Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionقسمت 15 دختر فراری Emptyقسمت 15 دختر فراری

more_horiz
ليلی هراسان بلند شد. مادرش پيش از او بلند شده بود. نمی دانست اين موقع شب چه کسی است.؟ ليلی دلشوره داشت. از اتاق بيرون امد. ميخواست به مادرش بگويد در را باز نکن اما اگر میپرسيد چرا چی جواب ميداد. موهای اشفته او رنگ پريده و لرزش اندام او رعنا را به وحشت انداخته بود. بطرف ليلی برگشت و گفت: ليلی چی شده؟ کی پشت دره؟ منتظر کسی هستی؟

نه مادر نه منتظر کسی نيستم اما کاش در رو باز نمی کردی، من ميترسم، نکنه دزد باشه.

دزد؟ ديونه شدی ؟ مگر دزد در ميزنه ومياد اعلام ميکنه که ميخواد دزدی کنه؟

پس کيه اين وقت شب؟

رعنا متوجه نگرانی ليلی شده بود. از طرفی هم ميترسيد در را باز کند. چند بار ديگر صدای زنگ به صدا در امد. به طرف ايفون رفت. گوشی را برداشت و با ترس گفت: کيه؟

خانم در رو باز کنيد. پليس هستيم. هر چه زودتر در رو باز کنيد.

حالا ديگر رعنا هم ترسيده بود. وای نکنه امينی رو گرفتند و از کارهای غير قانونی او خبر دار شدند و امدند رعنا رو ببرند؟ ديدی چه خاکی بر سرم شد. لبهای رعنا اشکارا می لرزيد. ليلی که از کارهای غير قانونی و قاچاق دختران فراری به حاشيه خليج فارس بوسيله باند امينی خبر نداشت ترسيده بود. با خود ميگفت جسد پسره رو يافتند حتما اون دختره همه چيز رو گفته و منو لو داده. خدای من.سراسيمه به طرف مادرش رفت ... نه مادر در رو باز نکن صبر کن سريع مانتو پوشيد، روسری سرش کرد و کيفش رو برداشت از پنجره ای که به تراس باز ميشد خارج شد. همه جا تاريکی فرا گرفته بود. ستاره ها در اسمان بودند. از شانس خوب او اول ماه بود و ماه در اسمان ديده نمی شد به همين خاطر همه جا تاريک بود و مهتابی نبود که همه جا را روشن کند. از نرده ها بطرف پشت بام رفت ميخواست خودش را به پله اضطراری برساند. به زحمت طوری که سر و صدا همسايه ها را بيدار نکند بطرف پله ها رفت پايش را روی پله گذاشت و شروع به پايين رفتن کرد. در يک لحظه نورافکن ماشين پليس پله ها را روشن کرد. سريع پله های اهنی و زنگ زده را يکی دو تا کرد . به پايين رسيده بود. شروع به دويدن نمود. راننده ماشين پليس که متوجه فرار شخصی از پله اضطراری شده بود به طرف او دويد. ليلی در کوچه ای خزيد و در تاريکی گم شد. ماشين پليس که با بيسيم به بقيه خبر داده بود. بدنبال ليلی رفت سايه او را روی ديواری ديد. بطرف مقابل نگاه کرد و اسلحه را به طرف او گرفت و دستو ر ايست داد. ليلی به محض ديدن پليس مجددا شروع به دويدن کرد در تاريکی به زحمت راه را تشخيص ميداد. پايش به لبه جدول کنار خيابان گير کرد و به زمين خورد. سرش به لبه جدول اصابت کرد و درد ناشی از برخورد به جدول خيابان اه از نهادش برخواست. صدای فرياد ليلی رعنا را از خواب بيدار کرد. به طرف اتاق ليلی دويد. او در خواب فرياد می کشيد و کمک ميخواست. سرتاسر بدنش را عرق پوشانده بود. رعنا او را از خواب بيدار کرد. ليوانی اب برای او اورد. ليلی به اطرافش نگاه کرد. فکر ميکرد به دست پليس گرفتار شده است. اما همه چيز سر جای خودش بود. بغض گلويش ترکيد و شروع به گريه کرد. گريه ليلی از خوشحالی بود. از اينکه می ديد همه را در خواب ديده خوشحال بود. نور زرد لامپ بر روی پرده قرمز افتاده بود و ان را به رنگ ارغوانی زيبايی در اورده بود. رو به مادرش که در کنار او نشسته بود کرد و گفت: خواب وحشتناکی ديدم. خدا را شکر که خواب بودم.

لیلی از اینکه همه این مسائل را در خواب دیده بود خوشحال شد. نفسی به راحتی کشید. دلش میخواست برای رعنا درد دل کند اما جرات نداشت. نمی توانست بگوید چه خوابی دیده است. حتما مادرش شک میکرد. دوباره خوابید. اشعه زیبای خورشید از لابلای پرده توری زیبایی که بر پنجره اتاق لیلی نصب بود به درون سرک می کشید. لیلی چون الهه زیبایی بر تخت خفته بود. دور تا دورش را وسایل ریز و درشت اتاقش که مدتها بود تمیز نکرده بود به چشم می خورد. نور خورشید گرمای مبطبوعی به درون اتاق وارد کرده و چهره لیلی را نوازش میداد. از گرمای نور خورشید که بر روی لیلی افتاده بود لیلی بیدار شد. نزدیک ظهر بود. چشمانش را که بازکرد خواب دیشبش را بیاد اورد. لبخندی از رضایت زد. از تختش پايين امد و کش و قوسی به بدنش داد. خسته به نظر ميرسيد. موهای آشفته اش را جمع کرد و پشت سرش با تکه ای کش بست. نگاهی به خودش در اينه انداخت . چشم هايش ورم کرده بود. موهايش بصورت نامرتبی بسته بود. با اينکه اين چند روز غذای مناسبی نخورده بود اما چهره اش زيبايی خودش را حفظ کرده. تکانی به خودش داد. سرش را جلو اينه برد. صورتش را به اينه چسباند و با خودش شروع به حرف زدن کرد. ..... به قول مهران چشمانم عين اهو ميماند. خوب چيکار کنم خدا به من اين همه زيبايی داده؟ يعنی مردا اينقدر بی اراده اند که در مقابل زيبايی يک زن نمی توانند خودشان را کنترل کنند؟ بابا عجب احمقهايی هستند. نمی دونم شايد ما زنها هم همينطور باشيم . اما من مهران رو دوست دارم گر چه اون در زمان گرفتاريها رهايم کرد. خوب تقصير خودم که نبود. مجبور بودم واسه نجات بابام اين کار رو بکنم. ببين دختر خوشکله اگر بخوای مقاومت کنی زير دست و پا له ميشی. نمی ذارن زندگی کنی. می بينی توی اين چند روز چه کشيدی مجبور به ادم کشی شدی. اما فکر ميکنی اگر حالا تو رو بگيرند ولت می کنند. نه نه! هيچ دادگاهی ، هيچ محکمه ای ، هيچ قاضی رای به بی گناهی تو نمی ده. نمی گن ميخواستی از خودت ، عفتت دفاع کنی . راحت حکم ادم کش ميدن و اعدام. تازه اونوقت اون بهزاد پست فطرت کثافت ميشه امامزاده ....وقت دفن جنازه گور به گور شدش ميگن وای چه جونی بود. حيفش ، مهربون ، مردم دار، بدست دختری فاسد کشته شد. خلاصه اينقدر دل ميسوزونند که نگو و نپرس. ميدونی وکيلش توی دادگاه چی ميگه؟ بهزاد پسری بود که ازارش به موری نمی رسيد. همه دوستانش از خوبی او تعريف ميکنند. در محله به نيکويی از او ياد می شه. از همه مهمتر ناکام از دنيا رفت. روی طبقش هم مينويسند جوان ناکام. ...چقدر ناکام. ؟ هر روزی دختر بدبختی رو توی اين خونه ای که داشت نابود ميکرد. خوب من يکی قصر در رفتم. دوباره کش و قوسی به بدنش داد و نگاهی دوباره به آينه انداخت .... ببين ليلی تونياز به کسی داری که کمکت کنه. همه جا پارتی داشته باشه. پول داشته باشه. خودت ميدونی که هر کسی امروز دست نياز به طرفش دراز کنی انتظارات ديگری ازت داره. تازه کمکی هم بهت نمی کنه. بهترين فرد همون امينی است. باهاش کنار بيا . هر کاری واست ميکنه. لبخندی تحويل تصويرش در اينه داد. ميخواست از اتاقش بيرون بره که صدای باز شدن در را شنيد. از لای در بيرون رو نگاه کرد امينی رو ديد. الحق که امروز خيلی زيبا شده بود. خوب از روز اول هم امينی جوانی خوش چهره و شيک پوش بود. ليلی بهتر ديد با ظاهری اراسته خودش را به امينی نشون بده. برگشت . سراغ کمد لباسش رفت. لباس استين کوتاه سبز رنگی به رنگ چشماش داشت. يک بار اونو پوشيده بود. همه ميگفتند در اين لباس عين ملکه ها ميشی. موهاش رو شونه کرد. دستی به صورتش کشيد. نگاهی کرد ديد توی هال نيست. اروم بيرون رفت. بهتر ديد برای اينکه ديده نشود صورتش را در اشپزخونه بشويد. صورتش را با صابون شست و به اتاقش برگشت. آرايش ملايمی کرد. ميخواست وانمود کند که از حضور امينی خبر نداره. به طرف اتاق مادرش رفت و بلند بلند صدا زد ... مامان ...مامی بيداری ؟ قبل از اينکه در اتاق رو باز کند امينی در را باز کرد. تا بحال ليلی را اين شکل و به اين زيبايی نديده بود. لبخندی به روی ليلی زد . برخلاف گذشته ليلی با خوشرويی لبخند او را پاسخ داد. امينی در اتاق رعنا را بست. او تجربه برخوردها را داشت. سريع متوجه رام شدن ليلی شد. به طرفش امد. ليلی سرش را زير انداخت و گفت :

