این نوشته طنز مربوط میشه به یه وبلاگ نویس قهار
پیشاپیش اگه کلمات رکیکی می بینید معذرت می خوام ولی بخونید و لذت ببرید
ایلیا
هرچه آبرو و اعتبار در این سی سال جمع کرده بودم همه اش یکجا به قول روزبه عزیز به فاک فنا رفت...!رفته بودیم آزمایشگاه که یکسری آزمایشات ساده و پوپولیستی پیش از عقد را انجام دهیم...لااقل به ما که اینطور گفته بودند که دو آزمایش ساده است...خون و ادرار...حالا آزمایش خون مساله ای نیست...اما آزمایش ادرار از همان اولش چون به هر حال مربوط به پایین تنه بود اسمش کمی به آدم محترمی مثل من استرس وارد میکرد...البته سعی میکردم زیاد بهش فکر نکنم و فقط یک چیزی در ناخودآگاهم بهم میگفت که اتفاقهای ناجوری در شرف وقوع است...ولی رویهمرفته برای خودم خوش و خرم بودم تا جلوی در آزمایشگاه...آنجا که رسیدیم خانوم شین ناغافل برگشت گفت که راستی میدانستی که آزمایش ادرار چگونه است...؟گفتم به عمرم از این آزمایشهای پوپولیستی نداده ام...گفت باید جلوی مسئول آزمایشگاه کارت را انجام دهی...گفتم واقعا!!؟ تعجب من را که دید بدجنسی اش گل کرد وشروع کرد به آب و تاب دادن قضیه که بله... طرف دقیقا می ایستد روبه رویت و زل میزند به آنجایت و تا سه میشمرد و تو باید یک لیوان را پر کنی...همه اینها هم برای این است که احتمالا اگر معتاد باشی کلک نزنی و ادرار کس دیگری را در لیوان نریزی ... بعد که دید چشم ما بیشتر گرد شد باز هم پیاز داغش را بیشتر کرد و صدایش را پایین آورد و در گوشم گفت بعضی وقتها حتی ممکن است با دستکش پلاستیکی آنجایت را هم بگیرد و فشار دهد که از طبیعی بودنش مطمئن شود و بعد هم قاه قاه زد زیر خنده...من که اولش باور نمیکردم...میگفتم مگر میشود در مملکت اسلامی مرد مسلمانی به ......مرد مسلمان دیگری نگاه کند و یا حتی بدتر از ان دست بزند؟... ولی وقتی سرانجام لیوانی را که با خط درشت رویش اسمم نوشته شده بود تحویل گرفتم و رفتم توی صف مخصوص جیشوها ایستادم کم کم ترس برم داشت که نکند واقعا بعد از عمری آبرو داری مجبور شوم امروز عضو شریفم را در معرض نمایش قرار دهم؟ من از همان بچه گی آدم محترم و با حیایی بودم...بعضی چیزها اصلا توی خون آدم است...یادم است وقتی سه چهار سالم بود و نمیتوانستم خودم را بشویم حتما به کسی که برای شستنم وارد دستشویی میشد تاکید میکردم که چشمانش را ببندد و هر چند ثانیه یکبار برای اطمینان میپرسیدم که چشمانش هنوز بسته است یا خیر و همیشه هم جواب مثبت میشنیدم...حالا بعد از اینهمه سال این چه خفتی ست که قرار است به سرم بیاید...؟
صف از بیرون در اتاق بزرگی شروع میشد و داخل اتاق هم یک پیچ میخورد و به در اتاقکی میرسید که یک جوانک خیلی خیلی معمولی جلوی ان با یک روپوش سفید روی یک چهارپایه نشسته بود و به همراه هر نفری که داخل اتاقک میشد به داخل میرفت و بعد از حدود یک دقیقه بیرون می آمد و دوباره روی چهارپایه اش مینشست تا آن فردی که داخل اتاق بوده بیرون بیاید و بعد با نفر بعد مجددا داخل اتاق میشد...همانجا پیش خودم گفتم خودش است...مرتیکه ی چشم هیز جعلق...من نمیدانم واقعا اینجور آدمها خودشان برادر یا پدری ندارند که حاضر شده اند با آبرو و حیثیت افراد اینطور بازی کنند...توی صف از مرد پنجاه ساله تا جوان شانزده ساله آدم بود...پیش خودم فکر میکردم که این آدم در روز معامله چند نفر را میبیند؟ آیا واقعا فشار هم میدهد؟ یا مثلا حرفی میزند یا نظری چیزی هم میدهد...بالاخره هرکس در هر شغلی که دارد سعی میکند به نحوی باب گفتگو را با مراجعانش باز کند...مثلا بار اول که سلمانی میروی طرف برمیگردد میگوید مثلا چه موهای لختی داری...یا مثلا پشت سرت کم پشت شده و باید فلان کار را بکنی... یا دندانپزشکها هم به همین ترتیب از وضع دهان و دندان آدم بالاخره موضوعی انتخاب میکنند و باب گفتگو را باز میکنند...اما این آدم آخر چطور میتواند سر حرف را باز کند؟ مستقیم که نمیتواند چیزی بپرسد که مثلا فلانتان چرا اینجوری ست...ولی شاید سوالی را در لفافه مطرح کند که مثلا جناب ببخشید شما عرب هستید؟ یا اینکه شما را میرزا حسن تفرشی ختنه نکرده؟ اعصابم به هم میریزد و به خودم میگویم اگر چیزی پرسید با مشت میزنم توی دهانش...ولی بعد فکر میکنم این کار زیاد جالب نیست و هرچه نباشد من یک آدم روشنفکری هستم و نباید اینقدر بنیادگرایانه با مسائل برخورد کنم...احتمالا بهش بگویم بنده علاقه ای به صحبت کردن در این زمینه با شما ندارم و این را با یک لحنی بگویم که کمی دست و پایش را جمع کند و بفهمد صحبت کردن راجع به پایین تنه مردم همینجور هم کشکی و کتره ای نیست...
