پدر و مادرش فهمیده بودند که او به قول خودش " پیچانده "شان . تا به حال با یک دروغ کوچولو و کمی مظلوم نمایی توانسته بود رازش را مخفی نگهدارد . اما این بار مادرش فهمیده بود که او به جای دانشگاه با دوست پسرش رفته سینما .
نمی دانست چطور به خانه برگردد و با مادرش روبرو شود . نمی دانست چطورتو چشمهای پدرش نگاه کند . مادر گفته بود :"هرگز فکر نمی کردم روزی بهم دروغ بگی . دروغ اول بی اعتمادیه . "
دختر پرسیده بود :" اگر می گفتم می گذاشتید با هاش بیرون برم . "
مادرمحکم گفته بود :" نه !"
دختر گفته بود : " حالا می فهمید چرا دروغ گفتم "
مادر بازهم به همان محکمی گفته بود : "نه "
دختر اشکریزان تلفن را قطع کرده بود ؛ حالا بی هدف تو پیاده روها راه می رفت ، بی دلیل به ویترین مغازه ها زل می زد و توی مانیتور ذهنش هزار کلمه می نوشت ، پا ک می کرد و دوباره می نوشت .
مادر گفته بود :" وقتی می تونی با پسری بیرون بری که قصد ازدواج داشته باشی . این ملاقاتهای عاشقانه مخصوص دوران آشنایی قبل از نامزدیه . وقتی خانواده ها خبر دارند و شما تصمیم دارید همدیگه رو بیشتر بشناسید ."
دختر اما پاسخ داده بود :" نمی خواهیم ازدواج کنیم . با هم دوستیم و می خواهیم گاهی با هم بیرون بریم . همین ! شما با عقاید سنتی تون زندانبان من شدید و من گرچه دوستتون دارم مجبورنیستم حرفهاتونو قبول بکنم . "
دخترک مثل روحی سرگردان توی خیابان می چرخید که موبایلش زنگ زد :... نه نگران نباش ! بلایی سر خودم نمی یارم . دارم فکر می کنم . حتما راهی هست که بشه نظر مامان و بابا رو عوض کرد .. باشه ! سخت نمی گیرم ولی کنار هم نمی یام ... باشه مواظب خودم هستم ...
مادر مشغول جارو برقی کشیدن اتاقها بود .صدای جارو برقی های های گریه اش را در خود گم کرده بود . تلفن که زنگ زد سراسیمه گوشی را برداشت : نه ! جواب نمی ده . ده بار بهش زنگ زدم . خیلی نگرانم . می ترسم بلایی سر خودش بیاره . نه ! لازم نیست به پلیس زنگ بزنی ...باور کن من چیزی نگفتم الا این که : مبادا تو این رفت و آمدها دل ببندی و دلبستگی نبینی . همینو گفتم . همین یک جمله !تو بگو بد گفتم . آخه ، دل کوچه نیست که هر کسی ازش رد شه و بره پی کارش ...
نوشته نوشینه برگرفته از وبلاگ روزنوشت
نمی دانست چطور به خانه برگردد و با مادرش روبرو شود . نمی دانست چطورتو چشمهای پدرش نگاه کند . مادر گفته بود :"هرگز فکر نمی کردم روزی بهم دروغ بگی . دروغ اول بی اعتمادیه . "
دختر پرسیده بود :" اگر می گفتم می گذاشتید با هاش بیرون برم . "
مادرمحکم گفته بود :" نه !"
دختر گفته بود : " حالا می فهمید چرا دروغ گفتم "
مادر بازهم به همان محکمی گفته بود : "نه "
دختر اشکریزان تلفن را قطع کرده بود ؛ حالا بی هدف تو پیاده روها راه می رفت ، بی دلیل به ویترین مغازه ها زل می زد و توی مانیتور ذهنش هزار کلمه می نوشت ، پا ک می کرد و دوباره می نوشت .
مادر گفته بود :" وقتی می تونی با پسری بیرون بری که قصد ازدواج داشته باشی . این ملاقاتهای عاشقانه مخصوص دوران آشنایی قبل از نامزدیه . وقتی خانواده ها خبر دارند و شما تصمیم دارید همدیگه رو بیشتر بشناسید ."
دختر اما پاسخ داده بود :" نمی خواهیم ازدواج کنیم . با هم دوستیم و می خواهیم گاهی با هم بیرون بریم . همین ! شما با عقاید سنتی تون زندانبان من شدید و من گرچه دوستتون دارم مجبورنیستم حرفهاتونو قبول بکنم . "
دخترک مثل روحی سرگردان توی خیابان می چرخید که موبایلش زنگ زد :... نه نگران نباش ! بلایی سر خودم نمی یارم . دارم فکر می کنم . حتما راهی هست که بشه نظر مامان و بابا رو عوض کرد .. باشه ! سخت نمی گیرم ولی کنار هم نمی یام ... باشه مواظب خودم هستم ...
مادر مشغول جارو برقی کشیدن اتاقها بود .صدای جارو برقی های های گریه اش را در خود گم کرده بود . تلفن که زنگ زد سراسیمه گوشی را برداشت : نه ! جواب نمی ده . ده بار بهش زنگ زدم . خیلی نگرانم . می ترسم بلایی سر خودش بیاره . نه ! لازم نیست به پلیس زنگ بزنی ...باور کن من چیزی نگفتم الا این که : مبادا تو این رفت و آمدها دل ببندی و دلبستگی نبینی . همینو گفتم . همین یک جمله !تو بگو بد گفتم . آخه ، دل کوچه نیست که هر کسی ازش رد شه و بره پی کارش ...
نوشته نوشینه برگرفته از وبلاگ روزنوشت