کتاب دانستنيهايي درباره جن ، تا ليف حضرت حجته السلام والمسلمين حاج شيخ ابوعلي خداکرمي ماجرايي واقعي درباره ي ازدواج جن با انسان نقل شده که از اين قرار است:
ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:
مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .
ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است
.روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود
ماجرايي در تاريخ 1359 شمسي مطابق با 1980 ميلادي ماه آوريل بوقوع پيوست، که اهالي کشور مصر به شهرهاي نزديک و روستا هاي مجا ور را به خود معطوف داشت ، و آنرا نويسنده معروف ، استاد اسماعيل ، در کتاب خود به نام ((انسان و اشباح جن)) چنين مي نويسد:
مرد 33 ساله اي ، به نام عبدالعزيز مسلم شديد ، ملقب به <ابوکف> که در دوم راهنمايي ترک تحصيل کرده بود ، به نيروهاي مسلح پيوست و در جنگ خونين جبهه ي کانال سو ئز ، به ستون فقراتش ترکش اصابت کرد واين مجروحيت او منجر به فلج شدن دو پايش گرديد ، نا چار جبهه را ترک کرده به شهر خود بازگشت تا در کنار مادر و برادرانش با پاي فلج به زندگي خود ادامه دهد. در همان شب اول که از غم و اندوه رنج مي برد، ناگاه زني را ديد که لباس سفيد و بلندي پوشيده و سر را با پارچه سفيدي پيچيده، در اولين ديدار او همچون شبحي که برديوار نقش بسته مشاهده کرد.زماني نگذشت که همان شبح در نظرش مانند يک جسم جلوه نموده ، و به بستر (ابوکف) نزديک شد و گفت:اي جوان اسم من (حاجت ) است و قادر هستم به زودي بيماري تو را درمان نمايم . لکن به يک شرط که با دختر من ازدواج کني. ابوکف جوابي نداد ، زيرا که وحشت ، قدرت بيان را از اوگرفته بود و اورا در عرق غوطه ورکرده بود. زن دوباره سخن خود را تکرار نمود ه اضافه کرد که من از نسل جن مومن هستم و قصد کمک به شما و به نوع انسانها را دارم ، و در همين حال از ديواري که بيرون آمده بود ناپديد شد .
ابو کف اين قضيه را به کسي اظهار نکرد زيرا مي ترسيد او را به ديوانگي متهم سازند . باز شب دوم دوباره(حاجت) آمد و تقاضاي شب اول را تکرار کرد ، ابو کف نتوانست جواب قاطعي بدهد . شب سوم باز آمد و گفت: تنها کسي که ميتواند خوشبختي تو را فراهم کند دختر من است ، ابو کف مهلت خواست که در اين خصوص فکر کند ، بعد تصميم گرفت که اول شب ، در اتاقش را از داخل قفل کند و به رختخواب برود تا کسي نتواند وارو شود اما يکدفعه ديد ( حاجت) ودخترش از درون ديوار عبور کردند و نزد او آمدند و تا صبح با او مشغول شب نشيني بودند . در همان شب وقتي که ابوکف به چهره ي دختر نگاه کرد ، ديد چهره ي جذاب ،بدن لطيف قد کشيده ، گردن بلند و مثل نقره مي درخشيد.رو کرد به (حاجت ) و گفت: ((من شرط شما را پذيرفتم )) ، (حاجت) وسيله ي عروسي را فراهم کرد . شب بعد با موسيقي و ساز و دهل عروسي را انجام دادند، در حالي که کسي از انسانها آن آواز را نمي شنيدند ، عروس را با اين وضع وارد خانه کردند .(حاجت)عروس و داماد را به يکديگر سپرد و از خانه بيرون رفت هنوز داماد عروسش را در بستر به آغوش نکشيده بود که احساس کرد پاهايش جان گرفته است
.روز بعد هنگامي که مادر و برادران متوجه شدند که (ابوکف )سلامتي خود را بازيافته و با پاي خود راه مي رود خوشحال شدند ليکن او سر را به کسي نگفت.اين شادي بطول نينانجاميد،زيرا که به زوديروش و رفتار ابوکف تغيير کرد او در اتاقش مي نشست و بجز موارد محدود بيرون نمي آمد.تمام کارهاي لازم را مانند غذا خوردن و استحمام را همانجا انجام مي داد ،تمام روز و شبش را در پشت در سپري کرد.آخرالامر برادران متوجه شدندکه او با کسي که قابل رويت نيست صحبت مي کند. گمان کردند که عقلش را از دست داده ،اما او با عروس زيبايش در عيش و نوش و خوشبختي بود