گاه آنقدر پر میشوم از اضطراب و نگرانی که گمان میکنم تنم دیگر توان حمل سرم را ندارند؛ پرم از افکاری که سالهاست سرگردانند و راهی به بیرون ندارند.
دل زده ی زندگی می شوم و نگران فردا و فرداها..
آنقدر تن ناتوانم را به درهای بسته میکوبم تا از روزنه ی شکاف در ؛ نوری افکار تاریک شده ام را روشنی بخشد .
اما انگار خورشید هم از این همه آمدو رفت ها خسته است..
دیگر اینجا حتی جایی برای گریستن هم نیست جز این پله های سنگی و نیست نغمه ای جز صدای موذن و هوای سنگین عصر جمعه که مرا لبریز از تو میکند.
آن شب که خوشبختی را از من دزدیدی و آنقدر با شتاب از من دور میشدی که حتی اجازه ندادی قلبت صدای ناله هایم را بشنود..
همان شب که خواستی امیدم را به خوششبختی تو بفروشم " و من وجودم را فروختم به زندگیت ..
آنشب که قلب نیمه جان من محکوم به یک داغ همیشگی شد.
و امروز من ماندم و طابوت یک عشق ..
انگار هرچه بیشتر برای زیستن تلاش میکنم ؛ بیشتر میمیرم" گمانم که زندگی هم از من فرار میکند بی انکه چشمان پر امیدم را ببیند.
این پله ها تنها جاییست که بعد از رفتنت مرا از خود نراندند و مرا وادار به اندیشیدن میکنند" به گمشده ام؛ به تو و آن کودکی که شاید هرگز متولد نشود..
نمیدانم کجایی و چه میکنی" نمیدانم شاید برای همیشه رفته ای" شایدم هنوز در آرزوی رفتنی؛ چه بسیار زخم زبان شنیده ام" ((اوکه از تو جدا افتاد ؛اینجا و آنجا چه فرقی میکند؟!))
آنها چه میدانند؛ وقتیکه تو نفهمیدی؛ پاسخ آنها را جز با نگاه و اشک چه میتوانم بدهم..؟
چه میدانند که قلبم را یادگار برده ای و هرچه دورتر میشوی؛من بیشتر گم میشوم..
از نامه ام دلگیر نشو" من هنوز میخندم؛ تو گفتی باید امید داشت؛ گرچه تو به رفتنت امیدوار و من به ماندنت ..
اما تو که رفتی " در تنهاییم کودکی متولد شد؛ گاه روی این پله ها مینشینم و با او حرف میزنم؛ او هم دلخور است از دنیایش" دنیایی که من برایش ساخته ام و دلگیر است از اینکه باید تا انتهای زندگی در من حبس باشد واز اینکه با من دفن خواهد شد ..
گاه با حرفهایش آرام میگریم؛ گاه تقدیر میخوانم و با لبخند جوابش را میدهم ..
اما همیشه خوشحالم و مژده اش میدهم که چه خوشبخت است که از من زاده نمیشود..
روی این پله ها ی سنگی " نگاه خدا را به روی نامه هایم حس میکنم؛ نمیدانم خدا را باور کردی یا نه؟ اما او به من قول داده است همیشه نگهدار تو باشد .. .
دل زده ی زندگی می شوم و نگران فردا و فرداها..
آنقدر تن ناتوانم را به درهای بسته میکوبم تا از روزنه ی شکاف در ؛ نوری افکار تاریک شده ام را روشنی بخشد .
اما انگار خورشید هم از این همه آمدو رفت ها خسته است..
دیگر اینجا حتی جایی برای گریستن هم نیست جز این پله های سنگی و نیست نغمه ای جز صدای موذن و هوای سنگین عصر جمعه که مرا لبریز از تو میکند.
آن شب که خوشبختی را از من دزدیدی و آنقدر با شتاب از من دور میشدی که حتی اجازه ندادی قلبت صدای ناله هایم را بشنود..
همان شب که خواستی امیدم را به خوششبختی تو بفروشم " و من وجودم را فروختم به زندگیت ..
آنشب که قلب نیمه جان من محکوم به یک داغ همیشگی شد.
و امروز من ماندم و طابوت یک عشق ..
انگار هرچه بیشتر برای زیستن تلاش میکنم ؛ بیشتر میمیرم" گمانم که زندگی هم از من فرار میکند بی انکه چشمان پر امیدم را ببیند.
این پله ها تنها جاییست که بعد از رفتنت مرا از خود نراندند و مرا وادار به اندیشیدن میکنند" به گمشده ام؛ به تو و آن کودکی که شاید هرگز متولد نشود..
نمیدانم کجایی و چه میکنی" نمیدانم شاید برای همیشه رفته ای" شایدم هنوز در آرزوی رفتنی؛ چه بسیار زخم زبان شنیده ام" ((اوکه از تو جدا افتاد ؛اینجا و آنجا چه فرقی میکند؟!))
آنها چه میدانند؛ وقتیکه تو نفهمیدی؛ پاسخ آنها را جز با نگاه و اشک چه میتوانم بدهم..؟
چه میدانند که قلبم را یادگار برده ای و هرچه دورتر میشوی؛من بیشتر گم میشوم..
از نامه ام دلگیر نشو" من هنوز میخندم؛ تو گفتی باید امید داشت؛ گرچه تو به رفتنت امیدوار و من به ماندنت ..
اما تو که رفتی " در تنهاییم کودکی متولد شد؛ گاه روی این پله ها مینشینم و با او حرف میزنم؛ او هم دلخور است از دنیایش" دنیایی که من برایش ساخته ام و دلگیر است از اینکه باید تا انتهای زندگی در من حبس باشد واز اینکه با من دفن خواهد شد ..
گاه با حرفهایش آرام میگریم؛ گاه تقدیر میخوانم و با لبخند جوابش را میدهم ..
اما همیشه خوشحالم و مژده اش میدهم که چه خوشبخت است که از من زاده نمیشود..
روی این پله ها ی سنگی " نگاه خدا را به روی نامه هایم حس میکنم؛ نمیدانم خدا را باور کردی یا نه؟ اما او به من قول داده است همیشه نگهدار تو باشد .. .