جمعه شب قرار است ماشالله خان بزرگ خاندان خانوم شین و خاندانهای تابعه به همراه خدم و حشم از اصفهان تشریف بیاورند تهران برای مراسم قباله بران...در ابهت و عظمت ایشان همین بس که حتی "میتی کومان" هم اگر زنده بود در مقابل عظمت و شوکتش به خاک می افتاد... ما که خودمان را سپرده ایم به حضرت عباس...اینطور که خانوم شین از بزرگ خاندانشان تعریف میکند خاله کوچکه که سهل است...عمه بزرگه را هم ببریم آخر قباله مان را گوش تا گوش می برند و میگذارند توی سینی جلوی رویمان...
به خدا ما هم خواهر داشتیم مثل دسته ی گل...موقع شوهر دادنش اینهمه خشونت به خرج ندادیم که...پسره آمد خیلی محترمانه تقاضا کرد به غلامی قبولش کنیم... ما هم قبولش کردیم...به همین سادگی...الان هم خیلی خوش و خرم دارند زندگیشان را میکنند...هرچه به خانوم شین می گویم این مراسم قباله بران دقیقا چه جور مراسمی ست و قرار است چه چیزی را ببرند از جواب دادن طفره می رود و همه اش میگوید حالا خودت می آیی و میفهمی...میگویم بابا لااقل بگو که اگر چیزی در مایه های مراسم ختنه سوران است یک لباس گل و گشاد بپوشیم...نامرد چیزی نمیگوید و مخصوصا هم یکجورهایی قباله براّن را با تشدید ادا میکند که زهره ما آب میشود...یکجورهایی به دلم بد افتاده است.....به خاله ام زنگ میزنم که خاله جان چه نشسته ای که جمعه شب میخواهند ما را قباله بران کنند...شیر فهمم میکند که ماجرا چیست...ظاهرا قرار است بنشینیم و در مورد مهریه و اینجور چیزهای خاله زنکی حرف بزنیم...زنگ میزنم به خانوم شین و میگویم که به عنوان یک روشنفکر به هیچ وجه حاضر به شرکت در مجلسی تا این حد پوپولیستی نیستم...خیلی محترمانه میگوید تو غلط کرده ای...کمی که فکر میکنم میبینم از جهاتی حق با اوست...یکی از نشانه های روشنفکری همین دگم نبودن است...یعنی همیشه باید حرف و استدلال طرف مقابلت را بشنوی و اگر از حرف و استدلال تو قوی تر بود آن را بپذیری...برای اینکه دلم خنک شود زنگ میزنم به خواهرم که چرا وقتی ازدواج کردی این دامادمان را قباله بران نکردیم؟ میگوید قباله بران دیگر چیست...؟ برایش توضیح میدهم و میگویم تو نگهش دار من همین الان می آیم آنجا قباله اش را می برانم... میگوید زحمت نکش...این که تو میگویی همان بعله برون خودمان است و قبلا انجام شده...زنگ میزنم به خانوم شین که قباله بران همان بعله برون است؟ میگوید نه...خیلی سخت تر است...! اصلا قابل مقایسه نیست... ما هم که ساده دوباره زنگ میزنیم به خواهرمان که بابا قباله بران یک چیز علیحده ایست و این دامادمان ما را ساده گیر آورده و از زیرش در رفته...نگهش دار تا من بیایم و کار را یکسره کنم...گوشی را قطع میکند...اصلا به من چه...ما را بگو میخواستیم یک کاری کنیم سر خواهرمان کلاه نرود...حالا خودش که جمعه شب بیاید و ببیند چطور قباله ی پاره ی تنش را میبرانند میفهمد که فرق قباله بران و بعله برون در چیست...
به خدا ما هم خواهر داشتیم مثل دسته ی گل...موقع شوهر دادنش اینهمه خشونت به خرج ندادیم که...پسره آمد خیلی محترمانه تقاضا کرد به غلامی قبولش کنیم... ما هم قبولش کردیم...به همین سادگی...الان هم خیلی خوش و خرم دارند زندگیشان را میکنند...هرچه به خانوم شین می گویم این مراسم قباله بران دقیقا چه جور مراسمی ست و قرار است چه چیزی را ببرند از جواب دادن طفره می رود و همه اش میگوید حالا خودت می آیی و میفهمی...میگویم بابا لااقل بگو که اگر چیزی در مایه های مراسم ختنه سوران است یک لباس گل و گشاد بپوشیم...نامرد چیزی نمیگوید و مخصوصا هم یکجورهایی قباله براّن را با تشدید ادا میکند که زهره ما آب میشود...یکجورهایی به دلم بد افتاده است.....به خاله ام زنگ میزنم که خاله جان چه نشسته ای که جمعه شب میخواهند ما را قباله بران کنند...شیر فهمم میکند که ماجرا چیست...ظاهرا قرار است بنشینیم و در مورد مهریه و اینجور چیزهای خاله زنکی حرف بزنیم...زنگ میزنم به خانوم شین و میگویم که به عنوان یک روشنفکر به هیچ وجه حاضر به شرکت در مجلسی تا این حد پوپولیستی نیستم...خیلی محترمانه میگوید تو غلط کرده ای...کمی که فکر میکنم میبینم از جهاتی حق با اوست...یکی از نشانه های روشنفکری همین دگم نبودن است...یعنی همیشه باید حرف و استدلال طرف مقابلت را بشنوی و اگر از حرف و استدلال تو قوی تر بود آن را بپذیری...برای اینکه دلم خنک شود زنگ میزنم به خواهرم که چرا وقتی ازدواج کردی این دامادمان را قباله بران نکردیم؟ میگوید قباله بران دیگر چیست...؟ برایش توضیح میدهم و میگویم تو نگهش دار من همین الان می آیم آنجا قباله اش را می برانم... میگوید زحمت نکش...این که تو میگویی همان بعله برون خودمان است و قبلا انجام شده...زنگ میزنم به خانوم شین که قباله بران همان بعله برون است؟ میگوید نه...خیلی سخت تر است...! اصلا قابل مقایسه نیست... ما هم که ساده دوباره زنگ میزنیم به خواهرمان که بابا قباله بران یک چیز علیحده ایست و این دامادمان ما را ساده گیر آورده و از زیرش در رفته...نگهش دار تا من بیایم و کار را یکسره کنم...گوشی را قطع میکند...اصلا به من چه...ما را بگو میخواستیم یک کاری کنیم سر خواهرمان کلاه نرود...حالا خودش که جمعه شب بیاید و ببیند چطور قباله ی پاره ی تنش را میبرانند میفهمد که فرق قباله بران و بعله برون در چیست...
