سرو خندید سحر بر گُل سرخ
که صفای تو بجز یکدم نیست
من به یک پایه بمانم صد سال
مرگ با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سر سبزم
پُشتم از باد حوادث خَم نیست
دولت آنست که جاوید بُوَد
خانه ی ِ دولت ِ تو محکم نیست
گفت ، فکر ِ کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گُل که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کُنی ، آنهم نیست
چون که گُلزار نخواهد ماندن
گُل اگر نیز نماند ، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا همدم نیست
عُمر گر یکدم و گر یک نفس است
تا به کاریش توان زد ، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهره ی ِ ما، درهم نیست
آشکار است ستمکاری ِ دهر
زخم بس هست ، ولی مرهم نیست
یک راه ار داد ، دوصد راه گرفت
چه توان کرد، فلک ، حاتم نیست
تو هم از پای ، در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار ، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
درخور ِ این غم و این ماتم نیست
هرچه خواندیم ، نگشتیم آگه
درس تقدیر ، بجز مبهم نیست
شمع خُردی که نسیمش بکُشَد
شمع ِ این پرتگه ِ مُظلَم نیست
که صفای تو بجز یکدم نیست
من به یک پایه بمانم صد سال
مرگ با هستی من توام نیست
من که آزاد و خوش و سر سبزم
پُشتم از باد حوادث خَم نیست
دولت آنست که جاوید بُوَد
خانه ی ِ دولت ِ تو محکم نیست
گفت ، فکر ِ کم و بسیار مکن
سرنوشت همه کس با هم نیست
ما بدین یکدم و یک لحظه خوشیم
نیست یک گُل که دمی خرم نیست
قدر این یکدم و یک لحظه بدان
تا تو اندیشه کُنی ، آنهم نیست
چون که گُلزار نخواهد ماندن
گُل اگر نیز نماند ، غم نیست
چه غم ار همدم من نیست کسی
خوشتر از باد صبا همدم نیست
عُمر گر یکدم و گر یک نفس است
تا به کاریش توان زد ، کم نیست
ما بخندیم به هستی و به مرگ
هیچگه چهره ی ِ ما، درهم نیست
آشکار است ستمکاری ِ دهر
زخم بس هست ، ولی مرهم نیست
یک راه ار داد ، دوصد راه گرفت
چه توان کرد، فلک ، حاتم نیست
تو هم از پای ، در آئی ناچار
آبت از کوثر و از زمزم نیست
باید آزاده کسی را خواندن
که گرفتار ، درین عالم نیست
گل چرا خوش ننشیند دائم
ماهتاب و چمن و شبنم نیست
یک نفس بودن و نابود شدن
درخور ِ این غم و این ماتم نیست
هرچه خواندیم ، نگشتیم آگه
درس تقدیر ، بجز مبهم نیست
شمع خُردی که نسیمش بکُشَد
شمع ِ این پرتگه ِ مُظلَم نیست