ماجرای بادکنک سبزی که ترکيد
دیروز تو خیابون «جمهوری اسلامی» سوار تاکسی شدم.
جلو، یه خانم با یه پسر بچه 6 - 5 ساله نشسته بودن و عقب هم من و یه آقای نسبتا مسن که دائما تو طول مسیر خواب بود و یه آقای جنتلمن شیک پوش که یه مجله «انگلیسی» میخوند و البته آقای راننده که یه پیرمرد 70 - 60 ساله با ریشای سفید بود.
در حالیکه تو فکر انتخاب چندتا سوژه «غیرسیاسی» برای خبرگزاری بودم، یه اتفاق کاملا غیرسیاسی، رشته افکارمو پاره کرد.
اون خانم محترمی که به همراه فرزندش روی صندلی جلو نشسته بود، یه «بادکنک سبز رنگ » از کیفش درآورد و بعد از اینکه با چندتا فوت محکم، بادکنک رو کمی باد کرد، اونو به فرزند دلبندش داد.
اینکه چرا اون خانم محترم بدون مقدمه و بدون اینکه اون بچه گوگولی مگولی بهانه ای گرفته باشه، اون بادکنک رو بهش داد و باعث اتفاقات بعدی شد، هنوز برای من مبهمه، ولی چون معتقدم همیشه اصل بر برائته، فرض رو بر این میگیرم که ایشالا نیت درستی داشته.
ماجرا درست از همین جا شروع شد؛
پسربچه که تا پیش از این آروم و سر به زیر بود، پس از ماجرای بادکنک، به تقلا و تکاپو افتاد و شروع کرد به باد کردن بادکنک سبز.
من از پشت، ماجرا رو به دقت و البته با نگاهی کاملا غیر سیاسی رصد می کردم؛ بادکنک که قبل از این توسط اون خانم محترم تا نیمی از ظرفیتش باد شده بود، الان دست اون آقاپسره بود و هر لحظه بزرگتر و بزرگتر می شد و البته من که در بادکنک بازی و بادبادک پروازی سررشته داشته و دارم، میدونستم که آخر این ماجرا به کجا میکشه!
بادکنک، هرلحظه بزرگتر می شد و البته رنگ سبزش کم رنگ تر و این از نظر قوانین فیزیکی یعنی اینکه بیش از حد ظرفیتش داره بهش باد اضافه میشه و این یعنی اینکه ضخامت پوسته بادکنک نازکتر میشه و نهایتا انفجار نزدیکه و باقی ماجرا...
آقای راننده که معلوم بود همه ماجرا رو زیر نظر داره، نگاهی همراه با لبخند به بچه کرد و گفت: «باباجون زیاد باد نکن، یهو میترکه ها!»
بچه آروم سابق و شر فعلی، بدون اینکه توجهی به راننده بکنه، نگاهی به مادرش کرد و به کارش ادامه داد.
راننده ریش سفید از توی آئینه به من نگاهی کرد و بدون اینکه چیزی بین ما رد و بدل بشه، هردو ادامه ماجرا رو حدس زدیم.
البته بجز ما(من و راننده) اون آقاهه که اول مطلب گفتم، همش خواب بود و اون یکی جنتلمنه هم دائم سرش تو اون مجله اینگلیسیه بود، البته گهگاهی از بالای عینک مطالعهش ماجراها رو دنبال می کرد.
تو همین گیر و دارها، یهو صدا ی بلند ترکیدن بادکنک همه رو از جا کند؛ صدای ترکیدن بادکنک از یه طرف و صدای جیغ و فریاد و گریه بچه از طرف دیگه، فضای تاکسی رو «متشنج» کرد.
اون آقا مسنه که خواب بود، فکر کنم از همه بیشتر جا خورد و کم مونده بود سرش بخوره به سقف تاکسی. مادر بچه هم که از همه بیشتر به صحنه انفجار نزدیک بود، به دلیل موج انفجار، حسابی جا خورد. اون آقا خوش تیپه هم خیلی ترسید اما زودی خودشو جمع و جور کرد که کلاس کار حفظ بشه. موندیم من و آقای راننده که چون این اتفاق رو از قبل پیش بینی می کردیم، اصلا جانخوردیم.
یواش یواش داشتیم به میدون «حر» میرسیدیم که صدای جیغ مادر بچه بلند شد و فرزند دلبند رو از بغلش پرت کرد سمت داشبورد و کلی داد و بیداد که : «آقا لطفا نگه دارید ما همینجا پیاده می شیم، این بچه گَند خودشو خیس کرده...»
راننده لبخند دلنشینی زد و دستی به سر بچه کشید و گفت: خواهرم من عادت ندارم مسافرمو قبل از رسیدن به مقصد پیاده کنم، ماجرای خیس کردن بچه هم عیبی نداره شما خوتو ناراحت نکن...»
از تاکسی که پیاده شدم، با خودم گفتم : «زنده باد سوژه های غیرسیاسی»
_كوچه صداقت