پسر بچه که می امد ، سگ ، از همه بیشتر خوشحال میشد ...
می پرید بغل پسرک و و دم می جنباند و پارس هایی دوست داشتنی میکرد و
جای دو تا دستش روی پیراهن سفید پسرک می ماند ...
با هم می دویدند و بازی میکردند و پسرک مدام سگ را در اغوش می گرفت و گوش هایش را
می بوسید ...
وقتی هم که پسرک سوار ماشین می شد و به شهر می رفت سگ تا جایی که می توانست دنبالشان می دوید ... انگار التماس می کرد که پسرک بماند ...
اما ان روز که پسرک را به گورستان بردند ،سگ با سری پایین ارام ارام پشت جمعیت حرکت می کرد ... حتی یک پارس هم نکرد ...
شب اطراف گورستان زوزه کرد و چرخید ...
صبح ، خسته و گرسنه به خانه بازگشت ...
بی حوصله و بی رمق گوشه ای نشست و دو تا دستش را روی چشم هایش گذاشت نمیخواست خانه را بی حضور پسرک ببیند
و دیگر هم ندید .
می پرید بغل پسرک و و دم می جنباند و پارس هایی دوست داشتنی میکرد و
جای دو تا دستش روی پیراهن سفید پسرک می ماند ...
با هم می دویدند و بازی میکردند و پسرک مدام سگ را در اغوش می گرفت و گوش هایش را
می بوسید ...
وقتی هم که پسرک سوار ماشین می شد و به شهر می رفت سگ تا جایی که می توانست دنبالشان می دوید ... انگار التماس می کرد که پسرک بماند ...
اما ان روز که پسرک را به گورستان بردند ،سگ با سری پایین ارام ارام پشت جمعیت حرکت می کرد ... حتی یک پارس هم نکرد ...
شب اطراف گورستان زوزه کرد و چرخید ...
صبح ، خسته و گرسنه به خانه بازگشت ...
بی حوصله و بی رمق گوشه ای نشست و دو تا دستش را روی چشم هایش گذاشت نمیخواست خانه را بی حضور پسرک ببیند
و دیگر هم ندید .