تو این دنیای خاموش جدایی، ندارم چشم امیدی به فانوس
همه دنیام شده ابر سیاهی، که می باره به این شب خسته قاموس
تموم خاطرات زندگانی ،حرام لحظه ای دلخوش نشستن
جوون مردای همراه دل من ،تبر برداشتن و قلبم شکستن
شدم طاعون شهری که بجز غم ،نداره حاصلی از شادمانی
کشیدم نقش یک دیوار کهنه، به روی چهره سرد جوانی
زدم خنده به روی عکس مردی، که پشت میله های آهنینه
نمی خوام من دیگه زندونی باشم، دیگه این ناله های آخرینه
جلو چشمام یه مرده هی می رقصه، به آهنگ قشنگ مار زنگی
سه تار خسته قلبم می افته، رو نعش عکس تودیوار سنگی
پاهای خستمو تا ور می دارم، می بینم راه میرم تو شهر دیوا
همه تو دستاشون زنجیر وقفله، می خوان بازی بدن دستای من را
یه دیوونه میره دنبال یک سگ، مگه سگ را بده به قلب خستش
می شه بازیچه سگهای ولگرد ،تموم زوزه لبهای بستش
تو این دنیای تاریکی که دارم، یه ماه نیست وهزارتا شب چراغه
نگاه تشنه هر بی ستاره، به خورشید زمستونی باغه.