پريش،
غم زده،
خسته
با چشماني به هم بر آمده
و انگشتاني پشتيبان ابرو
بر دهانه ي غار ايستاده ام .
چون ره گم کرده در غار
کز نه توي راهي هزار لا ، رفته
و با خويش
به آفتاب باز آمده ؛
خميده چون زبان ي چراغ در گذار باد
و چون لهيب سر گشته از نسيم
تهي،
چون تنه ي سپيداري پير ،
از پس بار عام موريانه ها
و با هزار دست خالي چون چون خار ...