تازه امتحانا تموم شده بودو منم با يه كارنامه ي درخشان سال اول دبيرستانمو پشت سر گذاشته بودم از همه بدتر اينكه براي نمراتم يه شاكي خصوصي داشتم كه اونم خودم بودم من بچه ي سر به زير و ظاهرا آرومي بودم........
تفريحم فقط كتابخونه بود(منظورم همون مسير كتابخونست) تا مي تونستيم تو راه با دوستا جنگولك بازي در مي آورديم كه البته من يه كم يوبس بودمو و يه ريز به بچه ها مي گفتم زشته...زشته اونا هم عاشق اين بودن كه منو خفه كنن....
ولي از اونجايي كه كلمون باد داشت فكر نمي كرديم بعضي كارا تو خيابون زشته ((يعني چون مي دونستيم زشته و تابلو مي شديم انجام مي داديما))
يه چيزي بگم همين اول كار:شيطنت مي كرديم ولي بيحيا نبوديم((نمي دونم شايدم بوديم،حداقل چيزي تو دلمون نبود))
مثلا ييهويي مي زديم تا فازه خنده،يه ماشين برامون كه مي ايستاد اسكلش مي كرديم....
يادمه يه بار يه پسره كه خيلي هم به خيال خودش شاخ بود با تمام پز و دب دبه و كب كبش و احترام جلو پامون توقف كرد يكي از دوستام دل و زد به دريا و در ماشينو باز كرد شيشه رو كشيد پايين و در ماشينو بست و با اشاره به ما گفت كه .....
ما هم شروع كرديم به ري....و سعي مي كرديم كه از پنجره ي ماشين سوار بشيمو وانمود كنيم براي اولين بارداريم سوار ماشين مي شيم و از اين مسخره بازيا و بعد از كلي تلاش كه پسره هاج و واج داشت بهمون نگاه مي كرد و نمي دونست گريه كنه يا بخنده كه يهو بند دلش پاره شدو به دنيا اومد...
آخ نه ببخشيد يهو بنده دلش پاره شدو زد زير خنده....
تو ماشين كه نشسته بوديم خودمونو مي چسبونديم به شيشه ي ماشين ، يا دكه هاي كنار درو (بالا بر شيشه) هي بالا و پايين مي كشيديم ...
يه ريزم چرت و پرت مي گفتيم كه به قلم اوردنش كار دشواريه
ما هيچ وقت به كسي شماره نمي داديم نهايتش اين بود كه مي گرفتيم ولي زنگ نمي زديم كارمون فقط اسكل بازي و خنده بود تو عالم بچگيمون
بماند كه موقع پياده شدن يكي از بچه ها كه خيلي حواس پرت بود افتاد تو جوب و از اين حرفا كه البته من از موقعيت استفاده كردمو آدامس توي دهنمو(از نوع خرسي كه يك هفته بود داشتم مي جويدم و هر شب لاي پلاستيك ميذاشتمش و تو يخچال ازش مراقبت مي كردم كه مبادا كشش و تميزي و بهداشته خودشو از دست بده و فردا با ريختن شكر و چسباندن دانه هاي قند روزه خودمو آدامس سيسمونيمو شروع مي كردم ) در آوردم و بدون اينكه كسي متوجه بشه چسبونددم لاي مو هاي راننده..... خدا مي دونه شب چه پدري ازش در اومده...
خدا از سر تقصيرات بندگان خوبش از جمله من بگذره...
روند همين جوري پيش مي رفت و من تو عالم خودم بودمو عشقم فقط باجه تلفن بود و هر روز دنبال يه ايده ي نو بودم كه اين سري كه به 110 و 118 چي بگيم كه بيشتر حال كنيم با تمام خريتمون هيچ وقت به 115و125 نميزنگيديم كه يه وقت اشغال نشه...
راسي يه بارم كه به118 زنگيده بودم آقا پليسه شماره موبايل خودشو بهم داد...
ما به عالم و آدم ميزنگيديم از بازيگرا بگير تا شوهر خاله ي دوستم كه مي خواستيم امتحانش كنيم (البته خاله ي دوستم خواسته بود كه شوهر كچلشو امتحان كنيماااااااااااااااا)
تو اين حالو هواها ميگذرونديم كه يه دفعه چشمومن به يه جووونه مايه دارو خوشگل و خوش صدا و.... افتاد كه سرنوشته ما از اين رو به اون رو شد.....
اگه دوست داريد، بگيد تا بقيشو براتون بذارم عزيزان
تفريحم فقط كتابخونه بود(منظورم همون مسير كتابخونست) تا مي تونستيم تو راه با دوستا جنگولك بازي در مي آورديم كه البته من يه كم يوبس بودمو و يه ريز به بچه ها مي گفتم زشته...زشته اونا هم عاشق اين بودن كه منو خفه كنن....
ولي از اونجايي كه كلمون باد داشت فكر نمي كرديم بعضي كارا تو خيابون زشته ((يعني چون مي دونستيم زشته و تابلو مي شديم انجام مي داديما))
يه چيزي بگم همين اول كار:شيطنت مي كرديم ولي بيحيا نبوديم((نمي دونم شايدم بوديم،حداقل چيزي تو دلمون نبود))
مثلا ييهويي مي زديم تا فازه خنده،يه ماشين برامون كه مي ايستاد اسكلش مي كرديم....
يادمه يه بار يه پسره كه خيلي هم به خيال خودش شاخ بود با تمام پز و دب دبه و كب كبش و احترام جلو پامون توقف كرد يكي از دوستام دل و زد به دريا و در ماشينو باز كرد شيشه رو كشيد پايين و در ماشينو بست و با اشاره به ما گفت كه .....
ما هم شروع كرديم به ري....و سعي مي كرديم كه از پنجره ي ماشين سوار بشيمو وانمود كنيم براي اولين بارداريم سوار ماشين مي شيم و از اين مسخره بازيا و بعد از كلي تلاش كه پسره هاج و واج داشت بهمون نگاه مي كرد و نمي دونست گريه كنه يا بخنده كه يهو بند دلش پاره شدو به دنيا اومد...
آخ نه ببخشيد يهو بنده دلش پاره شدو زد زير خنده....
تو ماشين كه نشسته بوديم خودمونو مي چسبونديم به شيشه ي ماشين ، يا دكه هاي كنار درو (بالا بر شيشه) هي بالا و پايين مي كشيديم ...
يه ريزم چرت و پرت مي گفتيم كه به قلم اوردنش كار دشواريه
ما هيچ وقت به كسي شماره نمي داديم نهايتش اين بود كه مي گرفتيم ولي زنگ نمي زديم كارمون فقط اسكل بازي و خنده بود تو عالم بچگيمون
بماند كه موقع پياده شدن يكي از بچه ها كه خيلي حواس پرت بود افتاد تو جوب و از اين حرفا كه البته من از موقعيت استفاده كردمو آدامس توي دهنمو(از نوع خرسي كه يك هفته بود داشتم مي جويدم و هر شب لاي پلاستيك ميذاشتمش و تو يخچال ازش مراقبت مي كردم كه مبادا كشش و تميزي و بهداشته خودشو از دست بده و فردا با ريختن شكر و چسباندن دانه هاي قند روزه خودمو آدامس سيسمونيمو شروع مي كردم ) در آوردم و بدون اينكه كسي متوجه بشه چسبونددم لاي مو هاي راننده..... خدا مي دونه شب چه پدري ازش در اومده...
خدا از سر تقصيرات بندگان خوبش از جمله من بگذره...
روند همين جوري پيش مي رفت و من تو عالم خودم بودمو عشقم فقط باجه تلفن بود و هر روز دنبال يه ايده ي نو بودم كه اين سري كه به 110 و 118 چي بگيم كه بيشتر حال كنيم با تمام خريتمون هيچ وقت به 115و125 نميزنگيديم كه يه وقت اشغال نشه...
راسي يه بارم كه به118 زنگيده بودم آقا پليسه شماره موبايل خودشو بهم داد...
ما به عالم و آدم ميزنگيديم از بازيگرا بگير تا شوهر خاله ي دوستم كه مي خواستيم امتحانش كنيم (البته خاله ي دوستم خواسته بود كه شوهر كچلشو امتحان كنيماااااااااااااااا)
تو اين حالو هواها ميگذرونديم كه يه دفعه چشمومن به يه جووونه مايه دارو خوشگل و خوش صدا و.... افتاد كه سرنوشته ما از اين رو به اون رو شد.....
اگه دوست داريد، بگيد تا بقيشو براتون بذارم عزيزان