سلام سلام سلام
سلام به همه " سحر خانوم ؛ نیلوفرجون ؛ ایدا ی عزیز ؛ الناز خانوم ؛ ناهید خانوم ؛ پوپک عزیز؛ یاس سفید ومهسا عزیزو سعیده ی عزیز و آزاده خانوم که تازه تشریف آوردن و هچنین سلام عرض میکنیم خدمت اقا یون ایران فرومیجات " آقا یدی " آقا فرهاد ؛ آقای حاج رضا و آقای کاوه " آقای آذر مینا ؛ اقای مرادی ؛ آقای امید ؛ اقا پارسا ؛ آقا بابک ؛ علی اقا ؛ رفیق تنها و همه دوستانی که متاسفانه ذهنم یاری نمیکنه " درد کهنسالیه دیگه " جهان یه ترانه ای داره میگه (( داری پیر میشیو خبر نداری )) " منو خار شوهر همیشه میخوندیم (( داری پیر میشی خواستگار نداری ))!!!
ببخشین بخدا من یادم رفته بود سلام کنم " اینقدری که اعصابمون خورت بود" دلمم برا همتون تنگیده بود .. :(
امیدوارم که همه خوب باشین و البته از اشنایی با ایران فرومیای جدید هم بسیار خوشبخت هستیم " پیشاپیش فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را تبریک میگوییم و همچنین فرارسیدن عید سعید فطر و در پی ان تولد امام زمان و همچنین عید غدیر و سپس قربانو و اه اه اه سال نو مبارکو صد سال به این سالا و the end ..
از سقوط هواپیمای دیروز هم بسیار بسیار دلگیر شدیم و از صمیم قلب برای بازماندگان عزیزان از دست رفته طلب صبر و شکیبایی را از خدا خواستاریم و امیدواریم مجروحین هر چه سریعتر بحبودی یابند و به دیار خویش باز گردند " که درد فراق ناجور دردیست .. :( ما نیز بانوی اخویمان بسیار بیمار حال است و در دیار غربت ماندگار شده " بدین وسیله اعلام میداریم امروز عصر جهت ختم انعام برای سلامت این عزیز به آدرس زیر مراجعه فرمائید :
آدرس : خونه ی فائزه اینا
...........
چند کلامی حرف دل
حالا ما که حرفی نداریم" ولی خدا میدونه ملت منتظرن بچه هاشون امتحان بدن " فردای امتحان ببرنشون پیکنیکی " کوهی " گردشی تفریحی ..
فردای امتحان فائزه :
مامان ما کله ی سحر پا شده یه مو کت انداخته رو حیاطو نشسته بالا سر ما : فائزه پاشو ؛ پاشو ؛ پاشو ..
خلاصه یه چایی دادن به ما و یه ظرف تایدو یه اسکاج ..
فائزه با چشمانی پر ز خواب و بسته : یه تیکه نون بده با این اسکاجه بخورم که سیر بشم ..
مامان : چاییتو بخور برو موکتو بشور ..!!!
فائزه :
خلاصه فائزه رفت رو حیاطو شروع به کار کرد ( فائزه در نقش کزت :( )
و مامان هم در نقش خانوم تناردیه نشستو هی میگفت اینجا رو بد شستی " اونجا رو بد شستی ..
در حالی که داشتم به این فکر میکردم که چی میشد اگه الان یه مردی در نقش آقای ژان وار ژان زنگ درو میزدو میومد منو از دست این مامان تناردیه ایم نجات میداد که یه دفه یادم به روز سیاه اومد ..
دو هفته پیش داشتم اماده میشدم که برم کتابخونه که یه دفه صدای شکستن شیشه شنیدم " صدا اونقدر دور به نظر میرسید که فکر کردم از خونه ی همسایست ولی با این حال رفتم رو حیاط ببینم چه خبره " اطرافو نگریستیم دیدم نه چیزی نیست " یه دفه نگام افتاد به پایین که یه دست خونی از در زیر زمین اومد بیرون " همینجور مبهوت مونده بودم که یه دفه سر مامان دیده شد در حالی که به زحمت داشت خودشو از پله های زیر زمین میکشد بالا " واااای اونروز بسیار روز مزخرفی بود " خدا رو شکر خیلی چیزیش نشده بود ولی میدونین آدم یه دفه این چیزا رو میبینه " دلش میریزه " اون وضعیتو اون حال مامان یه دفه این فکرو آورد تو سرم که اگه خدایی نکرده مامان یه چیزیش بشه ..!!! وای نه من میمیرم ....!! تصورش دیوونم میکنه " خلاصه این شد که فهمیدیم واقعا چقدر ادم دیر میفهمه قدر گوهرایی که دورو ورشه رو و خلاصه ما کلی متحولیجات شدیم یه دفه به خودمون اومدیم دیدیم که مامان داره میگه خب بسه دیگه اب بکش یه فرشو یه قالیچه هم مونده که باید بشوری !!
و از اونجا که ما بسیار متحولیجات شده بودمو گلومو یه بغض گنده گرفته بود " مامانو نگاه کردمو زیر لب گفتم : هر چی تو بگی مامان گلم ؛ فقط زود منو تنها نگذار ..
خلاصه این شد که ما دیروز در نقش یک انسان متحول شده ی کزت صفت یه موکتو یه فرشو یه قالیچه و البته پاسیو و آشپرخونه رو شستیم ..
سلام به همه " سحر خانوم ؛ نیلوفرجون ؛ ایدا ی عزیز ؛ الناز خانوم ؛ ناهید خانوم ؛ پوپک عزیز؛ یاس سفید ومهسا عزیزو سعیده ی عزیز و آزاده خانوم که تازه تشریف آوردن و هچنین سلام عرض میکنیم خدمت اقا یون ایران فرومیجات " آقا یدی " آقا فرهاد ؛ آقای حاج رضا و آقای کاوه " آقای آذر مینا ؛ اقای مرادی ؛ آقای امید ؛ اقا پارسا ؛ آقا بابک ؛ علی اقا ؛ رفیق تنها و همه دوستانی که متاسفانه ذهنم یاری نمیکنه " درد کهنسالیه دیگه " جهان یه ترانه ای داره میگه (( داری پیر میشیو خبر نداری )) " منو خار شوهر همیشه میخوندیم (( داری پیر میشی خواستگار نداری ))!!!
ببخشین بخدا من یادم رفته بود سلام کنم " اینقدری که اعصابمون خورت بود" دلمم برا همتون تنگیده بود .. :(
امیدوارم که همه خوب باشین و البته از اشنایی با ایران فرومیای جدید هم بسیار خوشبخت هستیم " پیشاپیش فرا رسیدن ماه مبارک رمضان را تبریک میگوییم و همچنین فرارسیدن عید سعید فطر و در پی ان تولد امام زمان و همچنین عید غدیر و سپس قربانو و اه اه اه سال نو مبارکو صد سال به این سالا و the end ..
از سقوط هواپیمای دیروز هم بسیار بسیار دلگیر شدیم و از صمیم قلب برای بازماندگان عزیزان از دست رفته طلب صبر و شکیبایی را از خدا خواستاریم و امیدواریم مجروحین هر چه سریعتر بحبودی یابند و به دیار خویش باز گردند " که درد فراق ناجور دردیست .. :( ما نیز بانوی اخویمان بسیار بیمار حال است و در دیار غربت ماندگار شده " بدین وسیله اعلام میداریم امروز عصر جهت ختم انعام برای سلامت این عزیز به آدرس زیر مراجعه فرمائید :
آدرس : خونه ی فائزه اینا
...........
چند کلامی حرف دل
حالا ما که حرفی نداریم" ولی خدا میدونه ملت منتظرن بچه هاشون امتحان بدن " فردای امتحان ببرنشون پیکنیکی " کوهی " گردشی تفریحی ..
فردای امتحان فائزه :
مامان ما کله ی سحر پا شده یه مو کت انداخته رو حیاطو نشسته بالا سر ما : فائزه پاشو ؛ پاشو ؛ پاشو ..
خلاصه یه چایی دادن به ما و یه ظرف تایدو یه اسکاج ..
فائزه با چشمانی پر ز خواب و بسته : یه تیکه نون بده با این اسکاجه بخورم که سیر بشم ..
مامان : چاییتو بخور برو موکتو بشور ..!!!
فائزه :
خلاصه فائزه رفت رو حیاطو شروع به کار کرد ( فائزه در نقش کزت :( )
و مامان هم در نقش خانوم تناردیه نشستو هی میگفت اینجا رو بد شستی " اونجا رو بد شستی ..
در حالی که داشتم به این فکر میکردم که چی میشد اگه الان یه مردی در نقش آقای ژان وار ژان زنگ درو میزدو میومد منو از دست این مامان تناردیه ایم نجات میداد که یه دفه یادم به روز سیاه اومد ..
دو هفته پیش داشتم اماده میشدم که برم کتابخونه که یه دفه صدای شکستن شیشه شنیدم " صدا اونقدر دور به نظر میرسید که فکر کردم از خونه ی همسایست ولی با این حال رفتم رو حیاط ببینم چه خبره " اطرافو نگریستیم دیدم نه چیزی نیست " یه دفه نگام افتاد به پایین که یه دست خونی از در زیر زمین اومد بیرون " همینجور مبهوت مونده بودم که یه دفه سر مامان دیده شد در حالی که به زحمت داشت خودشو از پله های زیر زمین میکشد بالا " واااای اونروز بسیار روز مزخرفی بود " خدا رو شکر خیلی چیزیش نشده بود ولی میدونین آدم یه دفه این چیزا رو میبینه " دلش میریزه " اون وضعیتو اون حال مامان یه دفه این فکرو آورد تو سرم که اگه خدایی نکرده مامان یه چیزیش بشه ..!!! وای نه من میمیرم ....!! تصورش دیوونم میکنه " خلاصه این شد که فهمیدیم واقعا چقدر ادم دیر میفهمه قدر گوهرایی که دورو ورشه رو و خلاصه ما کلی متحولیجات شدیم یه دفه به خودمون اومدیم دیدیم که مامان داره میگه خب بسه دیگه اب بکش یه فرشو یه قالیچه هم مونده که باید بشوری !!
و از اونجا که ما بسیار متحولیجات شده بودمو گلومو یه بغض گنده گرفته بود " مامانو نگاه کردمو زیر لب گفتم : هر چی تو بگی مامان گلم ؛ فقط زود منو تنها نگذار ..
خلاصه این شد که ما دیروز در نقش یک انسان متحول شده ی کزت صفت یه موکتو یه فرشو یه قالیچه و البته پاسیو و آشپرخونه رو شستیم ..