Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


روزنوشت نیلوفر

power_settings_newLogin to reply
+14
nohed
vahab
omid
miladsingle
farhad
nahid
hajreza
kaveh
hiran
sohailsoltani
یاس سفید
rasoul_myself
faezeh
niloofar
18 posters

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 Emptyروزنوشت نیلوفر

more_horiz
First topic message reminder :

١) پنجشنبه را رفتم میان برف.تا مغز استخوانم یخ زد. اما من به دنیا آمده بودم آن روز و باید خودم را می کشاندم از سرما بیرون. در حالیکه لذت از انتخابی که کرده بودم را هم باید می بردم. پس تا آخرین ساعت اسکی کردم و لرزیدم. الان خوشحالم که صبح آن روز را نخوابیدم. هرچند هنوز هم یاد آن سرما در من بیدار است. یاد تمام آن دقایقی که رفتم و لرزیدم و سخت میان مه ، کوه را بالا و پایین کردم...

٢) چند وقت پیش فیلمی دیدم درباره زنی که شوهرش به او خیانت می کند و او که نزدیک ۴٠ سال دارد و تا به حال جز خانه داری کاری نکرده و در شهر بزرگی هم زندگی نمی کند، دست ٢ فرزند کوچکش را می گیرد و می آید شهر و با هر زحمتی است کاری در خور پیدا می کند، پیشرفت می کند، بچه هایش را بزرگ می کند، اعتماد به نفسش را پیدا می کند، عشق را دوباره می یابد و...

همان روز پنجشنبه زنی را در تله کابین دیدم که حدود ٣٢ سال داشت. ١٧ سالگی ازدواج کرده بود و با دختر دوازده ساله اش آمده بود اسکی. می گفت شوهرش دو سالیست با زن دیگری دوست است و او پس از کلی مقاومت بالاخره خانه را ترک کرده و رفته خانه پدرش و بعد از مدتی هم بچه ها را فرستاده پیش شوهرش که خیلی هم به او خوش نگذرد. گفتم هنوز جوانید و می توانید همه چیز را از اول شروع کنید. چون ظاهرا همسرش تمایلی به ادامه زندگی نداشت. اما می دانید چه گفت؟ گفت نه بالاخره بر می گردم. طلاق بگیرم چه کار.همه دوستانم ازدواج کرده اند. حوصله ندارم چیزی را آغاز کنم. اینها را در حالی می گفت که همسرش او را نمی خواست و او به شدت احساس خیانت می کرد و در عین حال بسیار زیبا و جذاب بود...

پی نوشت: در دلم چیزی هست...مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...و چنان بی تابم...که دلم می خواهد...بدوم تا ته دشت... بروم تا سر کوه...(سهراب)

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
آن کدام روز است که به شب نیانجامد و کدام شب است که سپیده ی صبح از پی آن بالا نیاید ؟!
چه روز باشد ، چه شب ، مفهوم لبخند های امید هماره بر لبان تو می نشیند ، اگر بر لبان دوستانت بارقه ی لبخندی بنشانی و چه آرام و خوب و دل نشین می نویسی از بودن و زیستن ، از آمدن و رفتن ، از نفس کشیدن و به فراز عشق نگریستن ، از باران و حتی از آتش و جهنم - هنگامی که همه ی گیتی حوصله ات را لبریز کرده و دیگر جایی برای تحمل نداری !!
چشمانی که هماره ابری است و آسمانی که نمی بارد و مادری که چتر ندارد ،
و این زایش نبوغ بلوغ عاطفه است در دهلیز های پیچ و وا پیچ قلبی که پیوند را به خوبی می شناسد و از گسست مهر و زوال حضور شور و شیدایی ، می هراسد ،
با اینکه بر سر ِناله می کوبد و از دیوار خیال با ساقه های نیلوفر ، بالا می رود
روز نوشت هایت را من نیز می خوانم ،
اما در خود سکوت می کنم ،
و به خود بلوا می فروشم ،
چه شد این همه روزهایی که ننوشتم ،
چه شد این همه شب هایی که تا سپیده ، گل روءیا نکاشتم ،
روزی که باید می َآمد و نیامد ،
شبی که باید می مرد و نمرد !!
بستر زمین آبستن این همه خواب وخیال ،
راه های آسمان ، چشمی تا ستاره های ناپیدا ،
و این همه آدم ، تنها ،
این همه مفهوم ، دروا !
چه راه گریزی از این همه بی بهرگی ،
از این همه راه سپردن ِ بی معنی ،
تا کجا ، تا کی ؟!
چه خوب دردها را می خوانی ،
چه زیبا با آنها می مانی ،
شاید من هم ترا خوب خوانده باشم ،
شاید خوب فهمیده باشم ،
شاید ؟!
16

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
نبینم دل آبجی نیلوفر گل ایران فروم ابری باشه 5

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
kaveh wrote:
نبینم دل آبجی نیلوفر گل ایران فروم ابری باشه 5


چیزیم نیست آقا کاوه 4
فقط بعضی وقتا قاط می زنم 11 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43

سلام . ناراحت نشید آقا وهاب ، ما آدم نیستیم ، اما فرشته که هستیم !!

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
شما که جای خود داری داداش من!!!! 2

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43


این چه حرفیه آقا وهاب؟ 11
من همه نوشته های بچه ها رو می خونم، راجع به داستانی هم که گفتید فکر کردم دارید سر به سرم می ذارید 21
آخه معلومه دیگه، برای خوندن هر داستانی باید بری کتاب فروشی کتابشو بخری پسر جان 30

حالا ببینم شاید بتونم از کتابم اسکن بگیرم براتون بذارم توی سایت 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
من اگه نرفته بودم کتاب فروشی که...
به جند جا سر زدم گفتند نداریم ، واسه همینم نوشتم کجا میشه گیر اوورد.23 حالا اگه پیداش کردم که میخونم، 68 اگرم نه مثل همیشه میگم بیخیالش. 74

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
مرا ببین...چشمانم را بسته ام...با زبانم سوت می زنم که هم جلوی خودش را بگیرد و هم فکرم را...دو دستم را بسته ام به صندلی...از پاهایم هم که کاری بر نمی آید...با این همه این سطرها نوشته می شوند...سطرهایی که نام "تو" را بگوید

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
از ١٠ دی امسال تا امروز نرفته بودم اسکی.تو نوع خودش رکوردی بود. اما امروز فارغ از این که بالاخره طلسم رو شکستم یه اتفاق عجیب افتاد که طبق معمول رفته رو مخم. داشتم همین طور می اومدم پایین و موسیقی هم گوش می دادم. یک دفعه با همون سرعتی که داشتم واستادم وسط پیست و پشت سرمو نگاه کردم. ناخواداگاه کاملا.یعنی هیچ آدم عاقلی این کارو نمی کنه.اتفاقا پشت سرمم یه اسنوبردی بود که اگه شانس نمی آوردم و ماهر نبود احتمالا دست و پای یکی می شکست. اصلا نفهمیدم.انگار یه بار همین جا من واستاده باشم و پشت سرمو نگاه کرده باشم. یک جور همزمانی رویدادها. اصلا تا چند دقیقه حالم خوب نبود. فکر می کردم من و آوردن گذاشتن تو یه زمان دیگه.

وای بزارید یه جور دیگه بگم.واسه خودم. مثلا من می رم میوه فروشی گوجه سبز بخرم. یه خانم جلوی منه که داره پول می ده برای سبزی که خریده. حالا یه روز دیگه من می رم گوجه سبز بخرم. دیدین آدم بعضی وقتها یه صحنه هایی اتفاق می افته که فکر می کنه قبلا اتفاق افتاده؟خب اگه یه خانمی جلوم باشه شبیه اون خانوم و بخواد حساب سبزیشو بکنه شاید این حس بهم دست بده یا شایدم بدون اینکه قبلا چنین صحنه ای رو دیده باشم یا یادم بیاد این حس آشنا بهم دست بده. اما حالا فرض کنید من رفتم گوجه سبز بخرم و تو یه لحظه خلا یه چیزیو حس می کنم. خانمی که باید جلوم باشه و پول سبزیشو بده. و اون نیست.

دیگه نمی دونم چطوری بگم. انگار آشناست اما یه دفعه یه چیزیش کمه. اینا بازیای ذهنه؟نمی دونم.فقط می دونم خیلی کنجکاو شدم درباره همزمانی زمانها بیشتر بدونم.تداخل های ذهنی...اصلا دنبال نتیجه نگردید...فقط یه حس عجیب بود.

پی نوشت:اینم یه شعر که به فضای برف بالای کوه بیاد:

رد پای روی برف...می‌ گه تو رفتی...گرمی شومینه اما یادشه تو اومدی...

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
مطلبت منو یاد این انداخت. به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی،به چه دل خوشی؟؟ تکاندن برف از شانه های ادم برفی؟؟ 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
مطلبت منو یاد این انداخت. به شانه ام زدی که تنهایی ام را تکانده باشی،به چه دل خوشی؟؟ تکاندن برف از شانه های ادم برفی؟؟ 61



د 11
پفک منو برداشتی؟؟؟؟؟ 9


مرسی، قشنگ بود 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
niloofar wrote:
از ١٠ دی امسال تا امروز نرفته بودم اسکی.تو نوع خودش رکوردی بود. اما امروز فارغ از این که بالاخره طلسم رو شکستم یه اتفاق عجیب افتاد که طبق معمول رفته رو مخم. داشتم همین طور می اومدم پایین و موسیقی هم گوش می دادم. یک دفعه با همون سرعتی که داشتم واستادم وسط پیست و پشت سرمو نگاه کردم. ناخواداگاه کاملا.یعنی هیچ آدم عاقلی این کارو نمی کنه.اتفاقا پشت سرمم یه اسنوبردی بود که اگه شانس نمی آوردم و ماهر نبود احتمالا دست و پای یکی می شکست. اصلا نفهمیدم.انگار یه بار همین جا من واستاده باشم و پشت سرمو نگاه کرده باشم. یک جور همزمانی رویدادها. اصلا تا چند دقیقه حالم خوب نبود. فکر می کردم من و آوردن گذاشتن تو یه زمان دیگه.

وای بزارید یه جور دیگه بگم.واسه خودم. مثلا من می رم میوه فروشی گوجه سبز بخرم. یه خانم جلوی منه که داره پول می ده برای سبزی که خریده. حالا یه روز دیگه من می رم گوجه سبز بخرم. دیدین آدم بعضی وقتها یه صحنه هایی اتفاق می افته که فکر می کنه قبلا اتفاق افتاده؟خب اگه یه خانمی جلوم باشه شبیه اون خانوم و بخواد حساب سبزیشو بکنه شاید این حس بهم دست بده یا شایدم بدون اینکه قبلا چنین صحنه ای رو دیده باشم یا یادم بیاد این حس آشنا بهم دست بده. اما حالا فرض کنید من رفتم گوجه سبز بخرم و تو یه لحظه خلا یه چیزیو حس می کنم. خانمی که باید جلوم باشه و پول سبزیشو بده. و اون نیست.

دیگه نمی دونم چطوری بگم. انگار آشناست اما یه دفعه یه چیزیش کمه. اینا بازیای ذهنه؟نمی دونم.فقط می دونم خیلی کنجکاو شدم درباره همزمانی زمانها بیشتر بدونم.تداخل های ذهنی...اصلا دنبال نتیجه نگردید...فقط یه حس عجیب بود.

پی نوشت:اینم یه شعر که به فضای برف بالای کوه بیاد:

رد پای روی برف...می‌ گه تو رفتی...گرمی شومینه اما یادشه تو اومدی...






خدايي تاحالاكسي ركورد من نزده كه اصلا اسكي نرفته باشه
اين پفك خوردن داره آ [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
niloofar wrote:

د 11
پفک منو برداشتی؟؟؟؟؟ 9




کی میگه این پفکه؟؟؟؟؟؟ من دارم چیپس میخورم. 61 11 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
مرا ببین...چشمانم را بسته ام...با زبانم صوت می زنم که هم جلوی خودش را بگیرد و هم فکرم را...دو دستم را بسته ام به صندلی...از پاهایم هم که کاری بر نمی آید...با این همه این سطرها نوشته می شوند...سطرهایی که نام "تو" را بگوید

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خانم دکتر این رو که یه بار نوشته بودی!!!!!!! 3 61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
خانم دکتر این رو که یه بار نوشته بودی!!!!!!! 3 61


د 11
راست گفتی هاااا 4
خودم حواسم بود، می خواستم ببینم کی می فهمه 3 22

61

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
پارچه زندگی ما از الیافی ریسیده شده که خوب و بد در ان به هم بافته شده است

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
جدیدا مثل این بچه خرخونهایی شدم که حال آدم ازشون به هم می خوره! [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
مگه بچه خرخونا چشونه فقط یه کم خر.... [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام نیلوفر خانوم
من تازه وارد این جمع شما شدهام
نمدونم چرا نوشته هایت را وقتی میخونم احساس میکنم یه چیزی یه شکایتی تو دلت هست ولی نمی تونید به زبون بیارید یا بنویسید .به هر حا ل نمی دونم شما چند بهار از عمرتون گذشته ولی من اگه از ازدواج ناکامم صاحب بچه می شدم الان بایستی 17 سالش باشه از خیانت مردها نوشتید.ولی اون کسی که به زنش خیانت می کنه را چی میشه اسمشو گذاشت .ولی من به خاطر رویا نامزدم 16 ساله مجردم وبا هیچ زنی هم نبودم
اگه خواستی سرگذشت واقعی عشق مرا بخونی نوشته سالهای بی رویا را مطالعه بفرمایید تو بخش خا طره ها

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
20

Last edited by N@3RIN on Tue Apr 20, 2010 2:19 pm; edited 1 time in total

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
فكر كنم حستو درك مي كنم،منم گاها اينجوري ميشم....
نيلوفر جون بيخيال
مردا همه هم چينن(البته بعضي هاشون)
مي گي چي كار كنيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
9
بيا تو بغلم 6 ناراحت ودپرس نباشي ها

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
نیلوفر خانم توی نوشته تون یه نوع فریاد خفه شده میبینم.انگار یه چیزی می خوای بگی ولی نمی دونم چرا نمیگی اگه اشتباه نکنم زخمی خنجر خیانتی به طوری که از همه مردها بیزاری مجویید ولی داری اشتباه می کنید همه اینطور که تو فکر میکنی نیستند .سرگذشت واقعی عشق نافرجام مرادر بخش خاطرهها به نام سالهای بی رویا را مطالعه بفرمایید. تا به این حقیقت پی ببرید.

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
beul wrote:
نیلوفر خانم توی نوشته تون یه نوع فریاد خفه شده میبینم.انگار یه چیزی می خوای بگی ولی نمی دونم چرا نمیگی اگه اشتباه نکنم زخمی خنجر خیانتی به طوری که از همه مردها بیزاری مجویید ولی داری اشتباه می کنید همه اینطور که تو فکر میکنی نیستند .سرگذشت واقعی عشق نافرجام مرادر بخش خاطرهها به نام سالهای بی رویا را مطالعه بفرمایید. تا به این حقیقت پی ببرید.


اين عشقا خيلي نادرن....
نيلوفر جونو نمي دونم ولي من كه از پارسال تا به الان يه كم به (بعضي)مردا بد بين و مشكو ك و...شدم
البته جسارت نباشه منظوري ندارما...گفتم كه بعضي ها
راستشو بخواييد بعضي چيزا از اين پسرا ديدمو و شنيدم كه ديگه.....

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
beul wrote:
نیلوفر خانم توی نوشته تون یه نوع فریاد خفه شده میبینم.انگار یه چیزی می خوای بگی ولی نمی دونم چرا نمیگی اگه اشتباه نکنم زخمی خنجر خیانتی به طوری که از همه مردها بیزاری مجویید ولی داری اشتباه می کنید همه اینطور که تو فکر میکنی نیستند .سرگذشت واقعی عشق نافرجام مرادر بخش خاطرهها به نام سالهای بی رویا را مطالعه بفرمایید. تا به این حقیقت پی ببرید.


سلام [You must be registered and logged in to see this image.]
به جمع ما خوش اومدید [You must be registered and logged in to see this image.]
حتما سال های بی رویا رو می خونم [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
N@3RIN wrote:
فكر كنم حستو درك مي كنم،منم گاها اينجوري ميشم....
نيلوفر جون بيخيال
مردا همه هم چينن(البته بعضي هاشون)
مي گي چي كار كنيم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
[You must be registered and logged in to see this image.]
بيا تو بغلم [You must be registered and logged in to see this image.] ناراحت ودپرس نباشي ها


مرسی نسرین جوووووووووووووووونم [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
اینجا یک 10 سطری کامنت گذاشتم اما دوباره حذفش کردم

چون نخواستم که بخواهم که بدانم که بدانی که بدانم که نادان جهانم

اینم یکجور کامنته دیگه

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
بازم به حیران جون که این بحث عشقو عاشقیو فریاد خفه و دپرسو بیا بغلو و....تمومش کرد . چون دیگه داشت گریم میگرفت

descriptionروزنوشت نیلوفر - Page 2 EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام. نیلوفر جان
چه طوری ؟
ترجمه ات به کجا رسید؟
الان در چه حالی؟
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply