Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


روزنوشت نیلوفر

power_settings_newLogin to reply
+14
nohed
vahab
omid
miladsingle
farhad
nahid
hajreza
kaveh
hiran
sohailsoltani
یاس سفید
rasoul_myself
faezeh
niloofar
18 posters

descriptionروزنوشت نیلوفر Emptyروزنوشت نیلوفر

more_horiz
١) پنجشنبه را رفتم میان برف.تا مغز استخوانم یخ زد. اما من به دنیا آمده بودم آن روز و باید خودم را می کشاندم از سرما بیرون. در حالیکه لذت از انتخابی که کرده بودم را هم باید می بردم. پس تا آخرین ساعت اسکی کردم و لرزیدم. الان خوشحالم که صبح آن روز را نخوابیدم. هرچند هنوز هم یاد آن سرما در من بیدار است. یاد تمام آن دقایقی که رفتم و لرزیدم و سخت میان مه ، کوه را بالا و پایین کردم...

٢) چند وقت پیش فیلمی دیدم درباره زنی که شوهرش به او خیانت می کند و او که نزدیک ۴٠ سال دارد و تا به حال جز خانه داری کاری نکرده و در شهر بزرگی هم زندگی نمی کند، دست ٢ فرزند کوچکش را می گیرد و می آید شهر و با هر زحمتی است کاری در خور پیدا می کند، پیشرفت می کند، بچه هایش را بزرگ می کند، اعتماد به نفسش را پیدا می کند، عشق را دوباره می یابد و...

همان روز پنجشنبه زنی را در تله کابین دیدم که حدود ٣٢ سال داشت. ١٧ سالگی ازدواج کرده بود و با دختر دوازده ساله اش آمده بود اسکی. می گفت شوهرش دو سالیست با زن دیگری دوست است و او پس از کلی مقاومت بالاخره خانه را ترک کرده و رفته خانه پدرش و بعد از مدتی هم بچه ها را فرستاده پیش شوهرش که خیلی هم به او خوش نگذرد. گفتم هنوز جوانید و می توانید همه چیز را از اول شروع کنید. چون ظاهرا همسرش تمایلی به ادامه زندگی نداشت. اما می دانید چه گفت؟ گفت نه بالاخره بر می گردم. طلاق بگیرم چه کار.همه دوستانم ازدواج کرده اند. حوصله ندارم چیزی را آغاز کنم. اینها را در حالی می گفت که همسرش او را نمی خواست و او به شدت احساس خیانت می کرد و در عین حال بسیار زیبا و جذاب بود...

پی نوشت: در دلم چیزی هست...مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...و چنان بی تابم...که دلم می خواهد...بدوم تا ته دشت... بروم تا سر کوه...(سهراب)

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
اینچنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شدو گفت :
حلقه ی خوشبختی ست ؛ حلقه ی زندگی است

همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی ان شک باشد

سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ؛ هدر

زن پریشان شدو نالید که وای
وای ؛ این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

(فروغ فرخزاد )

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خورشید سرد شد
و برکت از زمین رفت

و سبزه ها به صحراها خشکیدند
و ماهیان به دریاها خشکیدند
و خاک مردگانش را
زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ
مانند یک تصویر مشکوک
پیوسته در تراکم و طغیان بود
و راه ها ادامه ی خود را
در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشید
دیگر کسی به فتح نیندیشید
و هیچ کس دیگر به هیچ نیندیشید

و در غارهای تنهایی
بیهودگی متولد شد
...

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
اي يابا
اينا كه چيزي نيست
من يكي مشناختم
...........................
نميگم چون دردناك
اما
فقط ميشه واسه همه دعا كرد 16

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام بر نیلوفر گلم 1
نیلوفر جان این چند روزه که من نبودم چه چیزایی دیدی!!!!!!!!!!!!!!! 19

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام یاسی جونم 1
سلام فائزه جونم 1
سلام اقا رسول 8
مرسی که روزنوشت هامو دنبال می کنین 6 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
این هفته از اولش سرشار از خرکاری بوده!!
همه اش دارم دور خودم می چرخم و یه کارایی می کنم اما هی نگاه می کنم می بینم کلی کار دیگه هم هست!

از اونطرف این تعطیلی های بی موقع که روال همه کارای منو بهم زد… مخصوصاً مخصوصاً ترجمه ام رو! تازه دستم راه افتاده بود و قسمت 8 رو تموم کرده بودم و نصف قسمت 10 هم ترجمه شده بود که رفتیم تعطیلات و دوباره پشتم باد خورد! این قسمت ده هم لعنتی اینقدر سخته که خدا می دونه! داستان یه یاروئه که اختلال صحبت کردن داره… میخواد یه چیزی بگه، به جاش یه چیز دیگه می گه!! بعد اون چیز عوضی که گفته یه ربطی به اون چیزی که می خواد بگه داره! حالا یا از نظر هجایی، یا از نظر معنایی… مثلاً می خواد بگه خواب، ممکنه بگه آب، ممکن هم هست بگه تخت!! بعد توجه هم داشته باش که اینا همه اش قراره از انگلیسی ترجمه بشه و همه اش هم یه کلمه ای نیست… یه وقت یه جمله می گه با 200 تا کلمه، اونوقته که تفریح شروع می شه!!
مثلاً اون به جای Of Course می گه Of Golf!! بعد مثلاً من به جای البته باید بگم البسه!! بعد الهی بمیرم برای سارا که می خواد این ها رو ویرایش هم بکنه! (فکر کنم مجبور بشم غلط های تایپیش رو خودم همه رو ویرایش کنم که یه وقت اشتباهی عوضی، چرت و پرتای این آقاهه رو ویرایش نکنه که به جای پرت و پلا، مثل فردوسی، فارسی سلیس حرف بزنه!!)
.
.
هیچوقت به این صحبت های تکنولوژی فکر و اینا اعتقادی نداشتم… قبول دارم که انسان همون چیزیه که فکر می کنه هست، به بازی انرژی های دنیا هم معتقدم، کارما رو باور دارم… اما اینکه بشینی فکر کنی من میلیاردرم، من میلیاردرم، من میلیاردرم، بعد یهو تلپی میلیاردر بشی، نه!!
اسم آنتونی رابینز رو زیاد شنیده بودم… اما داستان زندگیش رو نمی دونستم… چند وقت پیش از زبان شخصی در اینباره شنیدم (آدم معتبری بود، از دوستان پرفسور آزمندیان که شاگرد خود آنتونی رابینزه و کلی هم معروفه!) و چیزی که می گفت عملاً باعث شد شاخ روی سرم سبز بشه!! من براتون نقل می کنم، چون معتقدم خیلی جالب بود… راست و دروغش، پای راوی!!
این آقای رابینز، یه آدم بدبختی بوده که اینقدر مصیبت و بی پولی کشیده بوده، می خواسته خودشو بکشه! می ره بالای یه پل که خودشو بندازه تو رودخونه، بعد یاد پدر و مادرش می افته… میبینه اگر خودشو بندازه پائین، تا وقتی جسدش پیدا بشه پدر ومادرش خیلی استرس و نگرانی رو باید تحمل کنن… تصمیم می گیره براشون یه نامه بنویسه و توش بگه چی شده و قصدش چیه! اما حتی پول نداشته یه خودکار و کاغذ بخره!
برای همین می ره توی یه کتابخانه عمومی و پشت یکی از میزا می شینه… از کتاب هایی که روی میز بوده، همینطوری اتفاقی یکی رو برمیداره که بذاره زیر دستش و بنویسه… نگاهش به اسم کتاب می افته… قرآن مجید! چون اسم این کتاب رو شنیده بوده، کنجکاو می شه ببینه چیه… بازش می کنه و اولین جمله ای که می بینه، به شدت به فکر فرو می بردش… بعد از ساعت ها فکر کردن، کتاب رو می بنده و می ره و با باور واقعی تلاش می کنه و می شه جناب آنتونی رابینز…
اون جمله ای که دیده بود، چیزی نبود جز این آیه که دوبار پشت هم توی قرآن تکرار شده: «فان مع العسر یسراً، ان مع العسر یسرا» «همانا بعد سختی، گشایشی است» (البته معنی صحیحش می شه همراه سختی گشایش است)
نمی دونم چطور ممکنه یه آیه، یه جمله ساده، یه فردی که می خواد خودشو بکشه راضی به برگشتن و تلاش کردن بکنه، شاید شرایط روحی چنین آدمی اینقدر متزلزله و اینقدر ناامیده که به هر ریسمانی برای نجات چنگ می زنه… اما یه چیز رو خوب می دونم…. حقیقتاً که بعد از هر سختی، گشایشی است!