همین امروز عصر با خانوم شین راه افتاده بودیم توی این خیابانهای تهران به دنبال نشان...این نشان هم برای خودش ماجرایی دارد...بعد از ماجرای خواستگاری خانوم شین گفته بود که باید یک روز نشان بیاورید...من هم که" نه" توی کارم نیست گفتم خب می آوریم...بعد که رفتم خانه با خودم فکر کردم آخر چه نشانی؟ هزار گونه نشان داریم...عقلم به جایی نرسید...یک پلاک بزرگ قدیمی طرح دار توی خانه داشتم...با کمی ربان و منگوله که بهش بستم شد شبیه همان علامت مخصوص حاکم بزرگ...روز بعد که با هم قرار داشتیم طی یک عملیات ژانگولری به سبک میتی کومان از جیبم در اوردم و در حالی که با دهان آهنگ مخصوص بیرون آوردن "نشان" را میزدم جلوی چشمانش گرفتم و گفتم میدونید چه کسی در مقابل شماست؟ و قبل از اینکه اون چیزی بگه اضافه کردم مامور مخصوص حاکم بزرگ...میتی کومان!...نشان به آن نشان که نه تنها به سجده نیفتاد که تا دو روز با من قهر بود و میگفت تو همه چیز را به شوخی و مسخره گرفته ای...هرچه قسم و آیه میخوردم که به خدا من نفهمیدم منظورت از نشان چیست باورش نمی شد...بعدها فهمیدم که منظورش حلقه بوده است و سمت خانوم شین اینها به حلقه میگویند نشان...امروز هم رفته بودیم حلقه یا همان نشان ببینیم...سالهای سال هروقت دختر و پسری را جلوی ویترین طلافروشی ها میدیدم که ایستاده اند و نگاه میکنند یک لبخند عاقل اندر سفیهی میزدم و رد میشدم...توی دلم میگفتم آدم عاقل نمی آید سه میلیون تومان بدهد که یک فلز زرد رنگ یا بد تر از آن سفید رنگ به خودش اویزان کند...با این سه میلیون تومان میتواند یک سال هر روز برود مثلا ناهار چلوکباب بخورد...یا مثلا برود یک لپ تاپ آخرین مدل بگیرد...یا مثلا یک تلویزیون 40 اینچ ال سی دی بخرد...اصلا میتواند یکماه برود تایلند شب و روز حال کند...خلاصه اصلا نمیتوانستم بفهمم این طلا خرها توی سرشان چه میگذرد که همه این لذات را کنار گذاشته اند که چند گرم فلز به خودشان آویزان کنند...اما بالاخره گذر پوست ما هم به دباغخانه افتاد...حالا فهمیدم آدم که بخواهد زن بگیرد باید طلا هم بگیرد چون زنها طلا دوست دارندو طلا و زن از هم جدایی ناپذیرند حتی علی الحوض...حدیث قدسی ست...طلا برایشان از سیصد تا چلوکباب و لپ تاپ و تلویزیون و سفر تایلند هم عزیز تر است...و دیگر اینکه فهمیدم هرچه تا الان خرج کرده بودم و پیش خودم فکر میکردم شاخ غول را شکسته ام در مقابل خرجهایی که نکرده ام هیچ است...در واقع من تا به حال به جای مبارزه و کشتی گرفتن با غول فقط داشتم با آلت تناسلی یک غول خفته ور میرفتم...این جناب غول تازه بیدار شده...حالا هرچه هم بگویم شوخی کردم و حواسم نبود و اینها فایده ای ندارد...غول عزم ما نموده است...از اینجا به بعدش را باید دید چطور جان سالم به در میبرم...یک انگشتر زپرتی با دو تا تکه شیشه روی آن فکر میکنید چند؟ یک میلیون و هشتصد هزار تومان...البته ما هم یک جای با کلاس رفتیم ها...از آن طلا فروشی ها که جلوی درش نگهبان می ایستد و توی مغازه همه آرام حرف میزنند و یک دوربین هم خیلی محترمانه و آرام آن بالا هی میچرخد...یکبار هم قبلا گفته بودم...من همینجور الکی که نیستم...مگر توی این وبلاگستان چند تا وبلاگر محترم وجود دارد؟ آدمی با پتانسیل های من نمیرود که مثلا بازار طلافروشهای نازی آباد توی آنهمه شلوغی که سگ صاحبش را گم میکند طلا بخرد...میرود یک جایی که همه سانتی مانتال و لنز زده و مش کرده و مانیکور نموده باشند...حالا اگر نتوانست هم بخرد فدای سرش...فدای یک تار موی سر زنش...ولی حداقلش این است که سعی اش را کرده است که از قدیم گفته اند کوشش بیهوده به از خفتگی...!