خیلی وقته که صدقات رو تو جیبهای آهنی جمهوری اسلامی ( صندوق صدقات ) نمی اندازم . همیشه جمعش میکنم تو قسمت زیر سیگاری ماشینم و اگه سر چهارراه ها از این بچه های کارگر خیابون یه پیرزنی و.... ببینم میدم بهشون . چند روز پیش در راه اداره نزدیک پارک وی پشت ترافیک مونده بودم که دیدم یه پسر و یه دختر کوچیک فال بدست و جوراب بدست از ماشینهای جلوی من شروع کردن و همینجور دارن ادامه میدن و بطرف من نزدیک میشن . سریع پولها رو جمع و جور کردم و ردیف آماده اش کردم که وقتی به من رسیدن بدم به بچه ها. همیشه این کار احساس خوبی به من میده و کلی خرکیف میشم . بچه ها نزدیک شدن و نزدیکتر و ماشین جلویی من برای دور موندن از اونها شیشه خودشو برد بالا و من داشتم شیشه رو میکشیدم پایین که دیدم دختر از ماشین من رد شد رفت و پسر برای یه لحظه نگاهی به من انداخت و مکثی کرد و از من رد شد. و من هاج و واج که چرا؟ چرا ؟ اون پسر در صورت من چی دید که نتونست مثل همیشه خواسته ش رو بیان کنه . چشمام سرخ شد و سرم سنگین . تا چند دقیقه نمی تونستم تمرکز کنم .
شاید بخاطر این بود که من همیشه این کار رو برای داشتن اون احساس خوب می کردم نه برای خود این بچه ها . شاید فکر میکردم با این کار من خدا یه گونی ثواب به من میده . این غرور حقارت آمیز من بود که شکست . خوشحالم
شاید بخاطر این بود که من همیشه این کار رو برای داشتن اون احساس خوب می کردم نه برای خود این بچه ها . شاید فکر میکردم با این کار من خدا یه گونی ثواب به من میده . این غرور حقارت آمیز من بود که شکست . خوشحالم