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
faezeh wrote:
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
اینچنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شدو گفت :
حلقه ی خوشبختی ست ؛ حلقه ی زندگی است

همه گفتند مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی ان شک باشد

سالها رفت و شبی
زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ؛ هدر

زن پریشان شدو نالید که وای
وای ؛ این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

(فروغ فرخزاد )

سلام . عجب حکایتی داشته ابد ، ما که نه تله کابین داریم ، نه پیست اسکی حال شما رو درک نمی کنیم ، اما سرما و توی برف بودن رو چرا، همیشه خوش باشید.

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
اگه خواستي
hank
the cow dog
بخون اون قسمت كه عاشق شغال ميشه خيلي جالبه
از زبون سگ گله كه با شغالا ميگرده خيلي قشنگه
به هر حال مرسي از خودت
مرسي از همه 19

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
شما اگر بسیار دلتان برای یک دوست تنگ باشد اما آن دوست حسابی که چه عرض کنم کلا شما را دلیت کرده باشد چه می کنید:

١) بی خیال می شوید و می روید به کوچه علی چپ؟

٢)بی خیال نمی شوید اما در همان کوچه علی چپ فقط راهتان می دهند پس می روید به همان کوچه ؟

٣)نه بی خیال می شوید نه کوچه علی چپ می روید اما چون راه دیگری ندارید سر راه می ایستید بلکه فرجی شود؟

۴)روی معجزه های کوچک حساب باز می کنید و در حالیکه می روید به کوچه علی چپ منتظرید او را در همان کوچه ببینید؟

۵) بابا دلیت شدی رفته حالا تو هی گزینه بزار ... منم همینو بهش می گم هی... گوش نمی ده که...

پی نوشت:زندگی دفتری از خاطره هاست .... خاطراتی که ز تلخی رگ جان می گسلد ... من سردم است و انگار هیچ گاه گرم نخواهم شد(تلفیق دو شعر فروغ)

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
دود می خیزد ز خلوتگاه من

کس خبر کی یابد از ویرانه ام؟

با درون سوخته دارم سخن

کی به پایان می رسد افسانه ام؟

دست از دامان شب برداشتم

تا بیاویزم به گیسوی سحر

خویش را از ساحل افکندم در آب

لیک از ژرفای دریا بی خبر

بر تن دیوارها طرح شکست

کس دگر رنگی در این سامان ندید...

این شعر سهراب را دوست دارم در این لحظه ها...

پی نوشت: گاه جبران آنچه نباید به زبان بیاید و می آید بسیار سخت تر از آنچیزی است که در جایی که باید گفته شود گفته نمی شود. چرا عصبانیت را گاه با جمله های خشماگین و ناخوشایندی نثار هم می کنیم و ردی از تباهی بر جای می گذاریم؟ دوستی کامنتی برایم گذاشته بود که دوستش نداشتم و چرا باید او نداند که من می دانم او کیست؟راستی که این پی نوشت و آن شعر چه ربطی داشتند؟!

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام نیلوفر

روزنوشت هایی که میگذاری از چند نظر زیبا وخواندی است.

