چشمه هایی تا رود جاری زمان ، کشیدن همان و نا رمیدن همان ، حالتی می خواهد این شرح درون ِ خام تا به تفسیر همه ی حقارت های خویش بنشیند. تو گمان می کنی از فرازین سپهر نا پیدا آمده ای ، چنین شرافت گل را لگد کوب می کنی ، چه می کا ویدی ، چه می بوییدی ، چه نفس می کشیدی ، با پلک هایی از مژه لبریز و بر هم می نهادی تا به آسمان روی و کیفور شوی از در هم آمیختنی که گاه گناه می خواندی و گاه پناه ! برای دمی غنودن و آسودن و عیش بردن ، که من این راه می روم و چون اشباع از عشق و بهره ی بی همال شوم ، رها می کنم و می روم و چنین کردی ، که چنین نمی نمودی !
ای فرو ریخته گیسوانی چند ، جعد و شکن بر پیشانی و چشمانی تا پایان بی تابی!
ای رها کرده همه شرم و بی هم آوایی !
از آن رود که زورق غرور می رانی ،
نگاه کن چه می بینی ؟!
شکست انسانیتی در ناب ترین لحظه ی عشق و حضور که تو می خواستی بیایی و بنشینی و بزمی بر پا کنی از خویش و بروی ! نگاه کن که - که می بینی ؟!
این - نه تنی رنجور
نه چشمی مخمور
نه قلبی مغموم
که نفرتی مختوم
به رخسار ریایی نا بخشودنی