قله ی خوشبختی..!!!!!!!!!
فرصتی نیست " لحظه ی خوشبختی
حتی از دره فراتر نرود خوشبختی
..... !
راستش از این پستتون خیلی جا خوردم..
2 سال پیش در نهایت سادگی رفتم پیش بزرگ شهر که بدون اغراق همه اون رو جلوه ای از نور خدا میدیدند و البته منم اون رو می پرستیدم؛ خواستم برای درد بی درمونم راهی پیدا کنم" مهرمانه ترین حسم رو بهش گفتم و در اوج درماندگی ؛ ازش کمک خواستم ؛ خواستم دستمو بگیره و نگذاره احساسم مرداب بشه و من رو فرو بکشه...
هنوز گریه های اون روزم رو خوب یادمه .. حاج آقا برگشت و چه محکم به من گفت: دیر اومدی " تو خودت شدی باطلاق..
رفته بودم راهی رو ببینم که میگن انتهای اون خدا واستاده" ولی انداختنم بیرون ؛ که خدا رو با تو چیکار؟
از اون به بعد مونده بودم تو یه دنیای سیاه سیاه.. هیچ چیز قشنگ نبود" اون روزا واستاده بودم رو آخرین نقطه ی دنیا..
وقتی باورت بشه خدا دروغه " اونجا آخر دنیاست؛ جاییکه دیگه انگیزه ای برا نفس کشیدنم نداری؛ می رسی به پوچی..
اون موقعه ها همش به خودم میگفتم یعنی میشه خدا عشق رو گناه بدونه در حالی که خود مدعی به عشقه..؟
ذهنم پر میشد از یک عالمه سوال بی جواب" یه دنیا ابهام ویه عالمه اعتقاد که همه آوار شده بود رو سرم . هر روز مینشستم کنار خرابه های ذهنم و به خودم میگفتم همه ی این ویرانی ها فدای احساس قشنگ عاشق بودن " هرچند به جرم اون خدا هزاران بار من رو تو این دنیا و اون دنیا بسوزونه...
روزها همینطور میرفتند و من تنها چیزی که برام مونده بود یه حس بود که حتی دیگه صاحب اون رو هم نمیشناختم و دیگه همین احساس شد تنها معشوقه ی من ..
مدتها از ترد شدن من گذشته بود؛ ولی احساس میکردم سالها گذشته " شایدم یک عمر؛ ولی دیگه سعی میکردم گریه نکنم" کاری هم به کار خدا نداشته باشم.. نه اعتقادی" نه توقعی؛ چشمام رو بسته بودم ؛ حرفام رو فقط به خودم میگفتم " دیگه حتی خدایی که عشق رو باور نداشت لایق شنیدن حرفام نمیدونستم
تنها بودم " تنهای تنها.. حتی بدون خدا..
دیگه فقط عاشق بودم" حتی نمیدونستم عاشق کی هستم..
اما باز گاهی یه حسی بهم میگفت" خدا هم مثل ما تنهاست ؛ و چقدر روی زمین غریبه...
گوشم پر میشد از: <<ساختند روح انسان را به عشق>>
من و اون حس ساعتها با هم حرف میزدیم" یادمه بهش میگفتم : مگه میشه خدا احساس رو خلق کرده باشه ولی بگه دوست داشتن کیفر داره..!
اون میگفت : خب شاید نباید اون رو جز با خدا تجربه می کردی..!
اینا آخرین حرفامون بود" بهش گفتم: مگه میشه تا یه حس خاکی و پست رو باور نداری به عشق به اون بزرگی برسی.. مگه ممکنه؟ اون حاج آقایی که به من میگه این عشق ها دروغن " چطور میتونه عشق به خدا رو درک کنه..؟ مگه میشه..؟
هر دومون خسته شده بودیم" نشستیم یه گوشه ای و به زندگی ؛ به آدما ؛ به خوشبختی " و به واقعیت عشق و اینکه واقعا خدا چیه فکر میکردیم..
دوباره سرم پر شده بود از سوالهای بی جواب" تنها آرزوم این بود که یه دستی دراز میشد و من رو از این خاک جدا میکرد؛ چشمام رو بسته بودم و کنار پنجره نشسته بودم ؛ ولی دیگه دریاچه چشمم خشک بود و. اشکی برای ریختن نداشت...
به آسمون خیره شده بودم که دوستم در اتاق رو باز کرد" در حالی که چشماش پر از اشک بود گفت: اسمت تو قرعه کشی حج در اومده...
خیره خیره نگاهش میکردم" چی میگی؟ من که ثبتنام نکردم....!!!!
2 ماه بعد وقتی چشمام باز شد" خودم رو در حالیکه پرده ی کعبه رو محکم گرفته بودم و برای پاک موندن عشقم دعا میکردم ؛ دیدم .. .