سلام اقای امينی . روزتون بخير.

امينی نگاهی خريدارانه به او انداخت و گفت:

سلام خوشکل خانم. ! چه عجب چشم من به جمال ملکه زيبايی ها روشن بشه؟

ليلی نازی کرد و گفت:

چوبکاری نکنيد ديگه.

امينی جلو او قرار گرفت. دستان ليلی را گرفت. گونه او را بوسيد. ليلی هيچ عکس العملی نشان نداد. امينی ليلی را به طرف اتاقش برد. ليلی ارام همراه او راه افتاد. ديگر ناراحت نبود که خودش را به امينی عرضه کند. از طرفی رعنا از سوراخ کليد اتاق شاهد حرکات امينی و ليلی بود. غوغايی در دلش افتاده بود. شايد نوعی حسادت زنانه نسبت به دخترش. هر چه باشد ليلی جوان است. امينی درب اتاق ليلی را از داخل بست.

رعنا صحنه بردن لیلی به اتاق توسط امینی دید و از حسادت داشت به خود می پیچید در حالی که خودش عاشق امینی شده بود و زندگیش را بخاطر او از دست داده بود حال تحمل دیدن چنین صحنه ای را نداشت. متعچب از این بود لیلی که تا دیروز چشم دیدن امینی را نداشت چرا دست به چنین کاری زد. مطمئن شده بود که این دختر نقشه ای برای امینی دارد. از طرفی کینه امینی هم به دل گرفت . بعد از ساعتی امینی از اطاق بیرون امد در حالی که سر و وضع اشفته ای داشت. رعنا روی مبل نشسته بود و گریه میکرد. او نمی توانست باور کند امینی که اینقدر به اون نرد عشق می باخت جلو چشمانش با دخترش انهم دختری 18 ساله عشق بازی کند. امینی بی توجه به رعنا به اتاق رفت و موهایش را شانه زد. لباسش را مرتب نمود . رعنا همچنان مغموم و ناراحت بود. بلند شد. توان راه رفتن را نداشت بطرف امینی رفت روبروی او ایستاد و به چشمان او که همیشه جز هوس و شرارت چیزی در ان چشمان هیز که حال از رسیدن به خواسته اش شاد شده بود نمی دید نگاهی انداخت. لبانش آشکارا می لرزید. میخواست حرف بزند نمی توانست . امینی لبخند معنی داری زد و گفت: چیه رعنا ؟ عزا گرفتی زن.؟

رعنا جوابی نداد. بغض راه گلویش را گرفته بود. میخواست فریاد بزند. میخواست حرف دلش را به امینی بزند اما جرات نداشت. امینی نگاهی به اطراف انداخت. همه چیز مرتب سر جای خودش قرار داشت . مبلهای زردرنگ را خیلی زیبا چیده بودند. گل میز گوشه اتاق که سبدی گل روی ان قرار گرفته بود. به گلهای رز خشک شده در ان نگاه انداخت. جلو رفت. چقدر برایش اشنا بود. سبد را برداشت بالا برد و به ان نگریست. چقدر زیبا گلها را چیده بودند. رعنا پشت سر او قرار گرفت. هنوز داشت گریه میکرد. دست روی شانه امینی گذاشت . با بغضی که داشت گفت: یاد اون روز بخیر یادته؟ اولین شبی که میخواستیم با هم شام بخوریم. وقتی سر قرار امدم با این سبد گل به استقبالم امدی. چقدر خوشحال شدم . چقدر من ساده لوح بودم ، باور کردم واقعا دوستم داری، شاید باور نکنی ان لحظه هرگز فراموشم نمی شود، این سبد را اندازه همه زندگیم دوست داشتم ، اما حالا می بینم خیالی بیش نبوده، آخه چرا ؟ مگه من چی در این مدت برای تو کم گذاشتم؟ مگر نه اینکه شوهرم ، زندگیم را فدای عشق تو کردم؟ حالا چطور جلو خود من با دخترم ...... نه باورم نمی شه، پس کو آن همه عشقی که ازش حرف میزدی؟

امینی ساکت بود ، هنوز داشت به حرفهای رعنا گوش میداد، یاداوری خاطرات ان روز برایش لذت بخش بود. امینی باید به هر چه میخواست برسد. یادش افتاد ان روز هم میخواست به وصال رعنا برسد. رعنا زنی طناز بود. اما هرگز لیلی را ندیده بود. با هر ترفندی بود رعنا را بدست اورد. برایش مهم نبود که چه بر سر زندگی او میاید. هوی و هوسی که در او بود و از طرفی جلب توجه عربهایی که دنبال زنان زیبای ایرانی بودندبرای او مهمترین چیز بود. لبخندی زد. برگشت طرف رعنا مستقیم به چشمان قرمز شده و متورم او نگاه کرد. چشم در چشم او انداخت. میدانست رعنا قدرت نگاه کردم به چشمان او را ندارد. بازوهای او را در دست گرفت. فشارش داد. او را به سینه خود چسباند و گفت: عزیزم ، تو که اینقدر حسود نبودی ؟ کی گفته تو را دوست ندارم؟ چه اشکالی داره لیلی زیبا هم از ان من شود.؟ تو که نمی خوای دخترت بدبخت بشه. ؟ تازه این حق من هست قبل از اینکه نصیب شکم گنده های عرب بشه اول به من برسه. تازه اون خودش راضی بود. خودش گفت، دیدی که قبلا جواب سلام مرا هم نمی داد اما امروز متوجه شد چقدر اشتباه کرده. عزیزم رعنا لیلی چند روز دیگه از اینجا میره بازم من میمانم و تو رعنای عزیزم. تو باید اونو اماده کنی. اون هیچی بلد نیست. پول خوبی بهمون میدن. با اون پول میریم خارج. اما لیلی این دختره شیطون بدجوری دل منو برده. الحق که دختر تو هست. طناز و دلربا . حیف از شما دو تا که این همه سال بیکار مانده بودید.

