از همه چيز و همه جا خسته شده بود . درختانی که روزی خيلی زيبا بودند اينک به مانند ديوان بی شاخ و دمی شده بودند که اطراف او را گرفته بودند. سرش را ميان دو دستش قرار داد قطره های اشک از چشمش جاری شد . با خود می انديشيد چه شد که يه دفعه زندگی او نابود گرديد. کاش مهران الان بود و با او درد دل ميکرد. با خدای خود برای اولين بار در اين سن شروع به درد دل کرد:«خدای من مهربان من چرا من از روز اول زندگی بايد بدبخت دنيا بيام . خدايا ميدونی توی دل من چی ميگذره ميدونی بدبخترين دختر روی زمينم خدايا درمانده ام دلم به مادرم خوش بود او هم از من گرفتی اخه چرا؟ خدايا چرا بايد بعضی همکلاسان من روی پول راه بروند پدر و مادر خوب زندگی خوب همه چيز را داشته باشند اما من چی ؟ خدايا به کی به کجا پناه ببرم خدايا هيچ کس رو ندارم. به کی بگم دارم اواره ميشم. منم بنده تو هستم چرا دستم رو نميگيری؟ خدايا چرا نگاهی به دل خسته من نمی کنی ديگه توی اين سن کم رمقی برای من نمونده توی اين سن ديگه کسی رو ندارم که کمکم کنه. خدايا اشکم را کجا بريزم که بر دل آتش گرفته ام مرهمی باشه. خيلی تنهام خودت که می بينی خودت که شاهدی چی بر من گذشت و چی خواهد گذشت. خدای من کمکم کن راه به جايی ندارم. گويا در بيابانی بی اب و علف گمشده ام . حيوانات درنده از هر طرف ميخواهند مرا نابود کنند . خيلی خسته ام چرا هيچ کس نمی خواد درک کنه من چی ميگم؟ خدای من قلب کوچک مرا ببين چشمانم بجای اشک خون گريه ميکند دلم گريان است. غصه دارم . به کی بگم خدا خدا دارم خفه ميشم چرامادرم را ازم گرفتی ؟ چرا او را دچار اين بدبختی کردی؟ چرا نبايد منم مث همه دخترها طعم خوش زندگی رو بچشم ؟ چرا چرا »

صدای او بلند شده بود. دستی را روی شانه اش حس کرد. سرش را بلند کرد خانمی ديد کنار دستش نشسته شايد خيلی وقت بوده با او حرف ميزده اما ليلی هيچ نمی شنيده«دخترم چی شده چرا داری گريه ميکنی حيف اين چهره زيبا و چشمان رعنای تو نيست که گريه کند؟»

ليلی نگاهی به او انداخت ترسيده بود دائم مسئولين مدرسه به دانش اموزان گوشزد کرده بودند فريب چنين ادمهايی را نخورند. گفته بودند گرگهايی در پوست گوسفند به دخترهای تنها و غريب حمله ميکنند. بارها و بارها اين حرفها در گوش او خوانده شده بود و حالا احساس ميکرد يکی از همون گرگها که دارد از روی دلسوزی با او حرف ميزند به او حمله ور شده است. بدون جواب دادن به او از جايش بلند شد خيلی ترسيده بود تا خانه را دويد ميخواست به خانه برگردد دلش نميخواست از اين بدبختر شود. دلش نمی خواست اواره خيابانها شود. همه برايش غريب بودند از همه می ترسيد حتی از مادر خودش که روزی چون جان دوستش داشت . اين چند روز لحظات وحشتناکی بر او گذشته بود. وارد خانه شد . مادرش جلو اينه نشسته بود. بدون حرف زدنی به اتاقش رفت . به تختخوابش پناه برد و باز تنها دلخوشی خودش را گريه ديد. بغض گلويش را گرفته بود. متوجه خروج مادرش از خانه شد. کنجکاو شده بود بلند شد دنبال او رفت . پايين آپارتمان ماشين امينی را ديد. تاکسی گرفت و دنبال انها رفت . امينی با مادرش به همان خانه ای که او را برده بود رفتند. ميدانست مادر اين کلمه ای که هميشه به فرشته نسبت می دهند در فساد و تباهی غرق شده است. او ديگر هيچ کس را نمی بيند. به خانه برگشت. تصميم گرفت نزد امينی برود و التماسش کند دست از سر مادرش بردارد. ميخواست به پايش بيفتد . از فرط خستگی به خواب رفت. تمام مدت در خواب کابوس می ديد. صبح از خواب بيدار شد نزديک ساعت ۱۰صبح بود از خانه به قصد رفتن به شرکت خارج شد . رنگ چهره اش زرد شده بود. مشکلات اين چند روز بر او اثر کرده بود. جلو در شرکت چند لحظه ای صبر کرد به خودش مسلط شد. زنگ زد . خانم رضايی در را باز کرد. ليلی را ديد از جلو در کنار رفت . امينی در اتاقش بود. پرسيد مادرم کجاست؟ خانم رضايی گفت برای کاری بيرون رفته ظهر برميگردد. به اتاق امينی رفت. سرفه ای برای اعلام ورودش کرد. امينی سرش را بلند کرد. تا چشمش به ليلی افتاد از جايش بلند شد. جلو امد ميخواست دست ليلی را بگيرد او دستش را عقب کشيد. با غضب به امينی نگاه کرد. از دختری به اين سن چنين نگاهی بعيد بود . دلش ميخواست همينجا امينی را بکشد. امينی به روی خودش نياورد از او دعوت به نشستن کرد. ليلی نشست لحظاتی سکوت بين انها برقرار شد. امينی سکوت را شکست و گفت:«خانم کوچولو خيلی بداخلاقی اين چه رفتاری هست با من داری؟ هزاران زن و دختر آرزوی ديدن يه لبخند مرا دارند انگاه تو ناز ميکنی .ليلی باور نمی کرد با اين وقاحت با او حرف بزند. اقای امينی بی پروا و جسورانه به او پيشنهاد ميداد. با اينکه با مادرش رعنا در ارتباط بود ميخواست با ليلی هم باشد. در دل او آتشی برپا شده بود. ميخواست بادستانش او را خفه کند اما ميدانست که قدرتش را ندارد. بلند شد. مجادله را با او بی فايده می ديد. بطرف در حرکت کرد که صدای امينی او را سرجايش نگه داشت . بدون اينکه به طرف او برگردد منتظر شنيدن حرفش شد. امينی گفت:«از دختران سرسختی چون تو خوشم مياد، حيفه که با لجبازی بخواهی يه عمر با بدبختی زندگی کنی، هم زيبايی و هم سرکش، نياز به رام کردن داری و منم راه و روش اونو خوب بلدم.»صدای زمين خوردن چيزی پشت سرش شنيد، پايين پايش را نگاه کرد. کناره بسته اسکناس را ديد. به بدترين شکل به او توهين شده بود. برگشت روی زمين بسته اسکناس را برداشت و به امينی نگاه کرد. احساس پيروزی در صورت او نمايان بود. چند قدمی به طرف ميز او جلو رفت، بسته اسکناس را با تمام قدرت به صورت امينی زد و سريع از اتاقش خارج شد. برای امينی باور کردنی نبود يک دختر ۱۸ ساله اينچنين او را مسخره و تحقير کند. از طرفی هم ميخواست با هر ترفندی او را به دست اورد. ليلی سريع از شرکت خارج شد. از خانه رفتن بدش امده بود. اما يک دختر تنها کجا ميتوانست برود؟ اهسته توی پياده رو قدم ميزد. بطرف خانه شيوا دوستش حرکت کرد. به انجا که رسيد مردد بود زنگ را به صدا در اورد يا نه؟ خانواده شيوا مذهبی بودند. بالاخره زنگ را زد و لحظاتی بعد مادر شيوا در را باز کرد در حالی که ليلی را پريشان و گريان پشت در ديد . او را به داخل دعوت کرد و ليلی بدون اختيار وارد شد. شيوا به استقبال امد. او کم و بيش از وضعيت زندگی ليلی با خبر بود. او را به اتاق خودش برد. ليوانی اب خنک برای ليلی اورد. کمی تامل کرد تا ارامشی نسبی به ليلی برگردد. دلش ميخواست گريه کند اما اشک چشمش هم خشک شده بود. سرش را روی سينه شيوا گذاشت و با بغضی که در سينه پنهان کرده بود شروع به گريه ارام کرد. در خانه شيوا احساس ارامش ميکرد. شيوا او را ارام کرد. خواست بگويد که چه اتفاقی افتاده. ليلی ميخواست درد دلش را برای کسی تعريف کند. اما می ترسيد. با اين حال شروع به حرف زدن کرد. از اول اشنايی مادرش با امينی و تا بحال و کاری که امينی با او کرده بود. شيوا وحشت کرده بود. ميترسيد اگر خانواده اش بفهمند اجازه ندهند با ليلی ارتباطی داشته باشد. از خودش هم کمکی برخواسته نبود. قدری فکر کرد و گفت:«به مادرم می گويم پدر و مادرت برای کاری مجبور شده اند به شهرستان بروند و تو در خانه تنها بوده ای و ترسيدی. شايد بتوانی شب را اينجا به سربري» آن شب را ليلی در کمال ارامش در خانه دوستش خوابيد. به حال و روز شيوا غبطه ميخورد. زندگی ساده ای داشتند. اما با ايمانی که در اين خانواده بود خوشبخت زندگی ميکردند.


با پاهای لرزان قدم جلو گذاشت ، صدای مهران همانطور که مشغول بود پرسيد: امر بفرمائيد؟ هنوز به مشتری داخل مغازه نگاه نکرده بود. ليلی اطرافش را نگاه کرد،گلهای رنگارنگ زندگی و شادابی را ديد در حالی که خودش به اندازه يک زن ۴۰ ساله پير شده بود. دل و دماغ هيچ کاری را نداشت،جرات حرف زدن نداشت، به گل سرخی که در کنارش بود خيره شد،همان گلهايی که روزی مهران هر روز صبح برايش می آورد. هنوز همان عطر و بو را داشت. گلهای داوودی جلوه ای ديگر به مغازه داده بودند. ته مغازه روبانهای رنگارنگ و کارتهای مختلفی به چشم می خورد. چشمش به روبان سياه ته مغازه افتاد. اشکش جاری شد. با صدايی لرزان گفت: يه شاخه گل سرخ که دورش روبان مشکی باشه ميخوام. مهران قدرت اينکه سرش را بلند کند نداشت. ميترسيد نگاه کند و فقط صدا شبيه ليلی باشد. کنار دستش گلدانی که رزهای قرمز بود گلی برداشت. بطرف ميز رفت تا برای او بپيچد. هنوز به مشتری داخل مغازه اش نگاه نکرده بود. ببخشيد خانم کدوم کاغذ کادو را بپيچم؟ ليلی از او نالان تر بود. خود را در دريای متلاطمی ميديد که بدنبال تخته ای ميگردد تا به ان متصل شود و طوفان او را با خود نبلعد. همون همون کاغذ سياه . مهران باز دلش لرزيد، باز دست و پايش را گم کرد. اخه تن صدای ليلی بود اما چرا اينچنين ناراحت صحبت ميکرد. چرا او را به اسم صدا نمی کرد. پاهای او را می ديد اما می ترسيد نگاه کند. برای عزاداری ميخواهيد؟ اين سوالی ديگری بود که مهران پرسيد. شايد يعنی اره برای مرگ عشق گمشده ام ميخواهم به کسی بدهم که رفتنش مرا هم نابود کرد ميخوام بدم به کسی که تا پايان عمرم دوستش دارم. اين جملات را که گفت اشک مجالش نداد و شروع به گريه کرد. مهران منقلب شده بود. حال ديگر داشت ليلی خودش را عشقش را نگاه ميکرد. باور نمی کرد شايد خواب می بيند. خيلی دنبال ليلی گشته بود اما او گم شده بود. ۸ پيش تا بحال چقدر ليلی عوض شده بود. چهره ای تکيده و زرد. با اينکه چهره بيمارگونه او خبر از حوادثی تلخ ميداد اما هنوز همان زيبايی خاص را داشت. قلب مهران گريان شده بود. باور نمی کرد در چنين حالتی ليلی را ببيند. با لکنت زبان گفت: ليلی تا بحال کجا بودی ؟ چرا مرا گذاشتی و رفتی؟ ليلی ميدانی با من چه کردی؟ من دوستت داشتم درسته دو هفته من شد دو ماه اما چرا تو غيبت زد.؟ ميخواستم همه چيز را برات توضيح بدم اما هيچ کس از تو خبری نداشت. از او خواست که به خارج از مغازه بروند تا همه چيز را برايش تعريف کند. مثل زمانهای قبل سوار بر ماشين مهران شد و مهران به راه افتاد. دقايقی بين هر دو سکوت برقرار بود. ميخواست از اول ماجرا برای مهران تعريف کند.ميخواست هر انچه را قبلا نگفته بود بگويد. ميخواست بگه بخاطر مهران و بخاطر فرهنگی که خانواده های از نوع مهران دارند ميخواسته زندگی بهتری داشته باشد . ميخواسته برای اينکه مهران را از دست ندهد بدنبال زندگی بهتری باشد . اما هم مهران را از دست داد و هم زندگی خودش را. سرش زير بود. آهنگی از ضبط ماشين به صدا در امده بود. مهران سکوت را شکست. ليلی برام بگو. بگو اين همه مدت کجا بودی؟ چی شده؟ چه اتفاقی برات افتاده؟ بگو ليلی بيشتر از اين آزارم نده. مهران ساکت شد،منتظر جواب ليلی بود. ميخواست ناگفته ها را بشنود. ليلی آهی سوزناک کشيد. نمی دانست از کجا شروع کند؟ بهتر ديد از اول برای او بگويد. او در حالی که خودش را کنترل ميکرد که گريه نکند اينچنين شروع کرد:« از روز اولی که به تو دل بستم بارها خواستی خانه ما را بلد شوی اما من هر دفعه به بهانه ای سرباز زدم. هميشه واهمه داشتم که اگر محل زندگی مرا ببينی و خانواده مرا ببينی مرا ترک خواهی کرد. خانواده من و تو زمين تا اسمون با هم فرق دارند. من در محله ای فقير نشين زندگی ميکنم که پدری کارگر و مادری که هر از گاهی در خانه ها کلفتی ميکرد زندگی ميکردم. گرچه از زندگيم ناراضی بودم اما هيچ وقت شکايتی نکردم. تا اينکه با تو اشنا شدم. کم کم بهت دل بستم . زيبايی من هرگز تو را به فکر نينداخت که شايد در خانواده های فقير هم دختران زيبايی وجود داشته باشد. هميشه ميگفتی به مادرت گفته ای ليلی از خانواده ای اصل و نصب دار و خوب است. هميشه ميگفتی به مادرت گفته ای پدر و مادر با کلاسی دارد. تو هرگز از من نپرسيدی پدر من چيکاره است مادر من چقدر سواد دارد. برداشتی از حرفها و زندگی من داشتی. ترس و واهمه مرا فرا گرفته بود که به محض اينکه از زندگی من باخبر شوی مرا ترک خواهی کرد. حتی اگر خودت هم بخواهی خانواده ات نخواهند پذيرفت با يک دختر سطح پايين و مادر و پدر کارگر ازدواج کنی. روزهايی که يا تو می گفتم و می خنديدم شبها را تا پاسی از شب گريه ميکردم. ميدانستم بالاخره دست روزگار ما را ازهم جدا خواهد کرد. تا اينکه تو به مسافرت خارج از کشور رفتی. گفتی دو هفته اما زمانی که نزديک دو ماه شد و نيامدی گفتم ديگر برنمی گردی اما در دلم اميدی سوسو ميزد. يه روز زمانی که مادرم از سر کار برميگشته مردی به او پيشنهاد کار در شرکتش را داده بود. گفته بود حيف است که زنی با شخصيت مادر من در خانه ها کار کند. با اينکه در اول پدرم مخالف بود اما با اصرار من و مادرم او در شرکت آقای امينی مشغول کار شد. از همان روز بنای بدبخت شدن ما ريخته شد. امينی به قول خودش با پول زندگی ما را عوض کرد. در بهترين جا خانه ای برای ما خريد. به قول خودش مادرم را همه کاره شرکت کرد. طوری برنامه ريزی شده عمل کرد که همه ما را فريب داد. عين يکی از اعضای خانواده خودمان به او نگاه ميکرديم. به او اعتماد کرده بوديم.منتظر برگشتن تو بودم تا آدرس جديد خانه را به تو بدهم . ديگه احساس کمبود نمی کردم. ميخواستم بگويم مادرم کارمند يک شرکت تجاری است. ديگه شرم نداشتم که خانواده ام را به تو نشان دهم. تو را از ان خودم ميدانستم. به خودم ميگفتم به محض اينکه برگشتی ميگويم به خواستگاری بيايی. نقشه ها برای زندگی خودمون ريخته بودم.يک روز امينی از من خواست به دفتر ديگرش برويم تا مدارکی را بردارد. من همراه او رفتم . هرگز فکر نمی کردم برای من نقشه کشيده است. داروی بيهوشی در نوشيدنی من ريخته بود و اتفاقی که نبايد می افتاد پيش آمده بود. تا مدتها بيماری روحی روانی گرفته بودم. افسردگی به سراغم امده بود. بعدها متوجه روابط نزديک مادرم با امينی شدم. يواش يواش حضور شبانه امينی را در حالی که برای پدرم کاری شبانه روزی پيدا کرده بود در اتاق خواب مادرم مشاهده کردم. با مادرم درگير شدم. اما او هم در اين منجلاب غرق شده. تصميم گرفتم از خانه فرار کنم. اما جايی نداشتم بروم. ديشب را منزل دوستم شيوا به بهانه اينکه خانواده ام مسافرت هستند خوابيدم اما ديگر جايی ندارم بخوابم. نمی خوام به آن خانه ای که محل نابودی من است برگردم. نمی خواستم با تو هم روبرو بشوم. چون جايی در قلب تو ديگر ندارم. اما ناخوداگاه به سمت مغازه تو کشيده شدم. ميخواستم برای مرگ عشقم ختم بگيرم. ميخواستم بگويم عشق من نابود شد. ميخواستم بر مزار قلبم گريه کنم. مهران به من خيلی ظلم شد. نه مادرم خودم به من ظلم کرديم. زياده طلبی ها خودم و شايدم نمی دانم فرهنگ خانواده های افرادی چون شما ها باعث شد اين بلاها سر من بيايد. منو ببخش قول ميدم هرگز مزاحمت نشم. خواستم نگويی به عشق پاکمون پشت پا زدم. خواستم بگويم دست سرنوشت اين بلاها را سر من اورده حالا هم ميروم . و هرگز مزاحمت نميشم. »

ليلی ساکت شد و ارام ارام اشک ريخت. مهران هم داشت گريه ميکرد. باور نمی کرد چه بر سر عشق او امده سکوتی وحشت ناک بين هر دو بوجود امده بود.