First topic message reminder :
١) پنجشنبه را رفتم میان برف.تا مغز استخوانم یخ زد. اما من به دنیا آمده بودم آن روز و باید خودم را می کشاندم از سرما بیرون. در حالیکه لذت از انتخابی که کرده بودم را هم باید می بردم. پس تا آخرین ساعت اسکی کردم و لرزیدم. الان خوشحالم که صبح آن روز را نخوابیدم. هرچند هنوز هم یاد آن سرما در من بیدار است. یاد تمام آن دقایقی که رفتم و لرزیدم و سخت میان مه ، کوه را بالا و پایین کردم...
٢) چند وقت پیش فیلمی دیدم درباره زنی که شوهرش به او خیانت می کند و او که نزدیک ۴٠ سال دارد و تا به حال جز خانه داری کاری نکرده و در شهر بزرگی هم زندگی نمی کند، دست ٢ فرزند کوچکش را می گیرد و می آید شهر و با هر زحمتی است کاری در خور پیدا می کند، پیشرفت می کند، بچه هایش را بزرگ می کند، اعتماد به نفسش را پیدا می کند، عشق را دوباره می یابد و...
همان روز پنجشنبه زنی را در تله کابین دیدم که حدود ٣٢ سال داشت. ١٧ سالگی ازدواج کرده بود و با دختر دوازده ساله اش آمده بود اسکی. می گفت شوهرش دو سالیست با زن دیگری دوست است و او پس از کلی مقاومت بالاخره خانه را ترک کرده و رفته خانه پدرش و بعد از مدتی هم بچه ها را فرستاده پیش شوهرش که خیلی هم به او خوش نگذرد. گفتم هنوز جوانید و می توانید همه چیز را از اول شروع کنید. چون ظاهرا همسرش تمایلی به ادامه زندگی نداشت. اما می دانید چه گفت؟ گفت نه بالاخره بر می گردم. طلاق بگیرم چه کار.همه دوستانم ازدواج کرده اند. حوصله ندارم چیزی را آغاز کنم. اینها را در حالی می گفت که همسرش او را نمی خواست و او به شدت احساس خیانت می کرد و در عین حال بسیار زیبا و جذاب بود...
پی نوشت: در دلم چیزی هست...مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...و چنان بی تابم...که دلم می خواهد...بدوم تا ته دشت... بروم تا سر کوه...(سهراب)
١) پنجشنبه را رفتم میان برف.تا مغز استخوانم یخ زد. اما من به دنیا آمده بودم آن روز و باید خودم را می کشاندم از سرما بیرون. در حالیکه لذت از انتخابی که کرده بودم را هم باید می بردم. پس تا آخرین ساعت اسکی کردم و لرزیدم. الان خوشحالم که صبح آن روز را نخوابیدم. هرچند هنوز هم یاد آن سرما در من بیدار است. یاد تمام آن دقایقی که رفتم و لرزیدم و سخت میان مه ، کوه را بالا و پایین کردم...
٢) چند وقت پیش فیلمی دیدم درباره زنی که شوهرش به او خیانت می کند و او که نزدیک ۴٠ سال دارد و تا به حال جز خانه داری کاری نکرده و در شهر بزرگی هم زندگی نمی کند، دست ٢ فرزند کوچکش را می گیرد و می آید شهر و با هر زحمتی است کاری در خور پیدا می کند، پیشرفت می کند، بچه هایش را بزرگ می کند، اعتماد به نفسش را پیدا می کند، عشق را دوباره می یابد و...
همان روز پنجشنبه زنی را در تله کابین دیدم که حدود ٣٢ سال داشت. ١٧ سالگی ازدواج کرده بود و با دختر دوازده ساله اش آمده بود اسکی. می گفت شوهرش دو سالیست با زن دیگری دوست است و او پس از کلی مقاومت بالاخره خانه را ترک کرده و رفته خانه پدرش و بعد از مدتی هم بچه ها را فرستاده پیش شوهرش که خیلی هم به او خوش نگذرد. گفتم هنوز جوانید و می توانید همه چیز را از اول شروع کنید. چون ظاهرا همسرش تمایلی به ادامه زندگی نداشت. اما می دانید چه گفت؟ گفت نه بالاخره بر می گردم. طلاق بگیرم چه کار.همه دوستانم ازدواج کرده اند. حوصله ندارم چیزی را آغاز کنم. اینها را در حالی می گفت که همسرش او را نمی خواست و او به شدت احساس خیانت می کرد و در عین حال بسیار زیبا و جذاب بود...
پی نوشت: در دلم چیزی هست...مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...و چنان بی تابم...که دلم می خواهد...بدوم تا ته دشت... بروم تا سر کوه...(سهراب)