او را روی صندلی نشاند. دستی به سرش کشيد. نمی دانست در اين موقعيت چه به يک دختر جوان تنها که پدرش را از دست داده بگويد. نگاهی از مهر به او انداخت. همسن دختر خودش بود. چراکسی با او مادری ، آشنايی با او در بيمارستان نبود؟ ليلی به پايان رسيدن زندگيش فکر کرد. به اينکه ديگر نمی تواند بماند. به مردن. داشت دنبال راهی برای مردن می گشت. کلام مهربان زن در گوشش طنين انداخت. دخترم صبور باش . خداوند بنده هاشو آزمايش می کنه. بياد تنهايی ها و بی کسی های حضرت زينب گريه کن. به زمانی که مادرش را ناجوانمردانه به شهادت رساندند. به زمانی که پدرش را مظلومانه در مسجد با شمشير زهراگين به شهادت رساندند. دخترم صبور باش . صحرای کربلا را مسجم کن آنوقت مصيبت خودت را فراموش ميکنی. ليلی داشت به آينده نامعلوم خودش، شايد هم معلوم و سخت فکر ميکرد. عروس شدن مادرش با امينی را مجسم کرد. ميخواست هر دو را بکشد. در دل گفت «رعنا می کشمت رعنا تو مادر من نيستی از اول هم نبودی رعنا تو پدرم را کشتی بخدا می کشمت» در دل داشت برای مادرش خط و نشان ميکشيد. از کنار زن بدون کوچکترين حرفی بلند شد. ميخواست از بيمارستان خارج شود که با مهران روبرو شد. مهران تا ليلی را ديد حدس زد بايد اتفاق بدی افتاده باشد. ليلی بی اختيار سرش را روی شانه ی مهران گذاشت و های های در مرگ پدر گريست. مهران همراه با او گريه ميکرد. او را به محوطه حياط بيمارستان برد. ميخواست او را دلداری دهد اما ليلی ارام نمی گرفت. روی نيم کتی نشستند. ليلی گريه ميکرد و پدرش را ميخواست. مانند دختر بچه چند ساله ای که بهانه پدر را ميگيرد. يادش می آمد زمانی که صبح اول وقت پدرش گاری را برميداشت و به ميدان ميوه ميرفت و عصرها خسته با اندوخته ای از اين کسب حلال به خانه می امد تازه به باد کنايه ها و فحشهای همسرش رعنا خستگی را بدر می کرد. ليلی خاطرات گذشته چون پرده سينما از جلو چشمانش عبور کرد. به کيفش نگاه کرد و مبلغ پول زيادی که همراه داشت. مهران گرفته و مغموم به او می نگريست. با غمی فراوان به ليلی گفت: پول تهيه کرده بودم که امروز عملش کنند. باور نمی کنم. ليلی گفت: من هم پول تهيه کردم . ببين مهران ببين اين پول عمل باباست. مهران به ناگاه متعجب از اين همه پول که ليلی از کجا آورده. ميخواست از او بپرسد اما موقعيت را مناسب نديد. مهران خيلی جوان بود و نمی دانست در اين مواقع چه کند. ؟ به بخش رفت و با پرستار مشورت کرد. با راهنمايی های پرستار به حسابداری رفت. جهت تحويل گرفتن جسد تسويه حساب کرد. نزد ليلی برگشت . از او خواست که به مادرش خبر دهد اما ليلی قبول نمی کرد. ليلی گفت در اينجا جز من کسی را ندارد. مادرم راحت شد. حالا به راحتی ميتواند با امينی ازدواج کند. اما مهران ارزوی زندگی راحت را بايد به گور ببرد. هرگز اجازه نمی دهم. او باعث مرگ بابا شد. ليلی برای تحويل جسد بايد شناسنامه خود و نظام را می اورد. ناچار بود به خانه برود. وقتی قدم به خانه گذاشت مادرش را در آشپزخانه ديد. چشمش که به ليلی افتاد لحظه ای جا خورد. برگشت طرف ليلی و گفت: ليلی چی شده؟ بيژن تو را کتک زده. ميخواست دست ليلی را بگيرد که صدای بلند ليلی او را در جای خودش ميخکوب کرد. ....دست به من نزن ... حيف اسم مادر که بر کسی چون تو نهادند. رعنا هنوز نمی دانست چه اتفاقی افتاده. ميخواست چهره ای مظلوم به خود بگيرد آرام شروع به صحبت کرد... ببين ليلی من هم حق دارم خوب زندگی کنم. از زندگيم لذت ببرم. نمی تونم يک عمر پای نظام که به هيچ دردی نمی خوره زندگی کنم. خوب اونم ميره زن ميگيره. شايد در کنار زن ديگری خوشبخت زندگی کنه. ليلی به من حق بده. تو ميدونی چه روزهای بدی رو گذروندم. ... داست يک ريز اعمال خلاف خودش را توجيه ميکرد که مجددا با صدای همراه با گريه ليلی مواجه شد... بس کن ديگه راحت شدی . .... نظامی ديگه وجود نداره. تو اونو کشتی . تو پدرم رو کشتی . پدرم مظلومم . راحت شدی جسدش توی سرد خونست برو حنا به دست و پات بذار مادر برو خوشحالی کن جشن بگير. ولی من داغ عروسی کردن با امينی را به دلت می ذارم. ... ليلی گريه ميکرد و رعنا متعجب و ناباورانه به او نگاه ميکرد. روبروی ليلی ايستاد و گفت:..چه اتفاقی برای نظام افتاده.؟ چرا چيزی نمی گی؟ ليلی به تو هستم چی شده نظام کجاست؟ تصادف کرده؟ چی شده؟ ليلی به طرف کشويی که شناسنامه ها در ان بود رفت.

سه روز از مرگ نظام گذشت و مراسم خاکسپاری او تمام شد. رعنا هنوز از اين شوک بيرون نيامده بود. ماهها بود که نظام را درست نديده بود. ماهها بود که دور از چشم نظام با امينی بود. رعنا به خود ميگفت خواهان مرگ نظام نبوده اما نمی دانست چه اتفاقی افتاده . او مغموم در گوشه ای نشسته بود. تمام کارهای دفن نظام را مهران انجام داد. رعنا در اين مراسم بود که مهران را شناخت. امينی راه را بازتر ميديد. ديگر پدری بالای سر ليلی نبود که بخواهد جلو خواسته های نفسانی و پليد او را بگيرد. اما در دلش به ليلی و عشق او به پدرش حسرت ميخورد. بعد از مرگ نظام تازه متوجه شد چرا ليلی خود را بخاطر پول در اختيار او قرار داده. ليلی در گوشه ای می نشست و بياد خاطرات پدرش گريه ميکرد. به ياد زجرها و سختی هايی که در ۲۰ سال زندگی مشترک با رعنا کشيده بود. تازه قدر پدرش را می فهميد. تا زنده بود هرگز نفهميد چه نعمتی در کنار او بوده. کم کم زندگی به روال عادی برگشت. ليلی کل پولی را که امينی داده بود به شرکت برد و به خانم کرمی داد و گفت به امينی بگو پولت پيشکش ، پات رو از زندگی ما بيرون بکش. از شرکت خارج شد. با رعنا صحبتی نمی کرد. به سراغ مهران رفت. ساعتی را در مغازه مهران گذراند. برای مهران هنوز جای سوال بود که پول را از کجا آورده؟ زمانی که ليلی داشت از پدرش حرف ميزد مهران بهترين موقعيت را ديد که جواب سوالش را از ليلی بگيرد. ليلی نميدانست چه جوابی دهد. سرش را زير انداخت و گفت.... مجبور بودم برای نجات پدرم به سراغ امينی بروم و ماجرای ان روز را تعريف کرد. گفت ميخواسته طلای مادرش را برای فروش بردارد اما موفق نشده و کتکاری امينی همه را تعريف کرد. شرم داشت بگويد در ازای چه خواسته ای امينی پول را به او داده. با اينکه مهران متوجه اين شده بود که ليلی چيزی از او پنهان ميکند اما نخواست بيشتر او را ازار دهد. ليلی ميدانست روزهای دربدری او شروع شده . ديگر مادرش آشکارا با امينی رفت و امد ميکرد. خيلی زود نظام فراموش شد. ليلی گاهی به مغازه مهران می رفت و گاهی در خيابانها پرسه ميزد. به مهران گفته بود به مدرسه می رود اما نمی توانست . تمام مدت را در خيابانها و پارکها می گذراند. دوباره خواسته های امينی شروع شد. ليلی که بخاطر نجات جان پدرش حاضر شده بود به خواسته شوم امينی تن دهد در پی انتقام بود. ميخواست انتقام بدبختی های خود و مادرش را از امينی بگيرد. ميخواست انتقام مرگ زودهنگام پدرش را بگيرد. بدنبال نقشه ای بود . بارها با مهران در اين خصوص صحبت کرده بود. مهران پسر پاک و بی الايشی که تنها عشق ليلی باعث بودنش بود همه جا همراه ليلی بود. اما مخالف کشتن امينی. اما هيچ چيزی جز انتقام ليلی را سيراب نمی کرد. بدنبال فردی ميگشت تا به او کمک کند. در پارکی نشسته بود و فکر ميکرد. بارها و بارها نقشه ها کشيده بود اما در قدرتش نبود که بتواند ان را اجرا کند.

پارک خلوت بود. درختهای زيبايی که قطرات باران شبانگاهی بر روی برگها در حال ريزش بود منظره قشنگی را بوجود آورده بود. چون هر روز بايد به مدرسه ميرفت اما مکان هر روز صبح را برگزيده و به فکر فرو رفته بود. صدای اواز چلچله ها بر درختان و تابش اشعه افتاب مابين شاخه های درختان تماشايی بود. گوشه گوشه پارک جوانانی نشسته بودند و ليلی به اينده خود می انديشيد که دختری در کنارش نشست.


ليلی غرق در تفکر بود. متوجه اطراف خودش نبود. ليلی به خود و نقشه هايش فکر ميکرد. گاهی قطره اشکی کنار چشمش جمع ميشد اما سعی ميکرد از ريزش ان جلوگيری کند. خانمی که کنارش نشسته بود اگر درست چهره او را نگاه ميکردی می ديدی که با اينکه بنظر حدود ۳۵ سال ميزند اما بيشتر از ۲۵ سال ندارد و ۱۰ سال از سن خودش بيشتر ميزد شروع به صحبت کردن با ليلی کرد. گويا بخوبی ميتوانست بفهمد که ليلی از چه رنج ميبرد. شايد او هم چون ليلی تنها بود. دست برد و گوشه چشم ليلی را پاک کرد. بدون اينکه بداند او کيست؟ ...گريه چاره درد نيست. مرا ببين فکر ميکنی چند سال دارم؟ هر کس مرا می بيند ميگويد بيش از سی و هفت هشت سال سنمه اما نه دختر خانم من تازه وارد ۲۶ سالگی شدم. خيلی چيزها از اين جامعه ديدم. ميدونم از خونه فرار کردی . منم عين تو هستم. يه فراری ، يه دختری که جز کارتن خوابی و دنبال سوژه گشتن برای اينکه شب را جايی بگذراند چيزی نيستم. اسمم فرشته است. دوستام بهم ميگن فری. دوست داری زندگی خودم رو برات بگم؟ بابا چرا حرفی نمی زنی؟ منتظرم اگر حوصله شنيدنش رو داری برات بگم و الا گورم رو گم کنم. بعد از مدتها خواستم پيش يکی مث خودم درد دل کنم اما نه بخت يار نيست و اين يکی هم تحويل نمی گيره. باش دختر کوچولو ميرم. اما يه روز پيش مياد که تو هم بخوای واسه يکی درددل کنی و طرف محلت نذاره ما رفتيم بای.

فرشته بلند شد برود که ليلی به حرف در امد.... نه بمان گوش ميدم. باور کن قصدی نداشتم. خيلی خسته ام تنهام تازه نمی تونم به کسی هم اعتماد کنم. ولی خوب گوش دادن که چيزی نيست. نهايتش گوش ميدم تو سبک ميشی و من از حرفات چيزهايی تجربه ميکنم.

فرشته نشست، نفسی عميق کشيد و اينچنين شروع به سخن گفتن کرد...پدرم تاجر بزرگی است . حاجی بازاری ، پرمدعا ، به قول خودش اهل منبر و نماز ، ای کاش اينطور نبود. تنها چيزی که بلد بود حساب و کتاب پول و اموالش ، هيچ وقت فکر نکرد که بچه هايی دارد. دو تا برادر دارم. ميدونی چيکاره اند.؟ کنار دستش باباشون به چشم چرانی مشغولند. دخترای مردم را ديد بزنند و بعدش مسخره کردن و ارتباط برقرار کردن. تازه حاج اقا خوشحال هم ميشه. بارها بهش گفتم : بابا ببين داداش با فلان دختر رابطه داره ، وقتی کسی خونه نيست دختره رو اوردندخونه. اولش کمی ناراحت ميشد ولی بعدش ميگفت پسره جونه، کاريش نمی شه کرد. پسرا همينند. زن که گرفتند درست ميشوند. چيکارش کنم . بابا دختر و پسر چه فرقی دارند؟ پسر هم مث دختر اگر سراغ ولگردی ، فساد و فحشا بره فرقی نداره، بابا اسلام فرقی بين زن و مرد قرار نداده . اسلام گناه رو برای هر دو ارتباط با نامحرم را برای هر دو قبيح ميدونه ، شما که حاجی هستی ، مکه رفتی اهل نماز و مسجدی، چرا اينچنين حرف ميزنی ؟ انوقت داد حاج اقا بلند بود که خفه شو. نيم وجبی داره به من درس اخلاق ميده. تو مواظب خودت باش کاری به پسرا نداشته باش. اونا اگر صد تا دوست دختر هم داشته باشند هر دختری رو بخوان بهشون ميدن. تازه ميزن دنبال دختر افتاب مهتاب نديده. توی فرهنگ ما اين کارا برای پسرا جا افتاده. کسی هم ايراد نمی گيره. عيب هم نيست. دلم خيلی گرفته بود. به اتاقم رفتم. پدری که دائما از حجاب من ايراد ميگرفت، مجبورم ميکرد نماز بخونم قبيحترين گناه را در دين مباح و پاک ميدونست. مردا را مجاز به هر کثافت کاری ميدونست. چقدر با خودم درد دل کردم. آخه ما دخترا چه گناهی کرديم که دختر شديم. کاش عين همان زمان جاهليت ما را زنده به گور ميکردند تا اينچنين شخصيتمان را خرد نکنند. اون موقعها جسم دخترا را زنده به گور ميکردند حالا شخصيتشان ، احساسشان، خواسته های مشروع و بر حقشان، چه فرقی کرده جز اينکه دخترا در اين جامعه ملعبه دست خانواده ها هستند. ؟ چند روزی با خودم درگير بودم. به گوش دادش بزرگم رسيده بود. از مدرسه به خانه برميگشتم. در حياط را که باز کردم داداش را منتظر ديدم. عصبانی. تا سلام گفتم با سيلی محکمی جواب سلامم را داد. دختره بی چشم و رو اين چه روسری پوشيدنی که تو داری ؟ همه اهل محل پشت سر ما حرف ميزنند. ميگن برو جلو خواهرت رو بگير که موهاش رو ميذاره بيرون. انگ بی غيرتی به ما زدند. ديگه نمی خوام مدرسه بری. تا همينجا هم که خوندی زيادی بوده. حالا ديگه دست به هرزگی زدی و موهات رو بيرون ميذاری و با دوستات توی راه ميگی و ميخندی؟ نميگی هزار تا چشم ناپاک دنبالت می افتند. ؟ او حرف ميزد و بد وبيراه ميگفت و در حالی که از سيلی او تامغز استخوانم سوخته بود گفتم من هرزه هستم يا شما که هر روز با يه دختر هستيد؟ مگه يه ذره موهای من معلوم شده چه گناهی کردم. اگر راست ميگی دنبال زن و دختر مردم نباش . اين بی غيرتی نيست که من موهام بيرون . بی غيرتی اونه که تو هر ساعت با يه دختری. جملاتم تمام نشده بود که زير باران مشت و لگد او قرار گرفتم و مادرم هر چه خواست جلو او را بگيرد نتوانست. هر چی بد و بيراه بود به من گفت در حال کتک زدن من بود که خواهرم با شوهرش امدند. خواهرم تا وضع را چنين ديد جيغی کشيد و شوهرش جلو امد و مرا از زير مشت او بيرون کشيد. خواهرم داد زد کشتی دختر بيچاره را. بس کن. مرا به اتاق برد. قدری اب به من داد و گريه ميکرد. چی شده فرشته چرا با تو اينچنين رفتار کرد. مگر چيکار کرده ای که خشمگين شده. ؟ در حالی که نای حرف زدن نداشتم ماجرا را برای خواهرم تعريف کردم و او خون دور دهان مرا با دستمال پاک ميکرد. زهرا خواهرم گريه ميکرد. وضعيت رقت باری بوجود امده بود. سرم را روی شانه های زهرا گذاشتم و گريه کردم. او دلداريم ميداد گفت: فکر ميکنی واسه چی من زود ازدواج کردم.؟ با اينکه بهمن ۱۸ سال از من بزرگتر بود و من تازه ۱۵ سالم بود سريع ازدواج کردم ، چون تحمل اين بی عدالتيها را در خونه نداشتم. من با چشم خودم خيلی چيزها در اين خونه ديدم. بارها ديدم داداش با دختر همسايه روی هم ريختند. شبها ميرفت روی پشت بام و دختر همسايه هم ميامد بالا. يک بار به مادر گفتم اما او گفت به تو ربطی نداره. از داشتن چنين برادری خجالت می کشيدم. يکی دو بار اونو بالای سر خودم ديدم نمی دونم چه نقشه ای در نيمه شب ديد . من خوابم سبک بود صدای بال پرنده ای مرا بيدار ميکرد. به محض اينکه بيدار ميشدم ميگفت امده چيزی برداره بهانه ای می اورد. يه روز خانواده دائی خونه ما بودند. لب حوض داشتم ظرف ميشتم پسر دايی از سربازی برگشته بود. کنار حوض ايستاد و احوالپرسی کرد با خنده گفت: زهرا خانم موقع شوهر کردنت رسيد، بزرگ شدی من هم با خنده گفتم من توی هفت اسمون يه ستاره ندارم. هر دو خنديديم و او حرکت کرد رفت اتاق نشيمن. بلند شدم داداش رو توی پنجره ديدم. چشم غره ای به من رفت. تنم لرزيد. وقتی مهمانها رفتند يه کتک حسابی نوش جان کردم. اقاجون و مادر هم ازش حمايت کردند. از همون روز تصميم گرفتم هر خواستگاری اومد بدون هيچ مقاومتی ازدواج کنم. با اينکه دلم پيش پسر دائی بود ميدونستم داداش با او کارد و خون است و موافقت نخواهد کرد. زن بهمن شدم با اينکه بددهن است و سختگير اما بهتر از خونه بابا هست. اگر يک روز ناراحت هستم دو روز در کنارش شادم. خدا کنه تو هم هر چه زودتر شوهر کنی. زهرا حرف ميزد و درد دلهايی که سالها در دلش نگه داشته بود رو بيرون ريخت احساس سبکی ميکرد. از اون روز اجازه ندادند مدرسه بروم . با پا در ميانی خواهر و مادرم به کلاس خياطی رفتم تا حرفه ای يادت بگيرم . چند مدتی سر به زير می رفتم و بر ميگشتم. اما درد زخمی که بر دلم گذاشته بودند التيام پيدا نمی کرد. بر اثر بی محبتی هايی که در خانه ديده بودم به طرف پسری که نزديک آموزشگاه بود جذب شدم. او مغازه پارچه فروشی داشت و هر وقت پارچه ميخواستم ميرفتم اون مغازه و همين باعث ايجاد رابطه ای بين من و امين شد. کم کم به هم دل بستيم و بين ما بيشتر نامه نگاری بود. وابستگی بين من و امين بوجود امد که قادر نبوديم دوری يکديگر را تحمل کنيم. بعدها فهميدم که امين شاگرد مغازه است و از خانواده فقيری می باشد. با هم قرار گذاشتيم به خواستگاری بيايد از همان زمان بدبختی تازه من شروع شد. امين با مادرش به خواستگاری من امدند و برخلاف انچه اسلام می گويد پول و ثروت ملاک انتخاب داماد نيست پدر به اصطلاح مسلمان من با پرخاش و توهين انان را از خانه بيرون کرد. داشتم ديوانه ميشدم هم از بی احترامی که به مادر امين شده بود و خرد شدن غرور امين هم اينکه خودم بدون امين نمی توانستم زندگی کنم.

فرشته قدری ساکت شد. ياداوری خاطرات گذشته او را پريشان کرده بود . برای اينکه فقط شنونده نباشم گفتم: خوب پس چی شد به اينجا کشيده شدی؟ فرشته آهی کشيد و گفت تحمل کن ميگم ، همه چيز را برات ميگم. اره داشتم ميگفتم، از ان روز رفت و امدهای من کنترل ميشد و ارتباط من با امين به کلی قطع شده بود. اکثرا مادرم مرا تا آموزشگاه ميبرد و برميگرداند. تا يک روز خواهر امين به اموزشگاه امد و نامه ای از امين به من داد.خيلی خوشحال شدم اما وقتی نامه را خواندم تنم لرزيد. امين پيشنهاد داده بود که يک بار ديگر به خواستگاری می ايد اگر موافقت نکرد چنانچه او را دوست داشته باشم با هم فرار کنيم. خدا خدا ميکردم خانواده ام قبول کنند. امين بار ديگر با مادرش به خواستگاری امد اما اين دفعه با کتک برادرام مواجه شد. پدر و برادرام برای انها کثر شان بود که پسری که مادرش ابرومند برای امرار معاش در خانه ها کار ميکند و خودش شاگرد مغازه است به خواستگاری من بيايد. از طرفی وقتی من به مادرم گفتم من با اين ازدواج موافقم کتک مفصلی هم به من زدند. روز به روز محدود ترميشدم. ديگر از رفتن به خياطی هم منع شدم. هيچ خبری از اوضاع بيرون نداشتم. بيمار شده بودم و در خانه افتادم. حتی حاضر به دکتر بردن من هم نشدند. روزها در خانه با بيماری روحی و روانی که داشتم بسر ميبردم. بارها فکر خودکشی افتادم اما چه فايده داشت خانواده ام خوشحال می شدند و امين دق ميکرد. فکرم حول و حوش فرار بود اما چگونه. ميخواستم از اين خانه ای که جز شکنجه گاه و زندان چيزی برای من نبود فرار کنم.اما چگونه ؟ وقتی فکر ميکردم چگونه بين يک دختر و پسر اينقدر تفاوت قائل هستند و حتی حق قانونی من از نظر دين و قانون که همان ازدواج و انتخاب همسر بود محروم بودم اما برادرای من خيلی راحت هر کاری دلشان ميخواست انجام ميدادند. از اين فرهنگی که در مملکت ما و بخصوص خانواده های باصطلاح مذهبی برقرار بود چندشم ميشد. از اينکه پسرها هر کاری ميتوانستند بکنند و مايه ابروريزی نبودند اما ما دخترا هنوز تحت اراده پدر و برادر هستيم ديوانه ميشدم. از اينکه پدر و برادر هر کاری دلشان ميخواست بر سر دختر خانواده می اوردند ديوانه ميشدم. بارها از خودم پرسيده بودم چرا؟ اما هرگز جوابی برای سوالاتم نداشتم . با اينکه ميديدم در قران کريم بين زن و مرد هيچ فرقی قرار نداده . ميديدم هرجا اسمی از زن اورده که اين کار را نکن به مرد هم گفته نکن اما ما بعکس کار ميکرديم ادعای مسلمانی داشتيم اما همه گناهان برای مردان مباح و جايز شده بود. حرام خدا برای انان حلال و حلال خدا حرام شده بود. جای مهر نماز هم بر پيشانی انان مانده بود. اما ذره ای از ايمان و عمل به اسلام در انان نمی ديدم . خودم بارها ديده بودم اقا جون در مغازه با زنان و دختران شوخی های بيجا ميکرد. حتی بارها در فاميل ميگفتند که حاج اقا زن صيغه کرده است و او منکر ميشد وقتی مادرم سر و صدا ميکرد ميگفت اولا که اين کار را نکردن در ثانی اگر هم اين موضوع صحت داشته باشد مگر کار غير شرعی انجام داده ام. خلاصه هر کثافت کاری ميکردند و در کنار ان نماز هم ميخواندند و عبادت هم ميکردند. چند هفته ای در خانه بودم . يک روز مادر و آقا جون برای مراسم تشيع جنازه يکی از اشنايان رفتند و من در خانه تنها بودم. دل به دريا زدم وسايل مورد نيازم را جمع کردم و سريع به طرف مغازه امين راه افتادم. امين زمانی که مرا ديد در از شادی اشک در چشمانش جمع شده بود اما رنگ و روی زرد مرا که ديد يکه خورد. قصدم را به او گفتم و امين سريع مغازه را تعطيل کرد و با او به راه افتادم.

نمی دانستيم به کجا برويم؟ امين در عمل انجام شده من بدون اطلاع قرار گرفته بود از طرفی عشقی که مابين ما بود باعث شده بود همه چيز را نديده بگيرم و با امين که فکر ميکردم کعبه امال و ارزوهای من است راه بيفتم. کنار تلفن عمومی ايستاد و به جايی زنگ زد . از حالت چهره او معلوم بود که راضی ميباشد. بعد از قطع تلفن گفت راه بيفت بايد به ترمينال برويم و از شهر خارج شويم و الا خانواده ات سريع ما را پيدا خواهند کرد. قرار شد آدرسی به من بدهد و مرا با اتوبوس راهی کند و بعدا خودش بيايد. ميگفت حتما خانواده ات بعد از غيبت تو متوجه خواهند شد و اولين جايی که خواهند امد به سراغ من می ايند. بايد چند ساعتی انها را مشغول کنم تا تو برسی امشب يا فردا خودم خواهم امد. نگران هم نباش جای مطمئنی ميباشد. مرا سوار اتوبوس کرد و مقداری پول به من داد. سه ساعت اتوبوس در راه بود تا به مقصد رسيدم. ادرس را به تاکسی دادم و مرا به همان ادرس رساند. جلو پلاکی که برايم نوشته بود ايستادم و در زدم. خانمی در را باز کرد و طبق سفارش امين گفتم که همسر امين هستم و برای کاری به اينجا امده ام. وارد شدم خانم به خوبی از من پذيرايی کرد. امين و پسر خانم در دوران سربازی با هم دوست بودند و طبق گفته امين از تمام ماجرا خبر داشت. به همين خاطر مرا به اينجا فرستاده بود. خانواده ای ساده بودند که خيلی راحت همه چيز را می پذيرفتند. آنشب امين نيامد و من هم نمی دانستم خانواده ام چه کرده اند. ؟ نگرانی سراپای وجودم را فرا گرفته بود. فردا تا ظهر منتظر امدن امين شدم اما نيامد. نمی دانستم چه بر سر او امده . به سهراب دوست امين گفتم نگران امين هستم . او مرا دلداری داد و گفت حتما کاری برايش پيش امده. آن شب هم امين نيامد و من تنها در خانه سهراب گذراندم. فردای ان روز با خواهش و التماس خواستم هر طوری شده خبری از امين بگيره. سهراب قرار گذاشت به شهر ما برود . عصر وقتی سهراب برگشت خبر خوبی نياورده بود. خانواده من از امين شکايت کرده و امين را به زندان انداخته بودند . امين بايد ثابت ميکرد که خبری از من ندارد. يک هفته در خانه سهراب زندگی ميکردم. بعدازظهر روزی در خانه تنها بودم. مادر سهراب به همراه عروسش برای خريد بيرون رفته بودند که سهراب به خانه امد. روبروی من نشست و از امين حرف زد. از اينکه چرا دختری چون من حاضر شده با امين ازدواج کند يا فرار کند. چند لحظه ای صحبت کرد و حرف به خودش کشيد و اينکه در اين چند روزی که در خانه انها بوده ام نظرش به من جلب شده. عصبانی شده بودم . ميخواستم از اتاق بيرون بروم که مچ دست مرا گرفت و چيزی اتفاق افتاد که نبايد می افتاد. سهراب چون ديوانه ها شده بود . سهراب از خانه بيرون رفت و من ماندم با بدبختی تازه ای که برايم پيش امده بود. نمی دانستم به امين چه بگويم و به کجا بروم . از ان روز به بعد هر زمان که مرا تنها گير می اورد سراغم می امد. دو هفته گذشت و از امين خبری نشد. بهتر ديدم از انجا بروم اگر همسر و مادر سهراب متوجه می شدند حتما مرا به مامورين تحويل ميدادند. کم کم شک کرده بودند. در يک روز صبح که سهراب خانه نبود از خانواده او خداحافظی کردم و رفتم. جايی را نداشتم . به ترمينال رفتم. سوار اتوبوسی شدم به مقصد شهری که نمی دانستم کجاست. نه ميخواستم به شهر خودم بروم و نه شهری که سهراب در ان بود. راننده اتوبوس متوجه اين شده بود که غريبم و شايد اينکه فرار کرده ام. در فرصتی مناسب به من گفت که ميتواند جايی را برای خواب من پيدا کند. کور از خدا چه ميخواد دو تا چشم بينا . من هم بلافاصله پذيرفتم و از همان موقع شدم يک دختر فراری و بدبخت. هر چند روز را با کسی می گذراندم اول برايم مشکل بود اما کم کم عادت شد. با دختران فراری زيادی آشنا شدم. هر روز در اين پارتی و ان پارتی شرکت ميکردم و شدم سر دسته دختران فراری اين محفل و ان محفل . تا الان هم که ۷ سال از ان ماجرا می گذرد چندين بار زندان رفته ام اما هيچ وقت نگفته ام اهل کجا هستم و يا خانواده ام کجا هستند. با اينکه پشيمانم اما روی بازگشت را به خانه نداشتم. ميدانستم اگر برگردم مجازات من به دست برادران نا اهلم و پدر به اصطلاح مسلمانم مرگ است. گاهی اوقات گوشه ای می نشينم و ساعتها گريه ميکنم. از بی کسی و دربدری . باور کن خسته شده ام اما سرنوشت منم اين بوده است. حالا دلم ميخواد تو از خودت بگی.

لیلی حرفهای فرشته را شنید و تمام مدت ساکت بود. به مشکلاتی که در تمام این مدت برای فرشته پیش آمده بود فکر میکرد. به اینکه توی این مدت چند سال فرشته چگونه زندگی خودش را گذرانده؟ به این که خانواده اش چیکار کرده اند؟ به مادرش به انتقامی که میخواست از امینی بگیرد. یادش که به امینی افتاد و اینکه با او چه کرده است قلبش به درد میامد. همینطور ساکت بود که فرشته به پهلوی او زد و گفت: بسه دیگه – سکوت را تا کی میخوای ادامه بدی؟ خوب تو هم مانند من به طریقی مورد ظلم واقع شدی .من هم اون موقع همسن الان تو بودم . لیلی برگشت به چهره دختری که خودش را فرشته معرفی کرده بود نگاهی انداخت. به خوبی غم سالیان دربدری را میتوانست در ان ببیند. احساس نزدیکی خاصی بین خودش و او داشت. نقطه مشترک بی کسی اونا را به هم وصل میکرد. میخواست برای کسی حرف بزند. میخواست همراهی پیدا کند تا بتواند با کمک او انتقام بگیرد. آهی کشید و گفت: اسمم لیلی است – 18 سال دارم و شاید در این زندگی کوتاه خیلی سختی کشیدم. فقط چند ماهی احساس کردم که دارم خوشبخت میشم اما ... اما اون نامرد همه چیز را خراب کرد. اون زندگی مرا به باد داد. پدرم – مادرم همه چیزم را ازم گرفت. اون بیچاره ام کرد. به خدا بیچاره اش میکنم. اشک از چشمش سرازیر شد. فرشته چون مادری سر او را در اغوش گرفت و نوازشش کرد. لیلی بعد از مدتها مامنی پیدا کرده بود. کسی که به حرفهاش مهربانانه گوش دهد. غافل از این بود که این هم دامی دیگر برای اوست. لیلی محتاج محبت بود. تا کنون از کسی محبت ندیده بود. مادرش از اول زندگی او هرگز فکر نکرده بود دختری هم دارد. پدرش که همیشه درگیر کار بود. کسی دیگر هم نداشت. خانواده مادر و پدرش در شهری دیگر زندگی میکردند که لیلی هرگز انها را ندیده بود. فرشته دست او را گرفت. صورتش را بوسید و از نیمکت توی پارک او را بلند کرد – به او دلداری داد . با صدای مهربان خودش گفت: حتما چیزی هم نخوردی؟ بیا بیا عزیزم برویم چیزی بخور بعدش هم خونه من مال خودته. حالا که همدمی پیدا کردم چه کسی بهتر از تو. به مغازه ساندویچی رفتند. دو تا ساندویچ و نوشابه گرفت. پشت میزی نشستند. لیلی با ولعی تمام خورد. کمی احساس ارامش میکرد. همراه فرشته راه افتاد. توی راه خیلی چیزها را برای او تعریف کرد. گفت میخواهد از امینی انتقام بگیرد. فرشته به او قول داد کمکش کند. کنار کیوسک تلفنی ایستاد و زنگ زد. حدود 15 دقیقه همان اطراف پرسه زدند تا ماشینی امد. جوانی خوش تیپ و رو بود. فرشته صمیمانه با او احوالپرسی کرد. همراه با لیلی سوار شد.



....چطوری بهزاد؟ کم پيدايی؟ تحويل نمی گيری پسر؟....اين حرفها چيه خانم خوشکله؟ميگفتم توی دنيا تکی ولی مث اينکه يکی ديگه عين خودت پيدا کردی؟....ببينم اسمش چيه؟.... به تو ربطی نداره....سرت به رانندگيت گرم باشه.....اين دوستمه و دختر خوبيه ... از امروز هر کسی نگاه چپ به او بکنه با من طرفه....حاليت شد آقا پسر؟.....بهزاد در حالی که ساکت شده بود از اينه نگاهی به ليلی که درست پشت سرش نشسته بود کرد و در دل تبارکی گفت و به فرشته بغل دستش رو کرد و گفت: مگه چی گفتم که حالا رو ترش کردی؟ خوب خوشکل نيستی و زشتی و اين يکی هم عين خودت زشته . لابد اسم تو فرشته است اونم پری هست؟ درست حدس زدم. ؟

فرشته ساکت بود و در فکر. ليلی اولش کمی ترسيده بود اما با حمايتی که فرشته از او کرد دلگرم شد. بعد از نيم ساعت بهزاد جلو درب منزلی نگه داشت و همه پياده شدند. بهزاد کليد را در درب اپارتمان چرخاند. هر سه وارد شدند. از پله ها بالا رفتند در طبقه سوم درب اپارتمانی را باز کردند. بهزاد وارد شد و از فرشته و ليلی خواست وارد شوند. تعظيمی کرد و گفت عليا حضرتا خوش امديد به کلبه حقيرانه من. فرشته قيافه ای جدی داشت اما ليلی به زحمت ميتوانست جلو خنده خودش را بگيرد. تا بحال با چنين برخوردهايی روبرو نشده بود. فرشته به محض وارد شدن مانتو و روسری خود را بيرون اورد و با تی شرتی قرمز رنگ روی مبل نشست. موهای کوتاه و پسرانه که اگر از پشت سر به او نگاه ميکردی فکر ميکردی پسر است. اما چهره جذابی داشت. مهربان و دوست داشتنی . معلوم بود روز شلوغی را گذرانده است. ليلی هم نشست اما خجالت ميکشيد جلو بهزاد روسريش را بيرون اورد. فرشته زير چشمی ليلی و حرکات او را می ديد. بهزاد به اشپزخانه رفته بود. فرشته بلند شد دنبالش رفت. قبل از ترک سالن رو به ليلی کرد و گفت : اينجا رو خونه خودت بدون. راحت باش. بهزاد شيطون هست اما پسر مهربون و خوبيه. نگران نباش عزيزم. ميرم کمکش نوشيدنی بيارم. بطرف اشپزخانه رفت. اما ليلی هنوز مردد بود که روسريش را بيرون اورد يا خير؟ تصميم گرفت اين کار را نکند. راحت تر بود.

......خوب فرشته اين دختره کيه؟ از کجا اومده؟ دختر عجب تيکه ايه؟ حيفشه دست اين مردای شکم گنده بيفته.......بس کن بهزاد ... حالا وقت اين حرفا نيست.....نشد ديگه فرشته يه دفعه شد به ندای قلب منم گوش بدی؟ اخه منم ادمم هر کاری ميگی ميکنم بابا اين يکی رو بذار واسه من .....بهزاد دلم ميخواد عاقل باشی ...اينجا اپارتمان هست اگر شک کنه و فرياد بزنه همه خبردار ميشن... ببين بايد رامش کنيم البته نه با زور...اون دختری وحشی هست به اين راحتی دم به تله نمی ده. امروز و امشب اينجا باشه اما قول بده اذيتش نکنی ....ميخوام امانت دار خوبی باشی من وقت ندارم بايد برم....چشم رئيس هر چی تو بگی.

هر دو با سينی چای بيرون امدند. بهزاد روبروی ليلی نشسته بود. ليلی نگران بود. ميترسيد چای را بخورد. به خودش ميگفت نکنه مث امينی داروی بيهوشی داخل اون باشه. ميخواست بگه ميل نداره ولی قبل از هر عکس العملی فرشته چای را جلو او گذاشت و در عمل انجام شده قرار گرفت.


لیلی چای را با نگرانی برداشت و خورد . اما هیچ اتفاقی نیفتادو همین باعث اعتماد بیشتر لیلی به فرشته شد. فرشته میخواست برود. بلند شد لباس پوشید. سفارشهای لازم را به بهزاد کرد و اطمینان کامل به لیلی داد که در امان است . لیلی همراه با بهزاد در خانه تنها ماند. افکار شیطانی بهزاد در وجودش شعله ور شده بود و فکر مهران هر دم بیشتر به ذهن لیلی میامد. میخواست تماسی با مهران بگیرد. رو به بهزاد کرد و گفت میتونم یه تماس بگیرم؟ بهزاد با اکراه پرسید با کی؟

لیلی با نگران گفت با دوستم قرار بود امروز به مغازه اش بروم اما همراه فرشته شدم و نرفتم. نگرانم میشود.

بهزاد پرسید : این پسر خوشبخت کیست که اینگونه نگران زیبارویی چون تو میشود.؟ با اینکه لحن شیطانی او کاملا مشخص بود اما لیلی هرگز فکر نکرد او با این جملاتش چه در ذهنش میگذرد. حس حسادت بهزاد اشکار شد و گفت : نه خانم از اینجا امکان نداره. فرشته امد هر کاری خواستی بکن. بلند شد کنار لیلی نشست و رو به فریب کاری اورد. ببین لیلی خانم اینجا همه با هم دوستیم. حیف است که دختری مثل تو از زندگیش بهره نبره. همینطور که در کنارش نشسته بود به او نزدیک میشد و از ان طرف لیلی از کنار او عقب می رفت. قدری ترسیده بود. هیچ جوابی به او نمی داد اما افکار شیطانی بهزاد بر او غلبه کرد وقتی دید با حرف نمی تواند لیلی را راضی کند میخواست دست او را بگیرد که لیلی با خشونت دستش را کنار کشید و با فریاد او را از خود دور کرد. بهزاد لحظه ای مردد ماند. اما دوباره با نگاهی که از ان شراره شیطانی بارش گرفته بود بطرف او رفت و گفت: بهتر است با من کنار بیایی اگر بخواهم به زور وادارت کنم میتوانم. بنابراین دختر خوبی باش. جایی که تو آمده ای روزی چند تا دختر می ایند. دخترانی چون تو که از خانه فرار کرده اند . اگر خواهان اینچنین چیزی نبودید چرا از خانه فرار کردی؟

لیلی با فریاد به او رو کرد و گفت: کثافت من فرار نکردم. من میخواستم از اینگونه مسائل فرار کنم . فرشته به من قول داد که اینجا برای من امن است. حالا توی کثافت میخواهی مرا اذیت کنی. با این صحبتها به طرف آشپزخانه رفت و کاردی که توی جا ظرفی بود برداشت. میخواست از خود دفاع کند. بهزاد به طرف او میرفت و میخواست کارد را از او بگیرد. لیلی قسم خورد اگر دست از سرش برندارد او را خواهد زد. اما بهزاد لیلی را بچه تر و ترسو تر از ان دیده بود که دست به چنین کاری بزند. به او نزدیکتر شد. گوشه اشپزخانه به او رسید. لیلی در یک حرکت غافلگیر کننده کارت را بطرف او برد کارت مستقیم به سینه بهزاد نشست و صدای فریاد دلخراشی از بهزاد بلند شد. لیلی باورش نمی شد که بهزاد را زده است. بهزاد لحظه ای منگ به او نگریست و انگاه به زمین خورد. لیلی گیج شده بود.نمی دانست چیکار کند. اگر به کسی خبر میداد حتما به جرم ادم کشی او را میگرفتند. در حالی که از سینه بهزاد خون بیرون میزد لیلی وسایلش را برداشت و از خانه بیرون زد. خیلی ترسیده بود. میخواست خودش را از ان مهلکه نجات دهد. یکراست به طرف خانه خودشان راه افتاد. در بین راه فکر کرد که حتما فرشته متوجه این خواهد شد که او بهزاد را کشته است. در حالی که رنگش عین گچ سفید شده بود به خانه رسید کسی خانه نبود. یکراست به اتاقش رفت و در را از داخل قفل کرد و خوابید. هر صدایی می امد انتظار داشت پلیس برای بازداشتش امده باشد. خیلی خسته بود. به خواب رفت. اما بیشتر از چند دقیقه از خوابیدنش نگذشته بود که با کابوسی از خواب پرید. منتظر چهره بهزاد در حالی که کارد تا دسته در سینه اش فرو رفته بود و او را وحشت زده می نگریست جلو چشمش ظاهر میشود. چشمهایش را می بست . با خود فکر میکرد فرشته که خانه انها را بلد نیست. از کجا میخواد به پلیس شکایت کند. چند روزی در خانه ماند. رعنا می امد و میرفت اما هیچ توجهی به لیلی نداشت. او چنان با امینی و کارهای او سرگرم شده بود که بود و نبود لیلی اصلا برایش مهم نبود. لیلی چند روزی مریض شد. تب کرد و در تنهایی با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. بالاخره کابوس مرگ از او فرار کرد و دنیا یک بار دیگر او را طلبید تا مشقات زیادتری را متحمل شود. یک هفته بعد از خانه بیرون زد. به طرف مغازه مهران رفت . مهران یک بار دیگر نگران لیلی شده بود اما این دفعه به او شک کرده بود. لیلی تمام ماجرا را برای مهران تعریف کرد . مهران زمانی که دید لیلی قاتل است رفت و امد با او برایش دردسر درست میکند و چندین بار بطور ناگهانی غیبش زده سعی کرد مهر او را از دل بیرون کند. از لیلی خواست دیگر به او سر نزند و او را فراموش کند. لیلی غمگین تر از همیشه و اخرین پناهش را از دست داده بود. دیگر نمی دانست چه کند. نه در خانه جایی داشت و نه در جامعه . اگر میخواست پاک زندگی کند هیچ جایی نداشت. هیچ کسی نداشت و اگر میخواست چون فرشته و مادرش زندگی کند باید تن به هر کاری میداد. به خانه برگشت. امینی با مادرش خانه بودند. بدون کلامی که بین انها رد و بدل شود بطرف اتاقش رفت. صدای امینی را می شنید که به رعنا میگفت بالاخره خودش رام میشود.

لیلی ساعتها فکر کرد . چیکار باید میکرد. یکبار دیگر باید از امینی کمک میگرفت اما میدانست این دفعه دیگر امینی به این راحتی به او کمک نخواهد کرد. بهتر دید زمانی که امینی رفت به سراغ مادرش برود و با او صبحت کند. اما جرات اینکه بگوید ادم کشته را نداشت. غروب امینی از خانه رفت و لیلی از اتاقش بیرون امد. به سراغ مادرش رفت . رعنا در حال تمیز کردن اشپزخانه بود که لیلی را در استانه در دید. رو به او کرد و گفت:

چه عجب یادت امد که مادری هم داری؟ معلوم میشود یک هفته یک هفته کجایی؟ سر به هوا شدی و هر کاری دلت میخواد میکنی .

لیلی تکانی به خودش داد و گفت: نه اینطور نیست. من یک هفته تب داشتم و مریض بودم و در اتاقم بودم اما شما حتی کوچکترین توجهی نکردی. اما خیلی دلم برات تنگ شده شده بود. راستش از امینی دل خوشی ندارم. نمی دانم تو با اون چیکار میکنی . مادر راستی تو قصد ازدواج با او را داری؟

انگاه قدری جابجا شد. میخواست چهره مادرش را ببیند که با این صحبتها چه عکس العملی نشان میدهد. رعنا هم زیرکتر از او بود. خنده ای کرد و گفت: خیلی نگران منی؟ اونوقتی که گفتم موافقت تو زندگی ما را عوض میکند اصلا توجهی نکردی. حالا چی شده به فکر مادرت افتاده ای ؟ اما بدان که من با امینی ازدواج کردم و هم اکنون حکم پدر خوانده تو را دارد. بهتر است بجای دعوا و لجبازی سعی کنی با او دوست باشی.

لیلی باور نمی کرد یعنی احساس میکرد مادرش این حرفها را برای راضی کردن او زده است. اما اینجا به وجود مادرش و امینی نیاز داشت. یادش رفته بود که رفتارهای مادرش باعث مرگ نظام شده است. بهتر دید با روشی دیگری به انها نزدیک شود . با زیرکی تمام گفت: حالا دیگر خیالم راحت شد. هر کسی حرف زد میگویم شما ازدواج کرده اید. کار غیر قانونی و غیر شرعی هم انجام نداده اید. خوب مبارک باشد. الهی به پای هم پیر شوید.

لیلی فکر میکرد مادرش را فریب داده و رعنا احساس میکرد لیلی از تنهایی و دربدری خسته شده و حال دیگر راضی به هر کاری که او و امینی ازش بخواهند خواهد شد. هر دو رد فکر منافع هم بودندو لیلی با احساس پیروزی به اتاقش رفت و دوباره به این فکر کرد که حتما الان جسد بهزاد پیدا شده و دنبال قاتل میگردند. پاسی از شب گذشته بود و از اشتی کردن با مادرش راضی بود که صدای زنگ خانه هر دو را از خواب بیدار کرد.







[list]
[*]