1 اول اینکه چون حرف دل است وخالی از مضامین صنایع ادبی ان را صرفا جهت یاد وخاطر ان روز مینویسی در عین سادگی دارای بیانی شیرین وپند اموز است.

2 دوم هم حکایت است وداستان وهم سلیس واست وروان


3 شعر و پی نوشتهای اخر انها به زیبایی ولطافت وظرافت متن می افزایید

4 هنر است در بیان و بداهه نویسی و نویسندگی

5در اخر یک نویسنده خوب باید مطالبش دارای زیبایی وروانی ودر عین حال اموزنده ومفید باشد تا خواننده را جذب کند که نوشته هات اینگونه هستند.

6 خوب دیگه میمونه تبریک که من به تو ابجی خودم تبریک میگم.


16 16 16

Last edited by hiran on Fri Jan 15, 2010 9:03 pm; edited 1 time in total

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
عرض سلام و ادب و احترام خدمت آبجی نیلوفر گل 5
خوندن روزنوشت های شما بسی جذاب و دلنشین است و بسیار حال می دهد 19
سپاس 44 ( خواب ما را برد 7 )

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
13 16

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
جهان پیر است و بی بنیاد

از این فرهاد کش فریاد

که کرد نیرنگ و افسونش

ملول از جان شیرینم

پی نوشت: خاطرم پاییزیست که به زمستان نمی نشیند تا بهار را ببیند

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
از صمیم قلب متاسفم از کل بشریت که آدم بهتری نیستم. من متاسفم و جز تاسف کلمه ای ندارم.از اینکه زنم و رنج را پایانی نیست برای این نیمه گمشده در هستی . گمشده در خودش.و کاش می دانستم مرگ پایان رنج است یا نه؟


این جملات را روی کاغذ می نویسم. می سپارم به دریای خیالم تا روزی کسی در دریای خیالش آن را بیابد و بداند که روزی کسی که در این دریای خیالات غرق شد زنی بود که از صمیم قلب متاسف بود از آنچیزی که بود. از آنچیزی که آخر او را در در دریای خیال غرق کرد.

و کاش نمی دانستم آنکه این شیشه با پیغام را دریافت می کند خود زنی است در آستانه غرق شدن.

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
در من زنی مرده است که به خاکسپاری اش نرسیدم

بغض آن یک مشت خاک که همراهش کنم

تا ابد در گلویم نشسته است!

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
بسيار عالي و زيبا بيد خيلي عالي

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خیلی فکر خوبی بود باز کردن یه تاپیک و نوشتن روزنوشت هات نیلوفر جون 1 23

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
nahid wrote:
خیلی فکر خوبی بود باز کردن یه تاپیک و نوشتن روزنوشت هات نیلوفر جون 1 23


مرسی ناهید جونم 26
دیگه گفتم یه تاپیک وبلاگی باز کنم برای خودم 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
rasoul_myself wrote:
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟


چه کنم دیگه آقا رسول 60
روزگاره دیگه 31 با ما سر سازگاری نداره 22 11

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سرت را از روی کتاب بلند می کنی که بگويی

دنيا را از هر طرف که نگاه کنی گرد است

حتی از افغانستان

يا

جزاير هاوايی

من خيلی وقت است

گاليله را از ياد برده ام

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
اتفاق افتاده بود

من و تو

خواب بوديم

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
niloofar wrote:
rasoul_myself wrote:
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟


چه کنم دیگه آقا رسول 60
روزگاره دیگه 31 با ما سر سازگاری نداره 22 11


چرا نيلوفرجان
سارگاري داره اما ما گاهي متوجه نميشيم همين سبب ميشه دلگير بشيم
ميخواي دست بالا كنم برات مثه فائزه يه اسمال آقا پيدا كنم؟ 10

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خوندمت نیلوفر خانم 19

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
rasoul_myself wrote:
niloofar wrote:
rasoul_myself wrote:
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟


چه کنم دیگه آقا رسول 60
روزگاره دیگه 31 با ما سر سازگاری نداره 22 11


چرا نيلوفرجان
سارگاري داره اما ما گاهي متوجه نميشيم همين سبب ميشه دلگير بشيم
ميخواي دست بالا كنم برات مثه فائزه يه اسمال آقا پيدا كنم؟ 10



اُه اُه ..
خاک عالم دنیا به سرم !!!
نیلوفر جونم دوروغ میگه ها گولشو نخوری قربونت برم " خودت باید دست بجنبونی ..
دآاااش رسول تو که لالای بلدی چرا خوابت نمیبره " اگه راس میگی استین بالا بزن یه صغری جون واسه خودت پیدا کن 61 65
3

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
faezeh wrote:
rasoul_myself wrote:
niloofar wrote:
rasoul_myself wrote:
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟


چه کنم دیگه آقا رسول 60
روزگاره دیگه 31 با ما سر سازگاری نداره 22 11


چرا نيلوفرجان
سارگاري داره اما ما گاهي متوجه نميشيم همين سبب ميشه دلگير بشيم
ميخواي دست بالا كنم برات مثه فائزه يه اسمال آقا پيدا كنم؟ 10



اُه اُه ..
خاک عالم دنیا به سرم !!!
نیلوفر جونم دوروغ میگه ها گولشو نخوری قربونت برم " خودت باید دست بجنبونی ..
دآاااش رسول تو که لالای بلدی چرا خوابت نمیبره " اگه راس میگی استین بالا بزن یه صغری جون واسه خودت پیدا کن 61 65
3


آقا يك كبري هم براي ما نگه دارين ميام مي بريم 26

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
hajreza wrote:
faezeh wrote:
rasoul_myself wrote:
niloofar wrote:
rasoul_myself wrote:
نيلوفر جون چرال اينقدر دلگيري؟


چه کنم دیگه آقا رسول 60
روزگاره دیگه 31 با ما سر سازگاری نداره 22 11


چرا نيلوفرجان
سارگاري داره اما ما گاهي متوجه نميشيم همين سبب ميشه دلگير بشيم
ميخواي دست بالا كنم برات مثه فائزه يه اسمال آقا پيدا كنم؟ 10



اُه اُه ..
خاک عالم دنیا به سرم !!!
نیلوفر جونم دوروغ میگه ها گولشو نخوری قربونت برم " خودت باید دست بجنبونی ..
دآاااش رسول تو که لالای بلدی چرا خوابت نمیبره " اگه راس میگی استین بالا بزن یه صغری جون واسه خودت پیدا کن 61 65
3


آقا يك كبري هم براي ما نگه دارين ميام مي بريم 26


بابا عجب دعوائي شد
فائزه جون حالا كه ميخواي پيدا كني
په آنجلينا جوني پيدا كن! 3
باشه غيرتي نشو يه اصغر آقا پيدا ميكنم براش كه با اسمال خان فائزه جور بشه 1 16

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
farhad wrote:
خوندمت نیلوفر خانم 19


داش فرهاد 5
حالا اینو نمی گفتی چی می شد؟!!! 7

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
kaveh wrote:
farhad wrote:
خوندمت نیلوفر خانم 19


داش فرهاد 5
حالا اینو نمی گفتی چی می شد؟!!! 7


اشتباه دستوري بود اشكال نداره

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام
منم امروز به این انجمن وارد شدم و با محیط آشنا نیستم!!! یه کم آشنا بشمو بفهمم موضوع چیه پستامو شروع میکنم!! اگرم کسی کمک کنه زودتر به محیط آشنا بشم ممنون میشم!!! این آدرسه وبلاگمه [You must be registered and logged in to see this link.] و البته دو روز بیشتر تا آخره عمرش نمونده اینم ایمیلمmilad_ha88@yahoo.com اگر کسی خواست کمکم کنه ممون میشم به این دو جا بیاد

