Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionموضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید Emptyموضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید

more_horiz
آن روز زنگ آخر انشا داشتيم ،هواي کلاس مثل هميشه سرد بود ويک بخاري
هيزمي که هيچ وقت گرمايي از آن بلند نمي شد در گو شه اي از آن مشغول فعا ليت مذبوحانه اي بود .

خانم معلم وارد شد ، بر پا ، بلند شديم - بر جا ، نشستيم .پس از يک سر ي صحبت هاي متداول ، خانم معلم موضوع انشا را بر روي تخته سياه نوشت:" فصل بهار را تعر يف کنيد"، مشغو ل شويد .
از
پنجره کلاس نگاهي به بيرن انداختم ،گر چه چند روزي بيشتر به عيد نمانده
بود ، هيچ نشاني از بهار و عيد نمي ديدم. باران دوباره شروع به
باريدن کرده بود ،صحن حياط مدرسه کاملا" خيس بود ، فراش
مان -آقاي حيدري -در حا لي که يک بخاري هيزمي را
به زحمت دنبال خود مي کشيد، لنگ لنگان از داخل انبار بيرون مي
آمد. آقاي ناظم هم در حا لي که گوش يکي از شا گر دان را گرفته بود به زور او را دنبال خود مي کشيد.
پس
بهار کجاست ؟ هر چه هست سرما و درد و نکبت ا ست ، چه طور چيزي را که اصلا"
وجودش را حس نمي کنم، تو صيف کنم .به درون کلاس نگا هي انداختم ، بچه
ها سر هاي شان را دا خل دفتر ها فرو برده، مي نوشتند. بلا نسبت شبيه يک
گله گو سفند در حال نشخوار که شايد غذاي شان کلمات قلمبه سلمبه اي بود که
مفهو
مش را هم نمي فهميدند . نگاهم از روي آن ها به سمت خانم معلم سر خورد،پشت
ميزش نشسته بود ودر کمال آرامش مشغول با فتن بود ،شايد بلوز مي بافت!
شايد
هم شال گردني زيبا و گرم! ناگهان به سمت من برگشت
.نگاهم را دزديدم ، ولي فهميده بود که چيزي نمي نو يسم ،با کمي آرامش که
عجيب هم
مي
نمود ،گفت:رضايي حواست کجا ست ؟ گفتم همين جا خانم ، گفت گاهي از پنجره
بيرون را نگاه کن و اگر ديدي آقاي نا ظم و يا مدير به اين طرف مي آ يند،
به من بگو ، گفتم چشم و او دو باره مشغول بافتن شد ، تازه فهميدم که خانم
معلم
نمي خواهد آقاي مدير و يا ناظم بفهمند که او در کلاس با فتني مي بافد .
دوباره
به خانم معلم نگاهي انداختم ،آرامش زيبا يي داشت ، لبا سش هم قشنگ بود: يک
بلوزسفيد يقه اسکي پو شيده بود و روي آن يک ژاکت بافتني زيبا پر از گل هاي
رنگا رنگ،بله ...بهار را پيدا کرده بودم ، ژاکت خانم معلم بود ، با سرعت
شروع به نوشتن کردم آن قدر نوشتم تا صداي خانم معلم مرا به خود آ
ورد : هرچه نو شتيد بس است ، حسيني تو
بيا انشايت را بخوان.
حسيني با آن دماغ هاي آ ويزان که انگارآفتابه
بهش بسته بودند کنار تابلو رفت .خواند. نمي دانم چه چيزي را خواند ولي
هرچه بود مطمئن بودم مهمل بوده ،چون بچه بسيار بي استعداد ولي پر رويي
بود . بار ديگر صداي خانم معلم بلند شد ، رضايي تو هم بيا انشايت را
بخوان. نمي دانيد چه قدر خو شحال شدم ؛چون مي دانستم شا ه کاري خلق کرده
ام! باسرعت کنار تابلو آمدم وشروع به خواندن کردم:
"فصل بهار را تعريف کنيد.
بهار مانند پاييز ا ست، بهار مانند زمستان است و بهار مانند تا بستان و به عبارتي تما م شان فصل . در تابستان هوا گرم است ودر بهار نيست ،خو ب نباشد .
در زمستان برف مي بارد و در بهار نمي بار د ، خوب نبارد .
آ يا به اين دلايل مي توا نيم بگوييم ، اين از آن بهتر و آن از اين بدتر است ؟
بهار
يک معناست ، معني زيبا يي ها، مي خواهد فصل باشد و يا نباشد ،مثلا" ژاکت
خانم معلم با آن گل هاي زيبا يک بهار است..." بله خواندم و خواندم وآن قدر
محو نوشته زيبايم بودم که بار اول صداي خانم معلم را نشنيدم که فرياد مي
زد :"خفه شو پسره احمق !"
چشم تان روز بد نبيند خانم معلم را ديدم که چهره اش به رنگ لبو در آمده بود و با سر
عت به طرف من مي آمد. تا به خودم بجنبم چک اول را
خوردم ولي نمي دانم چرا به دومي نکشيد. انگارخانم معلم پشيمان شده بود! به
هر حال به سرعت بر گشتم و در سر جايم نشستم . ولي چرا؟ مشکل نو شته
ام در کجا بود ؟ البته هنوز هم نفهميدم چرا ؟ ازهمه مهم تر اين که
درامتحان با اين که مريض شده بودم ونتوانستم در سر جلسه انشا حاضر شو م
بمن بيست داد !!
***
زنگ
را زدند و همه به سمت در دويديم با حرارت و سر عت سمت خانه مي آمدم که نا
گهان ياد ميهماني عصر افتادم ، قد م ها يم سست شد،غمي شناخته شده سرا پا
يم را در برگرفت ، غمي که خوب دليلش را مي دانستم ولي براي گريز از آن هيچ
چاره اي نبود .
کوچه
ها را يکي بعد از ديگري پشت سر مي گذاشتم ، به آخرين کوچه که رسيدم با
منظره اي آشنا روبه رو شدم، اين کوچه دو طرفش کمي بالا آمده بود و ميانش
گود بود.در وسط کوچه چاهکي بود که آب باران به داخل آن مي رفت، البته گا
هي اوقات تکه اي سنگ جلو ي آن را مي گرفت وآب چون نمي توانست از آن رد شود
سطح کوچه را مي پوشاند. امروز هم همين اتفاق افتاده بود و سطح کوچه پر از
آب بود. چند نفر از بچه هاي همسايه مان که تقريبا" همسن وسالم بودند کنار
آب ايستاده بودند و نمي دانستند چگونه بايد از آن بگذرند. انگار اين بار
شانس به من رو کرده بود. با اين که روزم شروع خوبي نداشت و به خاطر بهار ،
چک محکمي خورده بودم شايد حالا با لذت عبور از اين آب، آن واقعه نا گوار
را فراموش مي کردم .
چند
نفر از بچه ها پسر بودند و دو نفرشان دختر، با تحقير نگاهي به کفش هاي
قشنگ و مکش مرگ ماي پسرها انداختم، نمي دانيد چه وقت ها به خاطر اين چکمه
هاي سياه و بلندو زشت در مقابل کفش هاي قشنگ آن ها احساس حقارت کردم ، ولي
امروز نوبت تلافي رسيده بود وديگراين کفش هاي زيبا و راحت به درد نمي
خورد. زنده باد بت هاي سياه و زشت !!
