مردی تخم عقابی یافت و آن را در آشیانه ی یک مرغ کرچ گذاشت. عقاب به همراه جوجه های دیگر سر از تخم بیرون آورد و با آنها رشد نمود. عقاب در طول زندگی اش همان کارهای را می کرد که جوجه های همراهش می کردند، چون تصور می کرد که او نیز جوجه مرغی بیش نیست!!
او برای پیدا کردن کرم و حشره، زمین را با چنگال و ناخن می کند، قدقد می کرد و ادای مرغان را در می آورد. گاهی اوقات هم بالی بر هم می زد و چند قدمی در هوا می پرید.
سال ها بدینسان گذشت و عقاب پیر و ناتوان شد. روزی عقاب بالای سر خود، در اوج آسمان بی ابر، پرنده ای با شکوه دید که با وقار هر چه تمام تر در میان جریان پر تلاطم باد، بی آن که حتی حرکتی به بال های طلائیش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و از مرغ کناری اش پرسید : اون کیه؟ همسایه اش پاسخ داد : اون یه عقابه و پادشاه پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین؛ ما جوجه هستیم. عقاب هم سر فرود آورد و آه حسرت پرواز در آسمان را کشید. بدینسان بود که عقاب پیر، جوجه زیست و جوجه مرد؛ چون در تمام عمر فکر می کرد که جوجه است......
او برای پیدا کردن کرم و حشره، زمین را با چنگال و ناخن می کند، قدقد می کرد و ادای مرغان را در می آورد. گاهی اوقات هم بالی بر هم می زد و چند قدمی در هوا می پرید.
سال ها بدینسان گذشت و عقاب پیر و ناتوان شد. روزی عقاب بالای سر خود، در اوج آسمان بی ابر، پرنده ای با شکوه دید که با وقار هر چه تمام تر در میان جریان پر تلاطم باد، بی آن که حتی حرکتی به بال های طلائیش دهد، در حال پرواز است. او با بیم و وحشت به آن نگریست و از مرغ کناری اش پرسید : اون کیه؟ همسایه اش پاسخ داد : اون یه عقابه و پادشاه پرندگان. اون به آسمان تعلق داره و ما به زمین؛ ما جوجه هستیم. عقاب هم سر فرود آورد و آه حسرت پرواز در آسمان را کشید. بدینسان بود که عقاب پیر، جوجه زیست و جوجه مرد؛ چون در تمام عمر فکر می کرد که جوجه است......