آن روز زنگ آخر انشا داشتيم ،هواي کلاس مثل هميشه سرد بود ويک بخاري
هيزمي که هيچ وقت گرمايي از آن بلند نمي شد در گو شه اي از آن مشغول فعا ليت مذبوحانه اي بود .
هيزمي که هيچ وقت گرمايي از آن بلند نمي شد در گو شه اي از آن مشغول فعا ليت مذبوحانه اي بود .
خانم معلم وارد شد ، بر پا ، بلند شديم - بر جا ، نشستيم .پس از يک سر ي صحبت هاي متداول ، خانم معلم موضوع انشا را بر روي تخته سياه نوشت:" فصل بهار را تعر يف کنيد"، مشغو ل شويد .
از
پنجره کلاس نگاهي به بيرن انداختم ،گر چه چند روزي بيشتر به عيد نمانده
بود ، هيچ نشاني از بهار و عيد نمي ديدم. باران دوباره شروع به
باريدن کرده بود ،صحن حياط مدرسه کاملا" خيس بود ، فراش
مان -آقاي حيدري -در حا لي که يک بخاري هيزمي را
به زحمت دنبال خود مي کشيد، لنگ لنگان از داخل انبار بيرون مي آمد. آقاي ناظم هم در حا لي که گوش يکي از شا گر دان را گرفته بود به زور او را دنبال خود مي کشيد.
پنجره کلاس نگاهي به بيرن انداختم ،گر چه چند روزي بيشتر به عيد نمانده
بود ، هيچ نشاني از بهار و عيد نمي ديدم. باران دوباره شروع به
باريدن کرده بود ،صحن حياط مدرسه کاملا" خيس بود ، فراش
مان -آقاي حيدري -در حا لي که يک بخاري هيزمي را
به زحمت دنبال خود مي کشيد، لنگ لنگان از داخل انبار بيرون مي آمد. آقاي ناظم هم در حا لي که گوش يکي از شا گر دان را گرفته بود به زور او را دنبال خود مي کشيد.
پس
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چيزي را که اصلا"
وجودش را حس نمي کنم، تو صيف کنم .به درون کلاس نگا هي انداختم ، بچه
ها سر هاي شان را دا خل دفتر ها فرو برده، مي نوشتند. بلا نسبت شبيه يک
گله گو سفند در حال نشخوار که شايد غذاي شان کلمات قلمبه سلمبه اي بود که مفهو
مش را هم نمي فهميدند . نگاهم از روي آن ها به سمت خانم معلم سر خورد،پشت
ميزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شايد بلوز مي بافت!شايد
هم شال گردني زيبا و گرم! ناگهان به سمت من برگشت
.نگاهم را دزديدم ، ولي فهميده بود که چيزي نمي نو يسم ،با کمي آرامش که
عجيب هم مي
نمود ،گفت:رضايي حواست کجا ست ؟ گفتم همين جا خانم ، گفت گاهي از پنجره
بيرون را نگاه کن و اگر ديدي آقاي نا ظم و يا مدير به اين طرف مي آ يند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهميدم که خانم
معلم نمي خواهد آقاي مدير و يا ناظم بفهمند که او در کلاس با فتني مي بافد .
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چيزي را که اصلا"
وجودش را حس نمي کنم، تو صيف کنم .به درون کلاس نگا هي انداختم ، بچه
ها سر هاي شان را دا خل دفتر ها فرو برده، مي نوشتند. بلا نسبت شبيه يک
گله گو سفند در حال نشخوار که شايد غذاي شان کلمات قلمبه سلمبه اي بود که مفهو
مش را هم نمي فهميدند . نگاهم از روي آن ها به سمت خانم معلم سر خورد،پشت
ميزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شايد بلوز مي بافت!شايد
هم شال گردني زيبا و گرم! ناگهان به سمت من برگشت
.نگاهم را دزديدم ، ولي فهميده بود که چيزي نمي نو يسم ،با کمي آرامش که
عجيب هم مي
نمود ،گفت:رضايي حواست کجا ست ؟ گفتم همين جا خانم ، گفت گاهي از پنجره
بيرون را نگاه کن و اگر ديدي آقاي نا ظم و يا مدير به اين طرف مي آ يند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهميدم که خانم
معلم نمي خواهد آقاي مدير و يا ناظم بفهمند که او در کلاس با فتني مي بافد .
دوباره
به خانم معلم نگاهي انداختم ،آرامش زيبا يي داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: يک
بلوزسفيد يقه اسکي پو شيده بود و روي آن يک ژاکت بافتني زيبا پر از گل هاي
رنگا رنگ،بله ...بهار را پيدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع به نوشتن کردم آن قدر نوشتم تا صداي خانم معلم مرا به خود آ
ورد : هرچه نو شتيد بس است ، حسيني تو
بيا انشايت را بخوان.
به خانم معلم نگاهي انداختم ،آرامش زيبا يي داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: يک
بلوزسفيد يقه اسکي پو شيده بود و روي آن يک ژاکت بافتني زيبا پر از گل هاي
رنگا رنگ،بله ...بهار را پيدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع به نوشتن کردم آن قدر نوشتم تا صداي خانم معلم مرا به خود آ
ورد : هرچه نو شتيد بس است ، حسيني تو
بيا انشايت را بخوان.
حسيني با آن دماغ هاي آ ويزان که انگارآفتابه
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمي دانم چه چيزي را خواند ولي
هرچه بود مطمئن بودم مهمل بوده ،چون بچه بسيار بي استعداد ولي پر رويي
بود . بار ديگر صداي خانم معلم بلند شد ، رضايي تو هم بيا انشايت را
بخوان. نمي دانيد چه قدر خو شحال شدم ؛چون مي دانستم شا ه کاري خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع به خواندن کردم:
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمي دانم چه چيزي را خواند ولي
هرچه بود مطمئن بودم مهمل بوده ،چون بچه بسيار بي استعداد ولي پر رويي
بود . بار ديگر صداي خانم معلم بلند شد ، رضايي تو هم بيا انشايت را
بخوان. نمي دانيد چه قدر خو شحال شدم ؛چون مي دانستم شا ه کاري خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع به خواندن کردم:
"فصل بهار را تعريف کنيد.
بهار مانند پاييز ا ست، بهار مانند زمستان است و بهار مانند تا بستان و به عبارتي تما م شان فصل . در تابستان هوا گرم است ودر بهار نيست ،خو ب نباشد .
در زمستان برف مي بارد و در بهار نمي بار د ، خوب نبارد .
آ يا به اين دلايل مي توا نيم بگوييم ، اين از آن بهتر و آن از اين بدتر است ؟
بهار
يک معناست ، معني زيبا يي ها، مي خواهد فصل باشد و يا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل هاي زيبا يک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زيبايم بودم که بار اول صداي خانم معلم را نشنيدم که فرياد مي
زد :"خفه شو پسره احمق !"
يک معناست ، معني زيبا يي ها، مي خواهد فصل باشد و يا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل هاي زيبا يک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زيبايم بودم که بار اول صداي خانم معلم را نشنيدم که فرياد مي
زد :"خفه شو پسره احمق !"
چشم تان روز بد نبيند خانم معلم را ديدم که چهره اش به رنگ لبو در آمده بود و با سر
عت به طرف من مي آمد. تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولي نمي دانم چرا به دومي نکشيد. انگارخانم معلم پشيمان شده بود! به
هر حال به سرعت بر گشتم و در سر جايم نشستم . ولي چرا؟ مشکل نو شته
ام در کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهميدم چرا ؟ ازهمه مهم تر اين که
درامتحان با اين که مريض شده بودم ونتوانستم در سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بيست داد !!
عت به طرف من مي آمد. تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولي نمي دانم چرا به دومي نکشيد. انگارخانم معلم پشيمان شده بود! به
هر حال به سرعت بر گشتم و در سر جايم نشستم . ولي چرا؟ مشکل نو شته
ام در کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهميدم چرا ؟ ازهمه مهم تر اين که
درامتحان با اين که مريض شده بودم ونتوانستم در سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بيست داد !!
***
زنگ
را زدند و همه به سمت در دويديم با حرارت و سر عت سمت خانه مي آمدم که نا
گهان ياد ميهماني عصر افتادم ، قد م ها يم سست شد،غمي شناخته شده سرا پا
يم را در برگرفت ، غمي که خوب دليلش را مي دانستم ولي براي گريز از آن هيچ
چاره اي نبود .
را زدند و همه به سمت در دويديم با حرارت و سر عت سمت خانه مي آمدم که نا
گهان ياد ميهماني عصر افتادم ، قد م ها يم سست شد،غمي شناخته شده سرا پا
يم را در برگرفت ، غمي که خوب دليلش را مي دانستم ولي براي گريز از آن هيچ
چاره اي نبود .
کوچه
ها را يکي بعد از ديگري پشت سر مي گذاشتم ، به آخرين کوچه که رسيدم با
منظره اي آشنا روبه رو شدم، اين کوچه دو طرفش کمي بالا آمده بود و ميانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکي بود که آب باران به داخل آن مي رفت، البته گا
هي اوقات تکه اي سنگ جلو ي آن را مي گرفت وآب چون نمي توانست از آن رد شود
سطح کوچه را مي پوشاند. امروز هم همين اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه هاي همسايه مان که تقريبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ايستاده بودند و نمي دانستند چگونه بايد از آن بگذرند. انگار اين بار
شانس به من رو کرده بود. با اين که روزم شروع خوبي نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمي خورده بودم شايد حالا با لذت عبور از اين آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش مي کردم .
ها را يکي بعد از ديگري پشت سر مي گذاشتم ، به آخرين کوچه که رسيدم با
منظره اي آشنا روبه رو شدم، اين کوچه دو طرفش کمي بالا آمده بود و ميانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکي بود که آب باران به داخل آن مي رفت، البته گا
هي اوقات تکه اي سنگ جلو ي آن را مي گرفت وآب چون نمي توانست از آن رد شود
سطح کوچه را مي پوشاند. امروز هم همين اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه هاي همسايه مان که تقريبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ايستاده بودند و نمي دانستند چگونه بايد از آن بگذرند. انگار اين بار
شانس به من رو کرده بود. با اين که روزم شروع خوبي نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمي خورده بودم شايد حالا با لذت عبور از اين آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش مي کردم .
چند
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان دختر، با تحقير نگاهي به کفش هاي
قشنگ و مکش مرگ ماي پسرها انداختم، نمي دانيد چه وقت ها به خاطر اين چکمه
هاي سياه و بلندو زشت در مقابل کفش هاي قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولي
امروز نوبت تلافي رسيده بود وديگراين کفش هاي زيبا و راحت به درد نمي
خورد. زنده باد بت هاي سياه و زشت !!
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان دختر، با تحقير نگاهي به کفش هاي
قشنگ و مکش مرگ ماي پسرها انداختم، نمي دانيد چه وقت ها به خاطر اين چکمه
هاي سياه و بلندو زشت در مقابل کفش هاي قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولي
امروز نوبت تلافي رسيده بود وديگراين کفش هاي زيبا و راحت به درد نمي
خورد. زنده باد بت هاي سياه و زشت !!
با تحقير نگاهي به سرا پاي پسرها انداخته و با نگاهي دزدکي به دختر ها و با لبخندي پيروزمندانه مانند اساطير قديم يونان به آب زدم ! چنان غرق دلبري از حضار بودم که فراموشم شد چاهک در وسط کوچه قرار دارد و من گردن شکسته درست در وسط کوچه مشغول دلبري هستم ! فشار
بت هاي نکبتي و سنگين من سنگ روي چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پاي راست من و بقيه قضايا؟! با سر به داخل آب غلطيدم و درهمان لحظه صداي
قهقهه بچه ها را شنيدم ، ديگر سردي آب را هم احساس نمي کردم. گر گرفته
بودم ، نه خنديدم و نه گريه کردم !به آ رامي بلند شده ، به طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هايم را از تنم درآورده ، کنار بخاري
گذاشت تا خشک شود، مادرم هم زيادپا پي من نشد که چه اتفاقي افتاده، شايد
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هايم شسته شدند!
بت هاي نکبتي و سنگين من سنگ روي چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پاي راست من و بقيه قضايا؟! با سر به داخل آب غلطيدم و درهمان لحظه صداي
قهقهه بچه ها را شنيدم ، ديگر سردي آب را هم احساس نمي کردم. گر گرفته
بودم ، نه خنديدم و نه گريه کردم !به آ رامي بلند شده ، به طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هايم را از تنم درآورده ، کنار بخاري
گذاشت تا خشک شود، مادرم هم زيادپا پي من نشد که چه اتفاقي افتاده، شايد
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هايم شسته شدند!
بعد
از اين که ناهار را خوردم در اتاق بالاي صندوق نشستم. مادرم پرسيد: عصر چه
لباسي مي پوشي؟ سئوالي از اين خنده دارتر نشنيده بودم! من غير از آن يک
دست لباس زرد ، قهوه اي ، زرشکي ، سورمه اي مگر چيز ديگري هم داشتم ؟!
خودش ادامه داد، لبا س هايت که خشک مي شوند ، من هم دارم برايت جوراب درست
مي کنم ! نه اين ديگر غير قابل تحمل نبود ،چشم هايم کنارچرخ خياطي به چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هايي که اگر به پا يم مي کردم تا سر ران هايم
هم کش مي آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها به سرم مي آيد ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هايم جوراب بپوشم .
از اين که ناهار را خوردم در اتاق بالاي صندوق نشستم. مادرم پرسيد: عصر چه
لباسي مي پوشي؟ سئوالي از اين خنده دارتر نشنيده بودم! من غير از آن يک
دست لباس زرد ، قهوه اي ، زرشکي ، سورمه اي مگر چيز ديگري هم داشتم ؟!
خودش ادامه داد، لبا س هايت که خشک مي شوند ، من هم دارم برايت جوراب درست
مي کنم ! نه اين ديگر غير قابل تحمل نبود ،چشم هايم کنارچرخ خياطي به چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هايي که اگر به پا يم مي کردم تا سر ران هايم
هم کش مي آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها به سرم مي آيد ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هايم جوراب بپوشم .
مادرم
در سکوت جوراب ها را يکي يکي بلند مي کرد وبا قيچي نزديک به ده سانت جلوي
آن راکه پاره شده بود، مي بريد و زير چرخ مي گذاشت و مستقيم چرخ مي کرد ! نه انحنايي و نه بريدگي اي!
در سکوت جوراب ها را يکي يکي بلند مي کرد وبا قيچي نزديک به ده سانت جلوي
آن راکه پاره شده بود، مي بريد و زير چرخ مي گذاشت و مستقيم چرخ مي کرد ! نه انحنايي و نه بريدگي اي!
اصلا"
شما در عمرتان چنين جوراب هايي را پو شيده ايد؟ وقتي به پاي تان کرديد
جلوي آن داراي دو شاخ مي شود و رکابش تا وسط کف پاي تان مي آيد که هيبتش
بزرگ ها را مي ترساند، چه رسد به بچه ها! نکبتي گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روي صندوق نشسته ، با
التماس به مادرم نگاه مي کردم. مادرم هم مانند يک خياط زبر دست جوراب ها
را مي دوخت وبا تحسين به آن ها نگاه مي کرد. من تحمل ساخت هر چيز خا نگي
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها يم هم خانگي بود مادرم کاغذ هاي امتحاني را
مي خريد و و وسط آن هارا با نخ و سوزن مي دوخت و مي شد دفتر و با اين که
اکثرا" دو طرف آن با هم يکسان در نمي آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولي
اين جوراب ها نه! آن ها يک چيز ديگر بودند!
شما در عمرتان چنين جوراب هايي را پو شيده ايد؟ وقتي به پاي تان کرديد
جلوي آن داراي دو شاخ مي شود و رکابش تا وسط کف پاي تان مي آيد که هيبتش
بزرگ ها را مي ترساند، چه رسد به بچه ها! نکبتي گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روي صندوق نشسته ، با
التماس به مادرم نگاه مي کردم. مادرم هم مانند يک خياط زبر دست جوراب ها
را مي دوخت وبا تحسين به آن ها نگاه مي کرد. من تحمل ساخت هر چيز خا نگي
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها يم هم خانگي بود مادرم کاغذ هاي امتحاني را
مي خريد و و وسط آن هارا با نخ و سوزن مي دوخت و مي شد دفتر و با اين که
اکثرا" دو طرف آن با هم يکسان در نمي آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولي
اين جوراب ها نه! آن ها يک چيز ديگر بودند!
داشتم
فکر مي کردم پوشيدن اين جوراب ها نحسي امروز را تکميل مي کند .هر چه به
وقت ميهماني نزديک تر مي شديم من هم کلا فه تر مي شدم. به هر حال جلوي
گذشت زمان را که نمي شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سليقه خودش
يک جفت از آن جوراب هاي کذايي را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولي انگار متوجه هيچي چيزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشيدم، به همه چيز شبيه بود جز جوراب! لباس هايم را که تازه خشک
شده بودند به تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتاديم .
فکر مي کردم پوشيدن اين جوراب ها نحسي امروز را تکميل مي کند .هر چه به
وقت ميهماني نزديک تر مي شديم من هم کلا فه تر مي شدم. به هر حال جلوي
گذشت زمان را که نمي شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سليقه خودش
يک جفت از آن جوراب هاي کذايي را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولي انگار متوجه هيچي چيزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشيدم، به همه چيز شبيه بود جز جوراب! لباس هايم را که تازه خشک
شده بودند به تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتاديم .
***
خانه
ما تا خانه عموي مادرم فا صله زيادي نداشت، وقتي به آن جا رسيديم بقيه
ميهمان ها آ مده بودند. بچه هاي فاميل داخل حياط مشغول بازي بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازي شدم.کودکي بود و فراموشي
،بازي گٌرگم به هوا و دويدن وگرم شدن درآن هواي سرد باعث شد همه چيز را
فراموش کنم ؛حتي سوراخ گشادي که در چکمه هايم پيداشده بود و آب جمع شده در
حياط داخل آن مي رفت!
ما تا خانه عموي مادرم فا صله زيادي نداشت، وقتي به آن جا رسيديم بقيه
ميهمان ها آ مده بودند. بچه هاي فاميل داخل حياط مشغول بازي بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازي شدم.کودکي بود و فراموشي
،بازي گٌرگم به هوا و دويدن وگرم شدن درآن هواي سرد باعث شد همه چيز را
فراموش کنم ؛حتي سوراخ گشادي که در چکمه هايم پيداشده بود و آب جمع شده در
حياط داخل آن مي رفت!
هوا تاريک شده بود ، صداي خانم صا حب خانه بلندشد که "ديگر باز ي بس است،بيا
ييد بالا چيزي بخوريد"! با بچه ها از پله ها بالا رفتيم و جلوي در اتاق
ايستاديم. بچه هاي فا ميل از دختر و پسر، يکي يکي کفش ها ي شان را در مي آ
وردند و داخل اتاق مي رفتند، برايم خيلي جالب بود! تما م شان کفش پا ي شان
بود و وقتي کفش هاي شان را در مي آوردند جوراب هاي تميز و خو ش رنگ شان
خود نمايي مي کرد. آخرين نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت هاي پاره و
جوراب هاي شاخ دار و خيس ساخت خانه !
ييد بالا چيزي بخوريد"! با بچه ها از پله ها بالا رفتيم و جلوي در اتاق
ايستاديم. بچه هاي فا ميل از دختر و پسر، يکي يکي کفش ها ي شان را در مي آ
وردند و داخل اتاق مي رفتند، برايم خيلي جالب بود! تما م شان کفش پا ي شان
بود و وقتي کفش هاي شان را در مي آوردند جوراب هاي تميز و خو ش رنگ شان
خود نمايي مي کرد. آخرين نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت هاي پاره و
جوراب هاي شاخ دار و خيس ساخت خانه !
صداي
مادرم را شنيدم:" رضا چرا نمي آيي؟" به آرامي پاي راستم را از داخل چکمه
بيرون آوردم. چشم تان روز بد نبيند! آب داخل چکمه باعث شده بود آن چيز هاي
زشت و بد هيبت که مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثيف و
گلي شود و به من دهن کجي کند! بار ديگر صداي مادرم را شنيدم:"
رضا چه مرگته چرا نمي آي؟" نه راه پس داشتم ونه راه پيش! مي دانستم اگر با
اين چيزهاي نکبتي داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالي هاي صا حب خانه را کثيف
مي کنم و موجب خنده بچه هاي فاميل هم مي شوم.ديگر براي آن روز و با آن
اتفاقاتي که برايم افتاده بود ،تحمل تحقير شدن را نداشتم.نا گهان يک تصميم
انقلابي گرفتم
، به سرعت جوراب ها را از پايم در آورده ، همان طور خيس داخل جيب
هايم چپاندم. با عزمي راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. به سرعت دويدم .تا
قبل از اين که مادرم بفهمد شاهکار خياطي اش را در آورده ام، نشستم!
در يک لحظه نگاهم به چشم هاي مادرم افتاد ، به پاهايم خيره شده بود.چهره
اش ديدني بود. ديگر به سيم آخر زدم و بدون توجه به نگاه هاي غضناک مادرم،
با خنده پيش بچه ها نشستم و با خوردن آجيل و شيريني و ميوه همه چيز را
فراموش کردم.
مادرم را شنيدم:" رضا چرا نمي آيي؟" به آرامي پاي راستم را از داخل چکمه
بيرون آوردم. چشم تان روز بد نبيند! آب داخل چکمه باعث شده بود آن چيز هاي
زشت و بد هيبت که مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثيف و
گلي شود و به من دهن کجي کند! بار ديگر صداي مادرم را شنيدم:"
رضا چه مرگته چرا نمي آي؟" نه راه پس داشتم ونه راه پيش! مي دانستم اگر با
اين چيزهاي نکبتي داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالي هاي صا حب خانه را کثيف
مي کنم و موجب خنده بچه هاي فاميل هم مي شوم.ديگر براي آن روز و با آن
اتفاقاتي که برايم افتاده بود ،تحمل تحقير شدن را نداشتم.نا گهان يک تصميم
انقلابي گرفتم
، به سرعت جوراب ها را از پايم در آورده ، همان طور خيس داخل جيب
هايم چپاندم. با عزمي راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. به سرعت دويدم .تا
قبل از اين که مادرم بفهمد شاهکار خياطي اش را در آورده ام، نشستم!
در يک لحظه نگاهم به چشم هاي مادرم افتاد ، به پاهايم خيره شده بود.چهره
اش ديدني بود. ديگر به سيم آخر زدم و بدون توجه به نگاه هاي غضناک مادرم،
با خنده پيش بچه ها نشستم و با خوردن آجيل و شيريني و ميوه همه چيز را
فراموش کردم.
زمان
رفتن رسيد ، قبل از همه بلند شدم و با يک خداحافظي سريع از اتاق بيرون
آمده، خودم راکنار در حياط رساند.مادرم از همه خداحافظي کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه اي تأمل از در خارج شده ، به راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل به دنبالم مي آمد.من سعي مي کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزديکش نشوم. کنار در خانه ايستادم تا با يک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با يک اردنگي جانانه چنان مرا داخل حياط پرت کرد
که اگر اتاق خانه مان هم سطح حياط بود ديگر زحمت به داخل اتا ق رفتن را هم
نمي کشيدم! با چند تو سري ديگر کار از طرف مادرم تقر يبا" تکميل شد!
پدرم وقتي موضوع را جويا شد مادرم با آب و تاب تمام توضيح داد که من چه
طور باکندن آن چيزهاي نکبتي و زشت آبروي خانواده را برده ام! او هم با چند
کشيده آبدار کار را تکميل کرد !
رفتن رسيد ، قبل از همه بلند شدم و با يک خداحافظي سريع از اتاق بيرون
آمده، خودم راکنار در حياط رساند.مادرم از همه خداحافظي کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه اي تأمل از در خارج شده ، به راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل به دنبالم مي آمد.من سعي مي کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزديکش نشوم. کنار در خانه ايستادم تا با يک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با يک اردنگي جانانه چنان مرا داخل حياط پرت کرد
که اگر اتاق خانه مان هم سطح حياط بود ديگر زحمت به داخل اتا ق رفتن را هم
نمي کشيدم! با چند تو سري ديگر کار از طرف مادرم تقر يبا" تکميل شد!
پدرم وقتي موضوع را جويا شد مادرم با آب و تاب تمام توضيح داد که من چه
طور باکندن آن چيزهاي نکبتي و زشت آبروي خانواده را برده ام! او هم با چند
کشيده آبدار کار را تکميل کرد !
***
در
رختخوا بم فکر مي کردم اگر جوراب پايم بود آبروي من مي رفت و کندن آن
آبروي خانواده را برد! راستي چه قدر راحت آبروي آدم ها به خطر مي افتد!پلکهايم سنگين شده بودند ، روز سختي داشتم ، يک روز بهاري باراني با جوراب !
رختخوا بم فکر مي کردم اگر جوراب پايم بود آبروي من مي رفت و کندن آن
آبروي خانواده را برد! راستي چه قدر راحت آبروي آدم ها به خطر مي افتد!پلکهايم سنگين شده بودند ، روز سختي داشتم ، يک روز بهاري باراني با جوراب !
بهار را نتوانستم پيدا کنم ، و هنوز هم! حتي در ژاکت پر از گل !
باران راديدم ، نه! يک رحمت آ سماني نبود يک بليه آ سماني بود !
ولي جوراب ها يم ، جوراب هايم يک نکبت آسماني زميني بود .
پلکهايم بروي هم رفت .
نوشته منصور حسین آبادی