به دیوار کنار آن پنجره ی رویایی؛ زیر چادر نمازم که مدتها بود از آن بوی نماز به مشام نمیرسید لم داده بودم..
چشمانم خیره به آسمان در جستجوی رویاهای گم شده یشان بودند..
مدتها بود امید را در حضور همان آسمان ؛ پشت همان پنجره دفن کرده بودم و دیگر اثری از نور نبود..
اما در نگاه سیاهم به اسمان هنوز منتظر دستی بودم تا مرا از آن پرده ی غبار گرفته ی چشمانم نجات دهد..
اما خبری نبود..
گرچه او باز آمده بود" اما دیگر بدون خدا چگونه با او از عشق میگفتم..
قلبم تهی از نور و عشق بی معنا شده بود " دیگر چشمانم فقط در آسمان به دنبال گم شده یشان میگشتند ..
گرچه آواز هستی را در صدای او گم کرده بودم " اما کودک وجودم جانی برای انتقام هم نداشت..
دیگر عشق نمی خواستم" من هویتم را گم کرده بودم .. من خدای کودکیم را می خواستم
در افکار خسته ی خود دست و پا می زدم و نفسهای آخرم را ارزانی دم سنگین خاک میکردم
گذشته از مقابل چشمانم چه آرام میگذشت و من توانی برای دفاع از خود نداشتم..
شاید حق با مریم بود ..
اما دیگر دیر بود" من همه چیزم را از دست داده بود؛ نه عشقی مانده بود نه خدایی و نه جانی برای جبران..
گمان میکردم آنقدر خدا از من دور شده که دیگر صدای مرا نمیشنود" حتی ناله های من به او نخواهد رسید ..
چشمانم را بستم و گمان میکردم دیگر دیدن هیچکس به اندازه ی دیدن فرشته ی مرگ خوشحالم نمیکند..
اما"..
در تاریکی پرده ی چشمانم نوری درخشید" دستی به سمتم دراز شد و اشکی به صورتم چکید..
مرا به آغوش کشید و از خاک جدا کرد " مبهوت بودم .. من هنوز جان داشتم " اما ..
خواست که چشمانم را آرام باز کنم..
دیگر از تاریکی خبری نبود؛ حتی خبری از آسمان..
خواست نگاهی به خاک بیندازم"
دخترکی را دیدم که با چشمان بسته در شهر میدوید و سراغ از نور میگرفت
لبخند تلخی بر لبم نشست و در آغوشش آرام گریستم
چشمانم خیره به آسمان در جستجوی رویاهای گم شده یشان بودند..
مدتها بود امید را در حضور همان آسمان ؛ پشت همان پنجره دفن کرده بودم و دیگر اثری از نور نبود..
اما در نگاه سیاهم به اسمان هنوز منتظر دستی بودم تا مرا از آن پرده ی غبار گرفته ی چشمانم نجات دهد..
اما خبری نبود..
گرچه او باز آمده بود" اما دیگر بدون خدا چگونه با او از عشق میگفتم..
قلبم تهی از نور و عشق بی معنا شده بود " دیگر چشمانم فقط در آسمان به دنبال گم شده یشان میگشتند ..
گرچه آواز هستی را در صدای او گم کرده بودم " اما کودک وجودم جانی برای انتقام هم نداشت..
دیگر عشق نمی خواستم" من هویتم را گم کرده بودم .. من خدای کودکیم را می خواستم
در افکار خسته ی خود دست و پا می زدم و نفسهای آخرم را ارزانی دم سنگین خاک میکردم
گذشته از مقابل چشمانم چه آرام میگذشت و من توانی برای دفاع از خود نداشتم..
شاید حق با مریم بود ..
اما دیگر دیر بود" من همه چیزم را از دست داده بود؛ نه عشقی مانده بود نه خدایی و نه جانی برای جبران..
گمان میکردم آنقدر خدا از من دور شده که دیگر صدای مرا نمیشنود" حتی ناله های من به او نخواهد رسید ..
چشمانم را بستم و گمان میکردم دیگر دیدن هیچکس به اندازه ی دیدن فرشته ی مرگ خوشحالم نمیکند..
اما"..
در تاریکی پرده ی چشمانم نوری درخشید" دستی به سمتم دراز شد و اشکی به صورتم چکید..
مرا به آغوش کشید و از خاک جدا کرد " مبهوت بودم .. من هنوز جان داشتم " اما ..
خواست که چشمانم را آرام باز کنم..
دیگر از تاریکی خبری نبود؛ حتی خبری از آسمان..
خواست نگاهی به خاک بیندازم"
دخترکی را دیدم که با چشمان بسته در شهر میدوید و سراغ از نور میگرفت
لبخند تلخی بر لبم نشست و در آغوشش آرام گریستم