نمیدونم چرا ولی این نوشته نا خداگاه منو یاد یه ماجرایی انداخت ..
چند سال پیش یکی از پسرای محله مون دانشگاه اصفهان قبول شدو رفت ؛ خلاصه بنده خدا خدندو ارشدم همون جا قبول شد ؛ خانواده ی بی ازارو خوبی داشت ولی خب وضع مالیشون خیلی خیلی معمولی بود ؛ ولی با این حال موقعی که میخواست داماد بشه همین مدرکش برا خیلیا کفایت میکرد که بله رو بگن ..
خلاصه نمیدونم حالا با کی عروسی کرد ولی یادمه دو سه سال بعد از عروسیشون که خانومش اولین بچه شونو باردار بود این آقا قرار بود تنها بره حج ؛ خلاصه این پسره هم بنده خدا دم رفتن احساساتی شده بودو داشته وصیت میکرده که اگه من بر نگشتم چی کارا بکینین ..
بعد یه دفه به زنش گفته بوده که من موقعی که اصفهان دانشجوبودم با یه خانومی عقد موقت کرده بودیمو الان 2 تا بچه های من تو بهزیستی فلان جان ؛ اگه من بر نگشتم شما هر ماه یه مبلغی رو براشون بریز به حساب ...!!!!!!!!!
( روو رو برم !!!!) :105:
خلاصه این دختر بیچاره ام غش کرده بودو بچه اش سقت شد و بیچاره تا مدتها تو بیمارستان بستری بود..!!!! پسره هم دیگه با این اوضاع نتونسته بود بره حج ... !!!!!!!
آخه آدم چی میتونه بگه ...!!!!!
............................................
او او او ..
نه نه نه ؛ من خیلی سعی میکنم دختر روشن فکری باشم و حق رو میدم به این پسره ..
توجه کنین ...
............................
روزی اسمال آقا به فائزه گفت : فائزه من دارم میرم زاهدان تبرکی بیارم ؛ اگه تو راه کشتنم به هر کدوم از این شماره حسابا هر ماه یه مبلغی بریز !
فائزه : برو اسمال آقا با خیال راحت کشته شو ؛ من بهت افتخار میکنم ؛ حالا اینا شماره حسابای کی هست به سلامتی ؟ ماشالله ماشالله ...
اسمال آقا : اینا بچه های منم تو هر شهری ..!!!!
(نه نه فائزه اصلا دستشو به خون اسمال آقا متبرک نمیکنه ..!!)
(فائزه گوشیو بر میداره )( رینگ رینگ ): داداشا پاشین بیاین ببینین این اسمال آقا چه غلطی کرده ؟ تو راتون ؛ سر کوچه مرادو برو بچزم بچینین تو وانت بیارین ( نیرو لازمه )
الان ما (یعنی فائزه و اهالی محل در یک طرف و اسمال آقا در سمتی دیگر به گفتگو میپردازیم )
تیمور خان در یک گفتگوی دوستانه میپرسد ( نه نه تیمور مدلشه ؛ همیشه چاغوش تو دستشه ) : اسمالی توضیحات بده ؟
( مراد تفنگشو گرفته رو قلب اسمال آقا : نه نه باور کنین ؛ مراد خیلی احساسانیه واسه همین همیشه سرو کارش با قلب آدماست )
اسمال آقا : من ~~~ من ~~~ من ....
اون موقائی که من داشتم عاشقانه به این می اندیشیدم که الان فائزه کجاست و همش داشتم دنبالش میگشتم ؛ به هر دختری که میرسیدم با خودم میگفتم که نکنه این فائزه باشه ...
و .... !!!
.................................................
اه ! فائزه الان تخت تقصیر قرار گرفته و به اسمال آقا میگه عزیزم برو با خیال راحت کشته شو و البته ازش گله میکنه که چرا زودتر به من نگفتی و منو با هووهای عزیزم اشنا نکردی ( :idea: ) !!؟ حالا عیب نداره شما برو من خودم باهاشون اشنا میشم ( :twisted: ) ..
..............................................
بنگ بنگ ....!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اه اه !!
من شرمنده ی همتونم بخدا ؛ این مراد کنترلشو از دست داد ؛ صد بار به این مامانش گفتیم این مراد عصبیه ؛ دامادش کن خوب میشه .. ایناهان ؛ حالا تحویل بگیره ..!!!
اسمال آقای بیچاره ..!!!
مرد خوبی بود ؛ فقط یه خورده عقل نداشت .. .
قسمتش بود دیگه ... :bball:
....................................................................................................................
حالا هرکی سرنوشت اسمال آقا رو دوست داره بسم الله ..!!
( ماشالله اسلامم که دست و دلباز : چهل تااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا ..!!!) أأأأأأأأأأأ ..!:geek: