ظهر دوشنبه بود آقای حیدری دستش را به پیشانی اش کشید فکر کرد تب دارد. بدجوری گرمش شده بود و دکمه یقه، گلویش را فشار می داد. شیشه ماشین را پایین کشید و سرش را كنار پنجره گرفت. توي فضا چيزي داغ و جامد سرازير بود كه گلويش را مي بست و روي پوستش سنگيني مي كرد. از توي جيبش يك تكه كاغذ درآورد و ليست چيزهايي را كه زنش خواسته بود دوباره با دقت خواند. اول تعجب كرد كه اين همه شيبريني و ميوه را زنش براي چه خواسته و بعد يكمرتبه يادش افتاده كه 17 مهر روز تولدش است. و خنديد پايش را بي دليل روي گاز فشار داد و بوق زد. كنار دستش يك قابلمه گرم غذا بود، قابلمه غذاي بچه هايش. بلندش كرد و نزديك تر به خودش گذاشت. دسته اش را ميان انگشت هايش گرفت و جايش را محكم كرد.
تمام راه بند بود. كمي جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و ديد كه فايده اي ندارد. موتور را خاموش كردو سرش را مأيوسانه به پشتي تكيه داد. تقويمش را درآورد و ورق زد. نه، اشتباهي در كار نبود. دوشنبه 17 مهر روز تولدش بود. توي سرش حساب كرد بعد مشكوك و حيرت زده با انگشت هايش شمرده و مطمئن شد كه درست سي و نه سال دارد. حس كرد كه پوستش يكمرتبه گر گرفته و كفش هايش انگار چند شماره كوچك تر شده است. كتش را درآورد و يقه پيراهنش را با عجله باز كرد. با خودش فكر: « همين چند وقت پيش سي سالم بود. چطور يه مرتبه سي و نه سالم شد؟» شانه هايش را بالا انداخت و شروع كرد به پاك كردن زير ناخن هايش. به اطرافش نگاه كرد و دستش را روي بوق گذاشت ماشين ها لاي هم گير كرده بودند و همه بي دليل به هر گوشه كه باز مي شد هجوم مي آوردند. آقاي حيدري سرش را از پنجره بيرون آورد و به ماشين كناري اعتراض كرد چند تا فحش به اين و آن داد كه كسي نشنيد و جوابش را نداد دور زد و راهي كه رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدايي مثل جير جير سوسك مي آمد. آهسته كرد. قابلمه را برداشت و زير و رويش را با دقت برانداز كرد. با خودش گفت :«لابد پيچ دسته اش افتاده. حيف! بايد همين امشب درستش كنم تا برگشتم همين امروز غروب،» چراغ قرمز بود. نگه داشت از توي جيبش سيگاري درآورد و روشن كرد. گلويش خشك بود و دهانش تلخ. خاموشش كرد و انداختش دور. از پشت درخت ها صداي هاي و هوي مي آمد و چند نفر تابوت كوچكي روي دست مي بردند و صلوات هاي نا منظم و خسته مي فرستادند. چند تا زن سياهپوش عقب تر از همه مي رفتند گريه مي كردند و خودشان را مي زدند. فياد هورا و هلهله، كه از بلندگوهاي اطراف پخش مي شد، صداي گريه و صلوات آنها را محو مي كرد. عبور تابوت از ميان چراغ هاي رنگي و پرچم ها و انوبه مردم كار مشكلي بود. اقاي حيدري با پشت دست عرق صورتش را پاك كرد و با عصبانيت داد كشيد: «دست نكش، به شيشه. نمي خوام، برو گم شو كنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعتش نگاه كرد. وقت زيادي نداشت. مي بايست اول قابلمه غذاي بچه ها را به مدرسه ببرد. مي بايست سر راه لباس ها را از لباسشويي بگيرد، چيزهايي را كه زنش يادداشت كرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. يادش افتاد كه بعد از اداره بايد به احوالپرسي پدرزنش هم برود و بيشتر احساس خستگي كرد.
تندتر كرد و پيچيد يك نفر از جلو ماشينش دويد، داد كشيد، دست هايش را بالا و پايين برد، تهديد كردو فحش داد قابلمه تكان خورد، كج شد و در حال افتادن بود كه آقاي حيدري وحشت زده توي هوا نگهش داشت. درش را سفت كرد و چربي اطراف لبه اش را به آستين كتش ماليد. حس كرد كه حال غريبي دارد و قلبش كم كم بزرگ تر و سنگين تر مي شود. ماشين ها به هم فشار مي آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود.
تمام راه بند بود. كمي جلو رفت، عقب زد، جا به جا شد و ديد كه فايده اي ندارد. موتور را خاموش كردو سرش را مأيوسانه به پشتي تكيه داد. تقويمش را درآورد و ورق زد. نه، اشتباهي در كار نبود. دوشنبه 17 مهر روز تولدش بود. توي سرش حساب كرد بعد مشكوك و حيرت زده با انگشت هايش شمرده و مطمئن شد كه درست سي و نه سال دارد. حس كرد كه پوستش يكمرتبه گر گرفته و كفش هايش انگار چند شماره كوچك تر شده است. كتش را درآورد و يقه پيراهنش را با عجله باز كرد. با خودش فكر: « همين چند وقت پيش سي سالم بود. چطور يه مرتبه سي و نه سالم شد؟» شانه هايش را بالا انداخت و شروع كرد به پاك كردن زير ناخن هايش. به اطرافش نگاه كرد و دستش را روي بوق گذاشت ماشين ها لاي هم گير كرده بودند و همه بي دليل به هر گوشه كه باز مي شد هجوم مي آوردند. آقاي حيدري سرش را از پنجره بيرون آورد و به ماشين كناري اعتراض كرد چند تا فحش به اين و آن داد كه كسي نشنيد و جوابش را نداد دور زد و راهي كه رفته بود دوباره برگشت. از قابلمه صدايي مثل جير جير سوسك مي آمد. آهسته كرد. قابلمه را برداشت و زير و رويش را با دقت برانداز كرد. با خودش گفت :«لابد پيچ دسته اش افتاده. حيف! بايد همين امشب درستش كنم تا برگشتم همين امروز غروب،» چراغ قرمز بود. نگه داشت از توي جيبش سيگاري درآورد و روشن كرد. گلويش خشك بود و دهانش تلخ. خاموشش كرد و انداختش دور. از پشت درخت ها صداي هاي و هوي مي آمد و چند نفر تابوت كوچكي روي دست مي بردند و صلوات هاي نا منظم و خسته مي فرستادند. چند تا زن سياهپوش عقب تر از همه مي رفتند گريه مي كردند و خودشان را مي زدند. فياد هورا و هلهله، كه از بلندگوهاي اطراف پخش مي شد، صداي گريه و صلوات آنها را محو مي كرد. عبور تابوت از ميان چراغ هاي رنگي و پرچم ها و انوبه مردم كار مشكلي بود. اقاي حيدري با پشت دست عرق صورتش را پاك كرد و با عصبانيت داد كشيد: «دست نكش، به شيشه. نمي خوام، برو گم شو كنار.» راه افتاد و به شدت گاز داد. به ساعتش نگاه كرد. وقت زيادي نداشت. مي بايست اول قابلمه غذاي بچه ها را به مدرسه ببرد. مي بايست سر راه لباس ها را از لباسشويي بگيرد، چيزهايي را كه زنش يادداشت كرده بود بخرد، برود خانه، ناهار بخورد و برگردد به اداره. يادش افتاد كه بعد از اداره بايد به احوالپرسي پدرزنش هم برود و بيشتر احساس خستگي كرد.
تندتر كرد و پيچيد يك نفر از جلو ماشينش دويد، داد كشيد، دست هايش را بالا و پايين برد، تهديد كردو فحش داد قابلمه تكان خورد، كج شد و در حال افتادن بود كه آقاي حيدري وحشت زده توي هوا نگهش داشت. درش را سفت كرد و چربي اطراف لبه اش را به آستين كتش ماليد. حس كرد كه حال غريبي دارد و قلبش كم كم بزرگ تر و سنگين تر مي شود. ماشين ها به هم فشار مي آوردند و چراغ ها پشت سر هم قرمز بود.