رعنا به حرفهای او گوش میداد. چنان به این مرد دل بسته بود که با این چرب زبانی ها خام شد. از طرفی فروش لیلی برای او هم بد نبود. قبلا به این مورد راضی نبود. اما حالا میدید اگر لیلی اینجا باشد حتما امینی او را کنار میزند. بهتر دید دخترش تنها فرزندش را قربانی هوا و هوس خودش کند. سرش را از روی سینه امینی برداشت ، لبخندی زد و او را بوسید. امینی از او خواست اموزشهای لازم را برای روبرو شدن با مرد عرب به لیلی بدهد. به او گفت که نمی خواهد در دیدار اول توی ذوق مرد عرب بخورد. رعنا که بارها دختران فراری زیادی را برای رویارویی با مردی پولدار آموزش داده بود حال میدانست به دختر خودش چگونه برخورد کند. بعد از رفتن امینی به اتاق لیلی رفت. لیلی روی تختش دراز کشیده بود. از بخت بدش گریه میکرد. از اینکه به خاطر فقر و نداری ، بخاطر بی بند و باری مادرش ، بخاطر نداشتن پول و کشیده شدنشان به این مسائل گریه میکرد. لیلی هیچ دلخوشی از امینی نداشت اما اینک میدید مجبور است بخاطر اینکه حامی داشته باشد در اغوش و امیال مردی هوسباز قرار گیرد که گاهی با مادرش است گاهی با دیگران و اینک لیلی را نشانه گرفته است. او با خواست خودش در اغوش مردی قرار گرفته بود که از پدرش بزرگتر بود. رعنا کنار تخت او نشست. دستی به موهای لیلی کشید. پتو را از روی او کنار زد . لیلی سریع برگشت و پتو را به روی خود کشید. از اینکه بدن عریان او را ببیند خجالت کشید. رعنا با بی میلی که داشت صورت لیلی را بوسید و گفت: امینی انقدرها هم که فکر میکنی مرد بدی نیست. هر کاری میکنه بخاطر خوشبختی من و تو هست. درسته چند جلسه مجبوری به خواسته های او تن دهی اما بزودی به عقد مردی ثروتمند در میای و از ایران میری . برای خودت خانمی میکنی. عشق میکنی. از این کثافتکاری که من در ان افتادم خلاص میشی. عزیزم لیلی بلند شو. بلند شو برو حمام سر و رویی تازه کن تا برنامه های بعدی را بهت بگم. بلند شو عروس خانم. میدونم که مردی که میخوای زنش بشی با دیدن همچین فرشته ای ذوق زده میشه. چقدر خوشحالم که می بینم تو از بدبختی که من دارم دور میشی.

descriptionقسمت 15 دختر فراری EmptyRe: قسمت 15 دختر فراری

more_horiz
اين آدرس يه پسره خوب

[You must be registered and logged in to see this link.]

سلام
امروز ميخواستم از شما دوستان خواهشي كنم
يه بازي اينترنتي هست به نام دنياي جديد كه ميتوني تو اون عضو شي به عنوان شهروند بعد بايد كارپيدا كني و روزانه كاركني تا پول داشته باشي خونه و غذا بگيري
بعد بايد در كنارش تو ارتش تمرين كني تا سرباز شي و در جنگ شركت كني در آخر فيلدمارشال ميشي
ميتوني عضو احزاب بشي و نماينده مجلس يا رئيس جمهور بشي
الان ايران تو اين بازي كمبود نيروي فعال داره و داره استان از دست ميده
دوستاي كه تمايل دارن ميتونن بيان عضو بشن و بعد از فعال شدن اكانتشون كمك كنن به ايران
با تشكر
اينم لينك منه واسه ثبت نام كه اگه ازين طريق بياين به منم كمك ميكنين تا پيشرفت كنم

[You must be registered and logged in to see this link.]
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply