با دال شروع كنيم با الامت تعجب كه نميشه همون داله فكر كنم انم يه شعر از وحشي بافقي
در آه ما نهفته خزان و بهار حسن اوليست اينکه کس نشود هم نبرد ما
به نوميدي کشيد آخر همه اميدواريهادلم را بود از آن پيمان گسل اميد ياريها
گر سبک روحي تواني خيمه زد بر روي آب پاک ساز از غير دل ، وز خود تهي شو چون حباب
هم حريفان تو ميگويند پيش از آفتابقصهي مي خوردن شبها و گشت ماهتاب
ديدي که چه شد با چه کسان يار مصاحب شد يار به اغيار دل آزار مصاحب
چو شيدايي ببيند هيچ ياد ما کند يا ربگهي از مهر ياد عاشق شيدا کند يا رب
نيست از شادي ديدار مرا خواب امشب مژدهي وصل توام ساخته بيتاب امشب
وصيت ميکنم باشيد از من با خبر امشبز شبهاي دگر دارم تب غم بيشتر امشب
دگر قصد که داري اي جهاني کشتهي نازت کسي خود جان نبرد از شيوهي چشم فسون سازت
آرزو بخش دل اندوهگين من کجاستاين زمان يارب مه محمل نشين من کجاست
خوي گرمش در دلم بگذشت و از دل دود خاست ياد او کردم ز جان سد آه درد آلود خاست
گر به ظاهر سخنش نيست، سخن بسيار استلطف پنهاني او در حق من بسيار است
بر حذر باش در اين راه که سر در خطر است در ره پر خطر عشق بتان بيم سر است
سلخ ماه دگر و غرهي ماه دگر استبازم از نو خم ابروي کسي در نظر است
يک منزل از آن باديهي عشق مجاز است تا مقصد عشاق رهي دور و دراز است
سخن به رمز بگويم که غير، غماز استخوش است بزم ولي پر ز خائن راز است
حالا ت رو برو ببينم چه ميكني يا علي
[You must be registered and logged in to see this image.]