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
miladsingle wrote:
سلام
منم امروز به این انجمن وارد شدم و با محیط آشنا نیستم!!! یه کم آشنا بشمو بفهمم موضوع چیه پستامو شروع میکنم!! اگرم کسی کمک کنه زودتر به محیط آشنا بشم ممنون میشم!!! این آدرسه وبلاگمه [You must be registered and logged in to see this link.] و البته دو روز بیشتر تا آخره عمرش نمونده اینم ایمیلمmilad_ha88@yahoo.com اگر کسی خواست کمکم کنه ممون میشم به این دو جا بیاد


با سلام
از اشنایی با شما خوشبختم

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
miladsingle wrote:
سلام
منم امروز به این انجمن وارد شدم و با محیط آشنا نیستم!!! یه کم آشنا بشمو بفهمم موضوع چیه پستامو شروع میکنم!! اگرم کسی کمک کنه زودتر به محیط آشنا بشم ممنون میشم!!! این آدرسه وبلاگمه [You must be registered and logged in to see this link.] و البته دو روز بیشتر تا آخره عمرش نمونده اینم ایمیلمmilad_ha88@yahoo.com اگر کسی خواست کمکم کنه ممون میشم به این دو جا بیاد


به جمع ما خوش اومدید آقا میلاد 16
منم از آشنایی با شما خوشبختم 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
lما هم خوشبختيم
داداش 19

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
چه سرنوشت غم انگیزی که کرم کوچک ابریشم

تمام عمر قفس می ساخت

ولی به فکر پریدن بود

پی نوشت: امروز دوباره یاد این شعر منزوی افتاده ام

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
اینها تکه جمله هایی از داستان جدید پویا نعمت اللهی است که دوست داشتم.

- دوستی، همیشه با سو‌ء‌تفاهم همراه بوده؛ چه برسد به عشق.


- فراموشی نعمت بزرگی‌یه. اما نمی‌تونی مدام مثل خرچنگ روی حافظه‌ت بیفتی و چنگک‌هات رو توی شکم خاطره‌هات فرو کنی و مثل احمق‌ها فکر کنی که می‌تونی حذف‌شون کنی. اسمش رو هم بذاری فراموشی خود‌خواسته.


- من می‌گم موضوع اصلی، بحث موندگاری همیشگی روابط نیست. البته اگه باشه که خیلی خوبه. اما این‌که یک رابطه رو چه‌طوری شروع کنیم و چه‌طوری پیش ببریم و چقدر صداقت داشته باشیم و آخرش هم چه‌طوری تموم‌ش کنیم، به‌نظرم خیلی مهم‌تره.

- بعضی سؤال‌ها را تا پاک نکنی به جواب نمی‌رسی

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
سلام خانم دکتر. این داستان جدید پویا رو کجا میشه گیر اوورد.با این چیزایی که نوشتی واجب شد بخونیمش.68 مخصوصا منی که همیشه بی خیالم. 74 با تشکر

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
niloofar wrote:
١) پنجشنبه را رفتم میان برف.تا مغز استخوانم یخ زد. اما من به دنیا آمده بودم آن روز و باید خودم را می کشاندم از سرما بیرون. در حالیکه لذت از انتخابی که کرده بودم را هم باید می بردم. پس تا آخرین ساعت اسکی کردم و لرزیدم. الان خوشحالم که صبح آن روز را نخوابیدم. هرچند هنوز هم یاد آن سرما در من بیدار است. یاد تمام آن دقایقی که رفتم و لرزیدم و سخت میان مه ، کوه را بالا و پایین کردم...

٢) چند وقت پیش فیلمی دیدم درباره زنی که شوهرش به او خیانت می کند و او که نزدیک ۴٠ سال دارد و تا به حال جز خانه داری کاری نکرده و در شهر بزرگی هم زندگی نمی کند، دست ٢ فرزند کوچکش را می گیرد و می آید شهر و با هر زحمتی است کاری در خور پیدا می کند، پیشرفت می کند، بچه هایش را بزرگ می کند، اعتماد به نفسش را پیدا می کند، عشق را دوباره می یابد و...

