در یکی روز عجیب مثل هر روز دگر خسته و کوفته از کار ; شدم منزل خویش.منزلم بی غوغا ,
همسر و فرزندان چند روزی ست مسافر هستند توی یک شهر غریب .
فرصتی عالی بود بهر یک شکوه ی تاریخی پر درد از او ....
پس به فریاد بلند حرف خود گفتم من :
با شما هستم !
خالق این هستی عالم و آن بالاها ...!
من چرا آمده ام روی زمین!
همسر و فرزندان چند روزی ست مسافر هستند توی یک شهر غریب .
فرصتی عالی بود بهر یک شکوه ی تاریخی پر درد از او ....
پس به فریاد بلند حرف خود گفتم من :
با شما هستم !
خالق این هستی عالم و آن بالاها ...!
من چرا آمده ام روی زمین!