همانطور همانجا روی چهارپایه اش نشسته بود و با یک لبخند که بیشتربه پوزخند شبیه بود داشت زیر چشمی ما را برانداز میکرد...انگار توی دلش میگفت بدبختها...تا چند دقیقه دیگر باید جلوی من بکشید شلوارتان را پایین...وای...خدایا مگر من چه گناهی کرده بودم...؟ به خانوم شین نگاه میکنم که از بیرون با بدجنسی به من نگاه میکند و میخندد...نفر جلویی من که وارد اتاقک شد سعی کردم سرکی بکشم و بدانم که اوضاع چقدر خراب است...چیز زیادی معلوم نبود...حتی تجسم اینکه نفر جلویی من که کت و شلوار شیکی هم به تن داشت الان با آلتی آویزان جلوی آن مردک ایستاده و دارد می شاشد برایم محال بود...نه...این خانوم شین من را دست انداخته...محال است...محال است...!
وارد اتاقک که شدم جوان مجری مراسم، من را به یک دستشویی کوچک راهنمایی کرد و خیلی محترمانه گفت به این سمت بایستید و تا اینجای لیوان را پر کنید و بعد در کمال تعجب خودش خارج شد...آخیشششش...خدا لعنتت نکند دختر جان که اینقدر استرس الکی به ما وارد نمودی...میدانستم این مملکت همینطور هردمبیل نیست و هرچه نباشد هوای پایین تنه مردم را خیلی سفت و سخت دارند...سعی کردم در توالت را ببندم اما با یک مفتول سیمی به دیوار مقابلش بسته شده بود...پیش خودم گفتم که عیبی ندارد...به هر حال طرف که کل عملیات را به خودم واگذار کرده و رفته و بعید است یکهو وسط کار پیدایش بشود...سریع شلوار را پایین کشیدم و شروع کردم به پر کردن لیوان...اصلا حواسم نبود که قرار بوده فقط یک پنجم لیوان پر شود و توی عوالم خودم بودم که جوانک از پشت دیوار داد زد که: کافیه...بسه...! جل الخالق...این از کجا میداند که من چقدر لیوان را پر کرده ام که دارد به من امر و نهی میکند؟یک لحظه به ذهنم رسید شاید لیوان سنسوری چیزی دارد...سریع خودم را جمع و جور کردم که ناگهان نگاهم افتاد به آیینه ای که درست روبروی من قرار داشت...زاویه آیینه به گونه ای بود که شخصی که پشت دیوار در تاریکی نشسته بود به وضوح میتوانست بر روی نه بدتر من که در روشنایی کاملی قرار داشت فوکوس نماید...
این دیگر خیلی ناجوانمردانه بود...به قول آن خانومی که مصاحبه کرده بود با صدا و سیما جنگ پشت بود و جنگ پشت سخت تر است از جنگ جلو...! موقع خروج میخواستم بهش بگویم ترجیح میدادم مثل یک مرد روبرویم بایستی تا اینکه در تاریکی مخفی شوی و از پشت خنجر بزنی...اما به دلایلی منصرف شدم...
این دیگر خیلی ناجوانمردانه بود...به قول آن خانومی که مصاحبه کرده بود با صدا و سیما جنگ پشت بود و جنگ پشت سخت تر است از جنگ جلو...! موقع خروج میخواستم بهش بگویم ترجیح میدادم مثل یک مرد روبرویم بایستی تا اینکه در تاریکی مخفی شوی و از پشت خنجر بزنی...اما به دلایلی منصرف شدم...
اینقدر این فعل و انفعالات از من انرژی گرفت که برای آزمایش خون که رفتم به محض وارد شدن سرنگ به بدنم فشارم چنان افتاد که کم مانده بود جان به جان آفرین تسلیم کنم و بشوم جوان ناکام...! خلاصه که حسابی اسباب خنده و تفریح کلیه پرسنل و مراجعین و حتی خانوم شین را فراهم نمودم...خانوم شین در حالی که تندی رفته بود و برای ما ساندیس گرفته بود من را به لقب جدیدی نیز مفتخر نمود...شوهر روغن نباتی!...خدا لعنتشان کند که اینطور با آبرو و حیثیت افراد بازی میکنند...