من خيلي خوشحال بودم
من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم. والدينم خيلي کمکم کردند.
دوستانم خيلي تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود. فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر نامزدم بود
اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم
يه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي سوار ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان ۵۰۰ دلار به من بدي بعدش حاضرم با تو ......
من شوکه شده بودم و نمي تونستم حرف بزنم
اون گفت: من ميرم توي اتاق خواب و اگه تو مايل به اين کار هستي بيا پيشم
وقتي که داشت از پله ها بالا مي رفت من بهش خيره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقيقه ايستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم
يهو با چهرهء نامزدم و چشمهاي اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بيرون اومدي
ما خيلي خوشحاليم که چنين دامادي داريم... ما هيچکس بهتر از تو نمي تونستيم براي دخترمون پيدا کنيم. به خانوادهء ما خوش اومدي!


نتيجهء اخلاقي: هميشه کيف پولتون رو توي داشبورد ماشينتون بذاريد


(تبجل .. تبجل : بچه ها بیاین با هم رو راست باشیم " از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من شیطون رفت تو جلدمو دوباره رفتم دزدیو این مطلبو دزدیدم ؛ تازه از یه جای خیلی خطر ناکیم دزدیدم و به خاطر اینکه اونجا خیلی خطر ناک بودو منم نصف گوشتای تنم آب شد :oops: تا رفتم اینو برداشتمو اومدم ؛ واسه همین من آدرس اونجا رو نمیزنم 🐰 تازه صاحابشم خیلی عصبانی بود " فکر کنم طرفش پیچونده بودش اساسی.. ;) )
خدا به همه صبر جمیل عنایت کنه " و به یه سری جمیله و به یه سری جمالو خلاصه the end )