با تحقير نگاهي به سرا پاي پسرها انداخته و با نگاهي دزدکي به دختر ها و با لبخندي پيروزمندانه مانند اساطير قديم يونان به آب زدم ! چنان غرق دلبري از حضار بودم که فراموشم شد چاهک در وسط کوچه قرار دارد و من گردن شکسته درست در وسط کوچه مشغول دلبري هستم ! فشار
بت هاي نکبتي و سنگين من سنگ روي چاهک را داخل آن انداخت و به دنبال آن
پاي راست من و بقيه قضايا؟! با سر به داخل آب غلطيدم و درهمان لحظه صداي
قهقهه بچه ها را شنيدم ، ديگر سردي آب را هم احساس نمي کردم. گر گرفته
بودم ، نه خنديدم و نه گريه کردم !به آ رامي بلند شده ، به طرف منزل
به راه افتادم.مادر بزرگم لباس هايم را از تنم درآورده ، کنار بخاري
گذاشت تا خشک شود، مادرم هم زيادپا پي من نشد که چه اتفاقي افتاده، شايد
هم ته دلش خو شحال بودکه بدون زحمت او لباس هايم شسته شدند!
بعد
از اين که ناهار را خوردم در اتاق بالاي صندوق نشستم. مادرم پرسيد: عصر چه
لباسي مي پوشي؟ سئوالي از اين خنده دارتر نشنيده بودم! من غير از آن يک
دست لباس زرد ، قهوه اي ، زرشکي ، سورمه اي مگر چيز ديگري هم داشتم ؟!
خودش ادامه داد، لبا س هايت که خشک مي شوند ، من هم دارم برايت جوراب درست
مي کنم ! نه اين ديگر غير قابل تحمل نبود ،چشم هايم کنارچرخ خياطي به چند
جفت جوراب پاره افتاد، جوراب هايي که اگر به پا يم مي کردم تا سر ران هايم
هم کش مي آمد! خدا خودش رحم کند! باز دارد از آن بلا ها به سرم مي آيد ،
در مدرسه حداقل مجبور نبودم داخل بت هايم جوراب بپوشم .
مادرم
در سکوت جوراب ها را يکي يکي بلند مي کرد وبا قيچي نزديک به ده سانت جلوي
آن راکه پاره شده بود، مي بريد و زير چرخ مي گذاشت و مستقيم چرخ
مي کرد ! نه انحنايي و نه بريدگي اي!
اصلا"
شما در عمرتان چنين جوراب هايي را پو شيده ايد؟ وقتي به پاي تان کرديد
جلوي آن داراي دو شاخ مي شود و رکابش تا وسط کف پاي تان مي آيد که هيبتش
بزرگ ها را مي ترساند، چه رسد به بچه ها! نکبتي گرما هم نداشت. بغض کرده
بودم ، جرئت اعتراض هم نداشتم. چهار زانو روي صندوق نشسته ، با
التماس به مادرم نگاه مي کردم. مادرم هم مانند يک خياط زبر دست جوراب ها
را مي دوخت وبا تحسين به آن ها نگاه مي کرد. من تحمل ساخت هر چيز خا نگي
را داشتم مگر جوراب ! دفتر ها يم هم خانگي بود مادرم کاغذ هاي امتحاني را
مي خريد و و وسط آن هارا با نخ و سوزن مي دوخت و مي شد دفتر و با اين که
اکثرا" دو طرف آن با هم يکسان در نمي آمد ، باز هم قا بل تحمل بود ؛ولي
اين جوراب ها نه! آن ها يک چيز ديگر بودند!
داشتم
فکر مي کردم پوشيدن اين جوراب ها نحسي امروز را تکميل مي کند .هر چه به
وقت ميهماني نزديک تر مي شديم من هم کلا فه تر مي شدم. به هر حال جلوي
گذشت زمان را که نمي شود گرفت . وقت رفتن شد و مادرم با سليقه خودش
يک جفت از آن جوراب هاي کذايي را انتخاب کرد و گفت بپوش! نگاهم با التماس
به او دوخته شده بود ولي انگار متوجه هيچي چيزنبود!جوراب ها را با اکراه
گرفتم و پوشيدم، به همه چيز شبيه بود جز جوراب! لباس هايم را که تازه خشک
شده بودند به تنم کردم و مطابق معمول پاچه شلوار را داخل بت، با مادرم به
راه افتاديم .
***
خانه
ما تا خانه عموي مادرم فا صله زيادي نداشت، وقتي به آن جا رسيديم بقيه
ميهمان ها آ مده بودند. بچه هاي فاميل داخل حياط مشغول بازي بودند، مادرم
داخل اتاق رفت و من هم با بچه هاسر گرم بازي شدم.کودکي بود و فراموشي
،بازي گٌرگم به هوا و دويدن وگرم شدن درآن هواي سرد باعث شد همه چيز را
فراموش کنم ؛حتي سوراخ گشادي که در چکمه هايم پيداشده بود و آب جمع شده در
حياط داخل آن مي رفت!
هوا تاريک شده بود ، صداي خانم صا حب خانه بلندشد که "ديگر باز ي بس است،بيا
ييد بالا چيزي بخوريد"! با بچه ها از پله ها بالا رفتيم و جلوي در اتاق
ايستاديم. بچه هاي فا ميل از دختر و پسر، يکي يکي کفش ها ي شان را در مي آ
وردند و داخل اتاق مي رفتند، برايم خيلي جالب بود! تما م شان کفش پا ي شان
بود و وقتي کفش هاي شان را در مي آوردند جوراب هاي تميز و خو ش رنگ شان
خود نمايي مي کرد. آخرين نفر هم وارد اتاق شد. من ماندم و بت هاي پاره و
جوراب هاي شاخ دار و خيس ساخت خانه !
صداي
مادرم را شنيدم:" رضا چرا نمي آيي؟" به آرامي پاي راستم را از داخل چکمه
بيرون آوردم. چشم تان روز بد نبيند! آب داخل چکمه باعث شده بود آن چيز هاي
زشت و بد هيبت که مادرم معتقد بود جوراب هستند کا ملا" کثيف و
گلي شود و به من دهن کجي کند! بار ديگر صداي مادرم را شنيدم:"
رضا چه مرگته چرا نمي آي؟" نه راه پس داشتم ونه راه پيش! مي دانستم اگر با
اين چيزهاي نکبتي داخل اتاق بروم تمام اتاق و قالي هاي صا حب خانه را کثيف
مي کنم و موجب خنده بچه هاي فاميل هم مي شوم.ديگر براي آن روز و با آن
اتفاقاتي که برايم افتاده بود ،تحمل تحقير شدن را نداشتم.نا گهان يک تصميم
انقلابي
گرفتم
، به سرعت جوراب ها را از پايم در آورده ، همان طور خيس داخل جيب
هايم چپاندم. با عزمي راسخ داخل اتاق شدم و سلام کردم. به سرعت دويدم .تا
قبل از اين که مادرم بفهمد شاهکار خياطي اش را در آورده ام، نشستم!
در يک لحظه نگاهم به چشم هاي مادرم افتاد ، به پاهايم خيره شده بود.چهره
اش ديدني بود. ديگر به سيم آخر زدم و بدون توجه به نگاه هاي غضناک مادرم،
با خنده پيش بچه ها نشستم و با خوردن آجيل و شيريني و ميوه همه چيز را
فراموش کردم.
زمان
رفتن رسيد ، قبل از همه بلند شدم و با يک خداحافظي سريع از اتاق بيرون
آمده، خودم راکنار در حياط رساند.مادرم از همه خداحافظي کرد و به طرف من
آمد. بدون لحظه اي تأمل از در خارج شده ، به راه افتادم. مادرم در
سکوت کامل به دنبالم مي آمد.من سعي مي کردم فا صله ام را با او حفظ کرده،
نزديکش نشوم. کنار در خانه ايستادم تا با يک فشار آن را باز کنم.
مادرم زحمتم را کم کرد و با يک اردنگي جانانه چنان مرا داخل حياط پرت کرد
که اگر اتاق خانه مان هم سطح حياط بود ديگر زحمت به داخل اتا ق رفتن را هم
نمي کشيدم! با چند تو سري ديگر کار از طرف مادرم تقر يبا" تکميل شد!
پدرم وقتي موضوع را جويا شد مادرم با آب و تاب تمام توضيح داد که من چه
طور باکندن آن چيزهاي نکبتي و زشت آبروي خانواده را برده ام! او هم با چند
کشيده آبدار کار را تکميل کرد !
***
در
رختخوا بم فکر مي کردم اگر جوراب پايم بود آبروي من مي رفت و کندن آن
آبروي خانواده را برد! راستي چه قدر راحت آبروي آدم ها به خطر مي افتد!
پلکهايم سنگين شده بودند ، روز سختي داشتم ، يک روز بهاري باراني با جوراب !
بهار را نتوانستم پيدا کنم ، و هنوز هم! حتي در ژاکت پر از گل !
باران راديدم ، نه! يک رحمت آ سماني نبود يک بليه آ سماني بود !
ولي جوراب ها يم ، جوراب هايم يک نکبت آسماني زميني بود .
پلکهايم بروي هم رفت .

نوشته منصور حسین آبادی

descriptionموضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید EmptyRe: موضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید

more_horiz
داستان کوتاه و جالبی بود جناب یدی. ساده و دلنشین ، با عبارات کوتاه و خیلی روان .این داستان به من برای نوشتن برخی مطالب همسان الهام بخش بود . متشکرم. [You must be registered and logged in to see this image.]

descriptionموضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید EmptyRe: موضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید

more_horiz
به نام خداوندی که الان مدت هاست ما را آفریده و اون بالا نشسته است! قلم بر دست گرفته و بنا به دستور خانم معلم انشایی می نویسم درباره بهار.
به نظر من بهار مال خوبیست این را من نمی گویم بلکه آرش، پسر خاله نرگسم بعد از دیدن دختر دم بخت همسایه مان گفت و من فکر می کنم منظور از اینکه بهار مال خوبیست یعنی اینکه او آدم خوش اخلاقی است! البته آرش بعضی وقت ها نظرش را عوض می کند و می گوید خوش به حال آن کسی که بتواند چند ساعت با بهار خلوت کند و من فکر می کنم منظور او این می باشد که بهار خانم از شلوغی خوشش نمی آید ولی به نظر من او اشتباه می کند چون خود بهار به من گفته است دلش برای یک عروسی ۷۰۰ نفره تنگ شده است چون اگر چه بهار بسیار با کلاس و شلوار برمودایی است ولی من میدانم که آنها ۲ سال است با فروختن گاو و گوسفندانشان به شهر آمده اند و هنوز دل بهار برای صفدر و عروسی های داخل روستایشان تنگ می شود. البته صفدر اسم گوساله بهار در ده بود!
بهار همچنین نام یک فصل می باشد. به گفته تلویزیون در بهار همه چیز تازه می شود و من فکر کنم منظور از تازه شدن این می باشد که قیمت همه چیز دو برابر می شود! در فصل بهار بنزین هم تازه می شود و خودش باعث تازه شدن بسیاری از چیزهای دیگر می شود. تازه شدن بنزین حتی آدامس های مغازه کریم آقا(بقال محله ما) را هم تازه می کند!!! تنها چیزی که در فصل بهار تازه نمی شود حقوق پدرم می باشد! تلویزیون می گوید هوا در فصل بهار خوب می شود ولی احتمالاً مجری های تلویزیون ما یک جای دیگر هستند چون در اینجا ابتدای بهار هوا بارانی و بعدش بسیار گرم می باشد!
ما به ۱۳ روز اول این فصل می گوییم عید نوروز و به بقیه روزهای آن چیزی نمی گوییم. عید نوروز خیلی چیز خوبی می باشد. چون ما در این روزها به میهمانی می رویم و آجیل می خوریم و از بزرگترها عیدی می گیریم و آن را به بابامان می دهیم که برایمان پس انداز کند! در عید نوروز تلویزیون برنامه های بسیار متنوعی دارد. امسال عید نوروز ما با فرزاد حسنی آغاز شد و او کار توپ و تانکی را که تا پارسال با شلیک شدن، آغاز سال نو را به ما اعلام می کردند انجام داد! پدربزرگم از فرزاد جان خوشش نمی آید و نمی گذارد مامان و مامان بزرگم برنامه های او را نگاه کنند چون می گوید بدآموزی دارد. ولی من فکر میکنم او دروغ میگوید و حتی خیلی هم فرزاد را دوست دارد. چون یک روز که تلویزیون داشت برنامه کیف دستی را با مجری گری فری جون پخش می کرد پدربزرگم که حواسش به من نبود آب از لب و لوچه اش آویزون شده بود و در آخر هم گفت لامصب عجب جیگریه! امسال تلویزیون در عید حسابی کولاک کرد و خیلی برنامه های متنوعی داشت ما در این روزها فیلم نارنیا را برای بیستمین بار دیدیم و فیلم های چینی و جنگ جهانی دوم هم که حسابی به ما حال دادند! فکر کنم مسئولان تلویزیون هم فهمیده اند که مادر بزرگ من آلمایزر دارد و این فیلم ها را نشان می دهند تا برایش یادآوری شود! ضمناً در تلویزیون امسال یک آقایی که کارخانه فرش داشت عاشق یک زن ترشی فروش شد تا ما بدانیم همه چیز در این مملکت از روی به هم خوردن در و تخته و ذهن خلاق آقای نویسنده شدنی است!
به نظر من عید نوروز نقش بسیار بزرگی در کم کردن جمعیت کشورمان دارد و به نظر من اگر ما عید نوروز نداشتیم الان جمعیت کشور ما از همه جا بیشتر بود.... زیرا در این عید خیلی از مردم در تصادف می میرند و پدرم می گوید ما در زمینه تصادفات جاده ای تمام رکوردهای جهانی و المپیک را پشت سر گذاشته ایم و کسی به ما نمی رسد! پدرم می گوید چون در قبال جان ما احساس مسئولیت می کند ما را به مسافرت نمی برد برای همین همه روزهای عید نوروز را تا بعد از ظهر در خانه می خوابد تا ما جانمان در مسافرت به خطر نیفتد!
روز سیزدهم فصل بهار خیلی روز خوبی می باشد چون ما در این روز به پارک نزدیک خانه مان می رویم و آنجا آشغال می ریزیم و درختان را زخمی می کنیم و برگ های آن را می سوزانیم به همین دلیل به این روز، روز طبیعت می گویند! البته چند سال است به دلیل استقبال بیش از حد مردم از طبیعت، ما هر سال تصمیم میگیریم به پارک نرویم و در پشت بام خانه مان سیزده را به در کنیم.
در این روزها چون مدرسه ها تعطیل است مردم زیاد عروسی می کنند مثلا روز دوازدهم فصل بهار (که مهندس حشمت آقا می گوید روز مهمی است) عروسی ربیعه دختر همسایه سر کوچه مان است، البته من می دانم چون ربیعه می خواست به درسش ادامه دهد و باقی مانده درسش در کلاس های سواد آموزی را یاد بگیرد قصد ازدواج نداشت. اما حشمت آقا شپش یکی از دلاکان ماهر حمام محله ما، که به او مهندس هم می گویند و یک چشمش کور و یکی از سوراخ های دماغش هم بسته می باشد از خواستگاران پر و پا قرص ربیعه بود!!!! پدرم می گوید خوبی حشمت آقا این است که دیگر نیازی به جراحی دماغ ندارد و همین جوری هم دماغش کوچک است!
بعد از عید نوروز سایر روزهای بهار آغاز می شوند. باقی مانده روزهای فصل بهار حدود 75 روز می باشد که هیچ تفاوتی با روزهای دیگر ندارد و مردم در این روز ها کماکان سر همدیگر کلاه می گذارند و دزدی می کنند جز اینکه باز هم همه چیز هنوز تازه تر و تازه تر می شود!!!!!
این بود انشاء من درباره بهار.
-------

descriptionموضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید EmptyRe: موضوع انشاء فصل بهار را تعریف کنید

more_horiz
سلام دوست من
ابتدای انشاء تون عبارت بر همگان واضح و مبرهن است را فراموش کردید
[You must be registered and logged in to see this image.] البته فقط یک شوخی بود
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply