يه دختر كوري تو اين دنياي نامرد زندگي ميكرد .اين دختره يه دوست پسري



داشت كه عاشقه اون بود.دختره هميشه مي گفت اگه من چشمامو



داشتم و بينا بودم هميشه با اون مي موندم يه روز يكي پيدا شد كه به اون



دختر چشماشو بده. وقتي كه دختره بينا شد ديد كه دوست پسرش كوره.



بهش گفت من ديگه تو رو نمي خوام برو. پسره با ناراحتي رفت و يه لبخند



تلخ بهش زد و گفت :مراقب چشماي من باش!!!!!!





شکست عهد من وگفت هر چه بود گذشت به گريه گفتمش آري وچه زود



گذشت بهار بود و تو بودي وعشق بود و اميد، بهار رفت و تو رفتي و هر چه



بود گذشت.