شب توی خونه مثه این معتادا یا توی رختخواب بودم یا کانالهای مبتذل ماهواره رو نگاه می کردم و یا نشسته بودم و تو اینترنت چرخ می زدم...اینقدر خوابهای هشت الهفت این دو سه روزه دیدم که اگه بخوام در موردشون بنویسم رمان می شه...همین دو شب پیش داشتم خواب می دیدم که تو یه مسابقه بزرگ دوچرخه سواری شرکت کردم...نزدیک های خط پایان مسابقه بود که یکی از دوچرخه سوارا بهم نزدیک شد و گفت تو که اینهمه ادعات می شه پس چرا انقدر یواش رکاب می زنی...؟ همه دوچرخه سوارا اومدن ازت جلو زدن و رفتن...منم که خیلی مغرور بودم و حریف هام به نظرم خیلی ریز میومدن با یه پوزخندی گفتم من اگه فقط نیم ساعت آخر رو هم شروع کنم رکاب زدن همه اینایی رو که می گی ازم جلو زدن رو می گیرم...طرف هم که دید من اینو گفتم یه دفعه انگار دوپینگ کرده باشه و همچین گاز دوچرخه رو گرفت و رفت که من یه چند ده متری ازش عقب افتادم...منم رگ غیرتم یه دفعه به جوش اومد و گفتم پس بچرخ تا بچرخیم و شروع کردم دیگه این بار با همه قوا و کاملا جدی رکاب زدن...ولی چه فایده...اصلا اونجوریا که فکر می کردم نبود...اون آخری رو هم نتونستم بهش برسم چه برسه به بقیه...! دیگه صبر نکردم که آخر شدنم رو ببینم و با یه حرکت انتحاری از خواب بیدار شدم...موقع بیدار شدن همچین غیرتی شده بودم که دوچرخه رو زین کردم و رفتم تا تجریش و برگشتم...!
دیشبم خواب دیدم که این دوست دخترم اومده اینجا نشسته و داریم ورق بازی می کنیم...
اول بذارین خاطره ورق بازی کردنم رو با این دختره بگم تا بعد خوابه رو تعریف کنم...آخه یه بار واقعا تو عالم بیداری اومده بود اینجا و کلی بلوف بازی کردیم و از اونجایی که من تو بلوف زدن استادم هی زرت و زرت بهم می باخت...منم گفتم حالا که این هی داره می بازه چرا باهاش شرطی نزنم...اینه که گفتم من دیگه اینجوری بازی نمی کنم...سر یه چیزی بزنیم...اونم که از من پر ادعا تره برگشت گفت منم داشتم برات دون میپاچیدم که همین رو بگی...سر هرچی که بخوای باهات می زنم...!منم از اونجا که میخواستم حسابی حالش رو بگیرم و یه درسی بهش بدم و از طرفی هم میخواستم خودم یه فیضی برده باشم و در ضمن کلی بهش بخندم و تا سالهای سال بتونم دستش بندازم گفتم اوکی... هرکی باخت باید استرپ تیز کنه...!اونم از من پر رو تر گفت حرفی نیست...خلاصه بازی کردیم و عدل همون یه دست رو من باختم...! باورتون می شه؟ رفت جدی جدی یه چهارپایه گذاشت وسط پذیرایی و خودش هم یه صندلی برای خودش گذاشت و نشست روش و چون نیاز به موزیک بود ماهواره رو هم روشن کرد و گفت یالا برو رو چهار پایه بایست و همراه با رقص استرپ تیز کن...!
حالا از ما انکار و از اون اصرار...هرچی می گم بابا من شوخی کردم و اگه هم می باختی که عمرا نمیذاشتم استرپ تیز کنی اینو گفتم که یه کم بخندیم و اینا به خرجش نرفت که نرفت...کار به جایی رسید که جدی جدی عصبانی شد و داشت باهام به هم می زد و می گفت مردی که قولش قول نباشه و مثل سگ بزنه زیر شرطش به درد دوستی نمیخوره...! خلاصه دردسرتون ندم...من رفتم روی چهار پایه و همراه با آهنگ تصور کن سیاوش قمیشی که از پی.ام.سی پخش می شد تیکه تیکه لباسام رو در می آوردم و اون رو صندلی از خنده ریسه می رفت...منم هرچی کش می دادمش که طرف بلکه بی خیال شه و کار به کشف عورت دیگه نکشه خبری نبود که نبود...همینجوری نشسته بود و دلش رو گرفته بود و حالا نخند کی بخند و تازه یالا یالا هم می کرد...! دیگه من پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم و دست برده بودم که اون یه تیکه رو هم در آرم و خلاص شم که حالا یا ترسید یا دلش به رحم اومد و گفت کافیه...!
منم بدو بدو لباس مباسام رو از رو زمین جمع کردم و رفتم تو اتاق و همه رو پوشیدم و سوت زنان انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه اومدم بیرون که تازه بدبختی من شروع شد و گیر داده بود که تو واقعا میخواستی آخری رو هم در آری؟ و تو خجالت نکشیدی جلوی یه لیدی جوان میخواستی هسته خرماهاتو بریزی بیرون و اگه من نگفته بودم بسه کشیده بودی پایین و...و...و...؟
یعنی اون روز من دو سه کیلو از دست این بشر وزن کم کردم...ولی از اون روز تا آخر عمرم هروقت آهنگ تصور کن سیاوش قمیشی رو بشنوم تمام موهای تنم سیخ می شه و حتما اونم با شنیدن این آهنگ یاد این ماجرا میفته و از خنده ریسه می ره...!
حالا از ما انکار و از اون اصرار...هرچی می گم بابا من شوخی کردم و اگه هم می باختی که عمرا نمیذاشتم استرپ تیز کنی اینو گفتم که یه کم بخندیم و اینا به خرجش نرفت که نرفت...کار به جایی رسید که جدی جدی عصبانی شد و داشت باهام به هم می زد و می گفت مردی که قولش قول نباشه و مثل سگ بزنه زیر شرطش به درد دوستی نمیخوره...! خلاصه دردسرتون ندم...من رفتم روی چهار پایه و همراه با آهنگ تصور کن سیاوش قمیشی که از پی.ام.سی پخش می شد تیکه تیکه لباسام رو در می آوردم و اون رو صندلی از خنده ریسه می رفت...منم هرچی کش می دادمش که طرف بلکه بی خیال شه و کار به کشف عورت دیگه نکشه خبری نبود که نبود...همینجوری نشسته بود و دلش رو گرفته بود و حالا نخند کی بخند و تازه یالا یالا هم می کرد...! دیگه من پی همه چیز رو به تنم مالیده بودم و دست برده بودم که اون یه تیکه رو هم در آرم و خلاص شم که حالا یا ترسید یا دلش به رحم اومد و گفت کافیه...!
منم بدو بدو لباس مباسام رو از رو زمین جمع کردم و رفتم تو اتاق و همه رو پوشیدم و سوت زنان انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه اومدم بیرون که تازه بدبختی من شروع شد و گیر داده بود که تو واقعا میخواستی آخری رو هم در آری؟ و تو خجالت نکشیدی جلوی یه لیدی جوان میخواستی هسته خرماهاتو بریزی بیرون و اگه من نگفته بودم بسه کشیده بودی پایین و...و...و...؟
یعنی اون روز من دو سه کیلو از دست این بشر وزن کم کردم...ولی از اون روز تا آخر عمرم هروقت آهنگ تصور کن سیاوش قمیشی رو بشنوم تمام موهای تنم سیخ می شه و حتما اونم با شنیدن این آهنگ یاد این ماجرا میفته و از خنده ریسه می ره...!