همان روز پنجشنبه زنی را در تله کابین دیدم که حدود ٣٢ سال داشت. ١٧ سالگی ازدواج کرده بود و با دختر دوازده ساله اش آمده بود اسکی. می گفت شوهرش دو سالیست با زن دیگری دوست است و او پس از کلی مقاومت بالاخره خانه را ترک کرده و رفته خانه پدرش و بعد از مدتی هم بچه ها را فرستاده پیش شوهرش که خیلی هم به او خوش نگذرد. گفتم هنوز جوانید و می توانید همه چیز را از اول شروع کنید. چون ظاهرا همسرش تمایلی به ادامه زندگی نداشت. اما می دانید چه گفت؟ گفت نه بالاخره بر می گردم. طلاق بگیرم چه کار.همه دوستانم ازدواج کرده اند. حوصله ندارم چیزی را آغاز کنم. اینها را در حالی می گفت که همسرش او را نمی خواست و او به شدت احساس خیانت می کرد و در عین حال بسیار زیبا و جذاب بود...

پی نوشت: در دلم چیزی هست...مثل یک بیشه نور...مثل خواب دم صبح...و چنان بی تابم...که دلم می خواهد...بدوم تا ته دشت... بروم تا سر کوه...
(سهراب)












آبجي نيلوفر خدايي خيلي فيلم ميبيني اينا تو فيلماس البته بگم اين خيانتا تو زنا بيشتره تا مردا نه فكر كنيد دارم گرو كشي ميكنم نه بعدشم يه خاطر كوتاهي از يكي از طرفين يا كمبودهاست البته بستگي به سطح فرهنگي و...هم داره ولي اين وقايه مارو بيشتر آگاه ميكنه كه چطورميشه راه زندگي درست رو پيش گرفت مثلا شما بايد بدونيد يا بپرسد شوهر اون آقا چرا زن دوم اختيار كرده تا از اون ناحيه هم به شما يا به ما ضربه وار نشه (كجايه كار بابا الا مگه شوهر پيدا ميشه [You must be registered and logged in to see this image.] كه زنه ول كنه بره دلت خوشه آ)

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
[You must be registered and logged in to see this image.] اي بابا چقدر ناراحني خانم دكتر بي خي خي

اگر روزی تهدیدت كردند، بدان در برابرت ناتوانند! اگر روزی خیانت دیدی، بدان قیمتت بالاست! اگر روزی [You must be registered and logged in to see this image.] تركت كردند، بدان با تو بودن لیاقت می خواهد

آره بابا اينا رو رويه ديواره اكبر آقا تو كوچه علي چپ نوشته شما هم زيا خودشو ناراحت نكن چون ميگذرد غمي نيست هميشه اوليش سخته بيفتي تو دور نبت شماهم ميرسه كسي ديليت كني و تو كوچه علي چپ منتظر بزاري الان ميگي من اومرن ولي به حرف من ميرسي اين تجربه سابت كرده

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
به جهنم که هوا ابری نیست

تو کلاهت باران می خواهد

او به چترش دل بسته

"من دلم بارانی است"

به جهنم

به جهنم

به جهنم

مادرم می گوید

حرف بد را باید خورد

قورت داد

ناخوشی خواهد داشت

به جهنم مادرم راست و دروغ می بافد

تا من از قهر خودم دست بکشم

"من دلم بارانی است"

آیینه در من و من ...

تف به این هرزه گی آیینه ها

که تو را با تو به یک هرزه گی ساده قناعت دادند

صبح صورت را باید شست

شب مسواک باید زد

همه حرف جهان در همین فاصله است

تف به این من که در این آینده دنبال خوشایند تو می گردم

گمن دلم بارانی است"

می دانم

که هوا ابری نیست

به جهنم

به جهنم

به جهنم

پدرم را کاری

به دل وباران و حرف های بدم نیست که نیست

به جهنم

تف به آن لحظه که من را بارید

مادرم چتر نداشت

سالها طول کشید

من خیالم سر رفت

لب این آینه تخت مدام

بر خودم باریدم

به جهنم که هوا ابری نیست

"من دلم بارانی است"


پی نوشت: مرسی بچه ها جونم از حضورتون 16 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
آن کدام روز است که به شب نیانجامد و کدام شب است که سپیده ی صبح از پی آن بالا نیاید ؟!
چه روز باشد ، چه شب ، مفهوم لبخند های امید هماره بر لبان تو می نشیند ، اگر بر لبان دوستانت بارقه ی لبخندی بنشانی و چه آرام و خوب و دل نشین می نویسی از بودن و زیستن ، از آمدن و رفتن ، از نفس کشیدن و به فراز عشق نگریستن ، از باران و حتی از آتش و جهنم - هنگامی که همه ی گیتی حوصله ات را لبریز کرده و دیگر جایی برای تحمل نداری !!
چشمانی که هماره ابری است و آسمانی که نمی بارد و مادری که چتر ندارد ،
و این زایش نبوغ بلوغ عاطفه است در دهلیز های پیچ و وا پیچ قلبی که پیوند را به خوبی می شناسد و از گسست مهر و زوال حضور شور و شیدایی ، می هراسد ،
با اینکه بر سر ِناله می کوبد و از دیوار خیال با ساقه های نیلوفر ، بالا می رود
روز نوشت هایت را من نیز می خوانم ،
اما در خود سکوت می کنم ،
و به خود بلوا می فروشم ،
چه شد این همه روزهایی که ننوشتم ،
چه شد این همه شب هایی که تا سپیده ، گل روءیا نکاشتم ،
روزی که باید می َآمد و نیامد ،
شبی که باید می مرد و نمرد !!
بستر زمین آبستن این همه خواب وخیال ،
راه های آسمان ، چشمی تا ستاره های ناپیدا ،
و این همه آدم ، تنها ،
این همه مفهوم ، دروا !
چه راه گریزی از این همه بی بهرگی ،
از این همه راه سپردن ِ بی معنی ،
تا کجا ، تا کی ؟!
چه خوب دردها را می خوانی ،
چه زیبا با آنها می مانی ،
شاید من هم ترا خوب خوانده باشم ،
شاید خوب فهمیده باشم ،
شاید ؟!
16

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
نبینم دل آبجی نیلوفر گل ایران فروم ابری باشه 5

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
kaveh wrote:
نبینم دل آبجی نیلوفر گل ایران فروم ابری باشه 5


چیزیم نیست آقا کاوه 4
فقط بعضی وقتا قاط می زنم 11 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43

سلام . ناراحت نشید آقا وهاب ، ما آدم نیستیم ، اما فرشته که هستیم !!

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
شما که جای خود داری داداش من!!!! 2

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
vahab wrote:
خانم دکتر ما ادم نیستیم که جوابمونو نمیدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟43


این چه حرفیه آقا وهاب؟ 11
من همه نوشته های بچه ها رو می خونم، راجع به داستانی هم که گفتید فکر کردم دارید سر به سرم می ذارید 21
آخه معلومه دیگه، برای خوندن هر داستانی باید بری کتاب فروشی کتابشو بخری پسر جان 30

حالا ببینم شاید بتونم از کتابم اسکن بگیرم براتون بذارم توی سایت 61

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
من اگه نرفته بودم کتاب فروشی که...
به جند جا سر زدم گفتند نداریم ، واسه همینم نوشتم کجا میشه گیر اوورد.23 حالا اگه پیداش کردم که میخونم، 68 اگرم نه مثل همیشه میگم بیخیالش. 74

descriptionروزنوشت نیلوفر EmptyRe: روزنوشت نیلوفر

more_horiz
مرا ببین...چشمانم را بسته ام...با زبانم سوت می زنم که هم جلوی خودش را بگیرد و هم فکرم را...دو دستم را بسته ام به صندلی...از پاهایم هم که کاری بر نمی آید...با این همه این سطرها نوشته می شوند...سطرهایی که نام "تو" را بگوید
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply