به قصد رفتن از اینجا به خانه
که شیطان امد کردم روانه
از این هم من بدم بسیار دلشاد
نگشتم در وسایل .ساک و اسباب
نگو بوده در آن هم یک خشابی
پر از سیزده فشنگ و آب و تابی
گرفتند و مرا کردند به زنجیر
من این سرباز بیچاره و دلگیر
مرا بردند به تیپ و بعد حفاظت
سپس لشکر و ان بند ندامت
پدر آمد پس از چند روز به دیدار
به پیش من به حال گریه و زار
پس از روبوسی و مشتی شیرینی
پدر رفت پیش جناب سروان بشیری
بهش گفت که برو فایده نداره
توکل بر خدا کن تا در اره
سپس دیدم که می ایند دو دِِِِژبان
گرفتند ومرا بردند به زندان
در انجا هم بدن افراد بیکار
که یکدم میکشیدن دود و سیگار
یکی از بهر مشقش بود آنجا
یکی هم از بر دزدی زاتکا
یکی میرفت بالا دیوار بگیره
سیگاراز کادری اونور بمیره
پس از پنج روز مرا بردند حفاظت
مرا کردند دو سه مشتی ملامت
به دژبان گفتم آنها کارشان چیست
به من گفت که زدن با کابل و سیلی است
بترسیدم بسی شد جامه ام خیس
ز ترسیدن شده بود نمره ام بیس
میگفتم من دگر حرفی ندارم
شما میخواین که من دروغ در ارم
دیگه من کل حرفهایم تمومه
خدا دونه دروغ بر من حرومه
دوباره بردنم پیش بشیری
به من گفت که باید اینجا بشینی
بهم گفت این چه کاریست خونت آباد
برو شکر خدا کن گشتی آزاد
به تیپ رفتم پس از یکی دو ساعت
دیدم سرگرد زارع رو خیلی ناراحت
بهم گفت که تویی آذر ومینا
من هم گفتم بله سرگرد منم ها
به کوهزاد گفت کارش خیلی خلافه
بنویس یک نامه و بیس روز اضافه
به باجه رفتم وکردم دو سه زنگی حواله
که مادر از گرفتاریم نناله
به آینه صورتم گشته به دیوان
به خود گفتم که صد رحمت به افغان
به دژبانی گردان که رسیدم
یه روی خوشی از دژبان ندیدم
به گردان آمدم وز ترس سرگرد
یهو از دیدنش حالم به هم خورد
ولی خوب شد فرار کردم زدیدش
می لرزیدم زترسش همچو بیدش
پس از چند دیقه ای دانیال رزم جو
بهم گفت که در سنگر بیا تو
چه خوب مهمون نوازی کردن اونها
شب و خوابیده بودم من در اونجا
به صبح آمد شب و دیدم که خشرو
ز بی خوابی شده بد جور بر و رو
یهو دیدم که هاشمی و دانش
زدود سیگار حسابی بردن حالش
پس از اینکه به گورهانم رسید
چه حرفهایی کز جناب سروان شنیدم
بهم گفت که از این کارت من هم توبیخی خوردم
چه خوب شد که ازش سیلی نخوردم
به چهار راه آمدم دیدم لورایی
یهو از دیدنش کشیدم آهی
به سربازا میگفتم من یک و یک
ز چیزی که گذشت بر من یک و یک
خدا راشکر گذشت این از بر ما
دگر باره نیاید بر سر ما
این دقیقا اولین شعریه که من نوشتم اون هم بدون کمترین شناختی از شعرکه روی دکل نگهبانی سرودم (البته پس از آزاد شدنم از زندان)
که شیطان امد کردم روانه
از این هم من بدم بسیار دلشاد
نگشتم در وسایل .ساک و اسباب
نگو بوده در آن هم یک خشابی
پر از سیزده فشنگ و آب و تابی
گرفتند و مرا کردند به زنجیر
من این سرباز بیچاره و دلگیر
مرا بردند به تیپ و بعد حفاظت
سپس لشکر و ان بند ندامت
پدر آمد پس از چند روز به دیدار
به پیش من به حال گریه و زار
پس از روبوسی و مشتی شیرینی
پدر رفت پیش جناب سروان بشیری
بهش گفت که برو فایده نداره
توکل بر خدا کن تا در اره
سپس دیدم که می ایند دو دِِِِژبان
گرفتند ومرا بردند به زندان
در انجا هم بدن افراد بیکار
که یکدم میکشیدن دود و سیگار
یکی از بهر مشقش بود آنجا
یکی هم از بر دزدی زاتکا
یکی میرفت بالا دیوار بگیره
سیگاراز کادری اونور بمیره
پس از پنج روز مرا بردند حفاظت
مرا کردند دو سه مشتی ملامت
به دژبان گفتم آنها کارشان چیست
به من گفت که زدن با کابل و سیلی است
بترسیدم بسی شد جامه ام خیس
ز ترسیدن شده بود نمره ام بیس
میگفتم من دگر حرفی ندارم
شما میخواین که من دروغ در ارم
دیگه من کل حرفهایم تمومه
خدا دونه دروغ بر من حرومه
دوباره بردنم پیش بشیری
به من گفت که باید اینجا بشینی
بهم گفت این چه کاریست خونت آباد
برو شکر خدا کن گشتی آزاد
به تیپ رفتم پس از یکی دو ساعت
دیدم سرگرد زارع رو خیلی ناراحت
بهم گفت که تویی آذر ومینا
من هم گفتم بله سرگرد منم ها
به کوهزاد گفت کارش خیلی خلافه
بنویس یک نامه و بیس روز اضافه
به باجه رفتم وکردم دو سه زنگی حواله
که مادر از گرفتاریم نناله
به آینه صورتم گشته به دیوان
به خود گفتم که صد رحمت به افغان
به دژبانی گردان که رسیدم
یه روی خوشی از دژبان ندیدم
به گردان آمدم وز ترس سرگرد
یهو از دیدنش حالم به هم خورد
ولی خوب شد فرار کردم زدیدش
می لرزیدم زترسش همچو بیدش
پس از چند دیقه ای دانیال رزم جو
بهم گفت که در سنگر بیا تو
چه خوب مهمون نوازی کردن اونها
شب و خوابیده بودم من در اونجا
به صبح آمد شب و دیدم که خشرو
ز بی خوابی شده بد جور بر و رو
یهو دیدم که هاشمی و دانش
زدود سیگار حسابی بردن حالش
پس از اینکه به گورهانم رسید
چه حرفهایی کز جناب سروان شنیدم
بهم گفت که از این کارت من هم توبیخی خوردم
چه خوب شد که ازش سیلی نخوردم
به چهار راه آمدم دیدم لورایی
یهو از دیدنش کشیدم آهی
به سربازا میگفتم من یک و یک
ز چیزی که گذشت بر من یک و یک
خدا راشکر گذشت این از بر ما
دگر باره نیاید بر سر ما
این دقیقا اولین شعریه که من نوشتم اون هم بدون کمترین شناختی از شعرکه روی دکل نگهبانی سرودم (البته پس از آزاد شدنم از زندان)