امشب که ابرها در اغوش آسمان غلت می خورند و



باد خود را به همه کوچه های هوس می ساید واپسین گام های بی رمقم تقارن خطوط خاک را به هم می ریزد



وقتی تردید رفتن باور رسیدن را کودکانه به بازی می گیرد به سان شبح لرزانی بر مزار آرزوهایم از هوش رفتم و



لبانم که شرم التهاب داشت برای بوسیدن پیشانی بلند انتظار تو ضربان اشارتی می شود



تا معنی ام کنی گر چه تا چشم انداز همه اشاره ها نا مفهوم ام !



باید بروم خودم را فراموش کنم تو را که نمی شود