هيچ به اين موضوع فكر كرده‌ايد وقتي عشق و شور زندگي آن قدر كم رنگ شود كه در واقع به نقطه صفر برسد، چه چيزي جاي آن را مي‌گيرد؟
شايد اين همان نقطه جوش فوران آتش خشم‌هاي طوفان‌زاست و بسياري از بحرانها و فجايع درست در چنين لحظاتي پديد مي‌آيند...


چند روزي‌است از حادثه كشتار دانشگاه فني ويرجينيا مي‌گذرد، حادثه غم‌انگيزي كه حاصل سالها خشم‌هاي فروخورده يك دانشجوي 23 ساله است.


اينكه او شرايط رواني خاصي داشته، معمولا ساكت بوده ، كمتر حرف مي‌زده و قاطي ديگران مي‌شده است؛ رفتار او بشدت ديگران را آزار مي‌داده و دچار اسكيزوفرني بوده كه چه بسا توهم‌زايي در نهايت، باعث اين جنايات شده است؛ همه در جاي خود به عنوان فاكت‌هاي عيني و واقعي قابل بررسي است.


اما من در كنار همه آنچه در مورد او شنيده و خوانده‌ام ، همواره اين جمله در ذهنم نقش بسته است كه براستي اگر او ذره‌اي عشق و شور زندگي داشت اين همه سرشار از كينه و نفرت مي‌شد؟ و چه عواملي زمينه‌ساز و همواركننده مسير زندگي او به اين شكل بوده است؟


شايد حرفهاي او در آخرين ويدئويي كه از خود به جا گذاشته‌است بهترين موردي است كه بيانگر وضعيت فكري و روحي اوست.


وي با نكوهش شديد دانشجويان پولدار و مرفه دانشگاه با خشم مي‌گويد: شما صد هزار ميليارد بار فرصت داشتيد از آمدن چنين روزي جلوگيري كنيد. اما تصميم گرفتيد خونم را بريزيد. مرا به گوشه‌اي رانديد و تنها يك انتخاب در برابرم قرار داديد. تصميم با شما بود. حالا دست‌تان به خوني آلوده است كه هرگز شسته نخواهد شد.


در واقع او معتقد است اين ديگران هستند كه خون او را ريخته‌اند، زيرا با بي‌توجهي خود، اورا مجبور به اين كار كرده‌اند.


او در ادامه مي‌‌گويد: شايد لازم نبود من اين كار را بكنم. مي‌توانستم اينجا را ترك كنم. مي‌توانستم فرار كنم اما نه، فرار ديگر بس است.


چرا كه او خوب مي‌داند از خودش كه سراسر خشم و نفرت است نمي‌تواند فرار كند.او در واقع به آنجا رسيده است كه تنها يك چيز او را آرام مي‌سازد، انتقام! انتقام از همه آنهايي كه واقعيت وجودي او را نپذيرفتند و فقط از او خواستند همواره خود را با آنها تطبيق دهد.

چرا كه از وقتي خيلي چيزها را ديده و فهميده بود، روي او خط كشيده بودند؛ سال‌هاي سال... درحالي كه او با همه نيازها و نگاه‌هاي حساس و كنجكاوانه‌ انساني‌اش وجود داشت؛ تشنه عشق و محبت و شور زندگي كه دست‌نيافتني مي‌نمود و شايد اساسا غيرقابل فهم و درك. شور و عشقي كه گاهي حتي مي‌تواند بيماري‌هايي چون سرطان را به زانو درآورد.

به راستي چرا او به اين موضوع دست نيافته بود كه عشق را بايد جست و پيدا كرد و زندگي با همه سختي‌ها و رنج‌هايش مي‌تواند زيبايي و لحظات سرشار از حيات و شادابي هم داشته باشد. منتهي خود انسان بايد بخواهد، ببيند و تلاش كند كه آن را بيابد...

و در نهايت، به راستي به جز خودش چه عواملي در بدون عشق زندگي كردن او نقش داشتند؟ زمينه‌هاي خانوادگي، اجتماعي، فرهنگي و يا...؟