Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionداستان «امید» Emptyداستان «امید»

more_horiz
منبع: داستان کوتاه ایران و جهان به کوشش مهدی قریب

مادر آهسته قدم برمیداشت. پدر از یک طرف و دایی از طرف دیگر، بازوهایش را گرفته بودند. دو بال چادرش را زیر بغل جمع کرده بود، رنگ صورتش به سفیدی میزد. مردمک سیاهش در چشمخانه به گودی نشسته بود. از همیشه درازتر و لاغرتر به نظر میرسید. آهسته زیر لب گفت: «میریم پیش امید.»
امید گفت: «چه خبرتونه؟ از حالا عزاداری راه انداختین. این همه رفتن یکیش هم من. همهاش دو ساله دیگه!»
مادر دسته چرخ را چرخاند. صدایش همراه صدای چرخ خیاطی بلند شد که : «آره یکیش پسر خانم صدیق که چهار ساله برنگشته. یکیش هم پسر صغری خانم که اسمشو گذاشتن روی کوچه.» و با دست محکم به دهانش زد.
«زبانم لال!»
دختر ایستاده بود دم در. تکیهاش را داده بود به دیوار. دستش را جلوی دهانش گرفته بود تا لرزش لب و چانهاش را کسی نبیند. بغضش را فرو میخورد. پدر سفارش کرده بود که جلویش گریه و زاری راه نیاندازد. دختر گفته بود: «بگذار بماند. خودم از او مواظبت میکنم.
پدر گفته بود: «دکتر گفته آنجا عصابش راحتتر خواهد بود.»
پدر نشاندش در صندلی عقب. مادر رو به دختر گفت: «مواظب سعید باش.»
دختر چشمهایش را بست و ناخنهایش را روی صورتش فشار داد.
مادر وقتی نشست سرش را گذاشت روی پشتی صندلی. چادر سیاهش از سرش سُر خورد.
مادر پیراهن وال صورتی پوشیده بود و نشسته بود روی قالی. انحنای نور آفتاب که از پنجره میتابید گلهای رنگ وارنگ قالی را روشنتر کرده بود. بادبزن حصیری دستش بود. خاله هم آن طرفتر نشسته بود. یک پایش دولا بود و پای دیگرش را دراز کرده بود. چادر نبریده سیاه پهن شده بود روی قالی. خاله گفت بسمالله و قیچی را که دهانش مثل دهان اژدها باز بود سُر داد روی پارچه سیاه و براق، به آخرش هم که رسید گفت: «عروسی بچههات»
مادر آه کشید و گفت: «بگو فقط اسیرم برگرده.»
اشک در چشمهای سیاه مادر پر شد اما از آن پایین نیامد. خاله گفت: «امیدت به خدا»
پدر در پشتی مغازه را که به اتاق باز میشد مخصوصا با سر و صدا باز کرد و یک جعبه بیسکویت و یک قرقره سیاه را داد دست سعید. خاله هُول شد و گفت «ای وای» دنبال چادرش گشت پیدا نکرد. یکهو چادر نبریده را انداخت روی سرش. مادر خندید. خنده مادر قشنگ بود. دندانهایش سفید بود و یکدست. هنوز هم هست. اما خیلی وقت است که نخندیده است. پدر فوری خارج شد. سعید چادر پهن شده را مقیاس پرش کرفته بود و مرتب از ته اتاق خیز بر میداشت و از روی آن میپرید. یکبار هم سکندری خورد و روی چادر سیاه ولو شد. مادر نیم خیز شد بادبزن حصیری را به طرفش پرتاب کرد. سعید جاخالی داد. مادر گفت: «ای دم بریدهی اجل برگشته.»
نمیدانست اجل خواهد آمد. با سرو صدا و گرد و خاک هم خواهد آمد.
کلاس بالایی بودند. معلم داشت درس میداد. اول صدای غرش آمد. بچهها با چهرههای وحشتزده و رنگ و رویی پریده به آسمان نگاه میکردند. آسمان آبی بود. صاف و بدون لکهای ابر. پرندهای سیاه و زشت را دیدند. معلم رنگش مثل گج پای تخته سیاه، سفید شد. به سرعت کیفش را برداشت و جلوتر از همه از کلاس خارج شد. بچهها جیغ میکشیدند. یکی از روی نیمکتها میپرید یکی روی زمین افتاده بود و بچهها او را لگد مال میکردند. چقدر خارج شدن بچهها با روزهای قبل فرق داشت. روزهای قبل وقتی زنگ میخورد بچهها اول آینهها را در میآوردند. آنهایی هم که آینه نداشتند آینههای دوستشان را میقاپیدند. تا هر چه سریعتر چهرههای جوان و شاداب خود را ببینند. اما آن روز، به راه پله که رسیدند. صدایش را شنیدند. صدایش هولناک بود و کر کننده. اوّل پرده گوش را لرزاند و بعد با تمام عظمتش در درون منفجر شد. یک لحظه سکوت و بعد جیغ بچهها که مثل خراشیدن روی حلب دلخراش بود. شیشه پنجرهها جرین جرینگ خرد شد و ریخت روی نیمکتهای قهوهای زهوار در رفته. ریخت روی کتابهای نیمه باز و کیفها و کلاسورها. بچهها بیشتر با بدنهایشان از پلههای پایین میآمدند تا با پاهایشان. در سرسرای پایین فقط انبوه سر و تن بود که در هم میلولیدند. خانم ناظم با آن مقنعه که تا کمرش میرسید با رنگ و رویی چون مهتاب در حالی که صدایش آشکارا میلرزید داد میزد: «دخترها نترسین. خانمها پخش نشین. بچهها بشینین روی زمین.»
بچهها با گریه داد میزدند: «خانم بذارین بریم. خونهمون. مامانمون.»
خانم ناظم مرتب وارد اتاق دفتر میشد و دوباره خارج میشد. نمیدانست چه کند. دو دستش را جلوی دهانش گرفته بود و جیغ میکشید: «مسئولیت داره نمیتونم اجازه بدم.»
یکی به صورت خونآلودش چنگ میکشید. یکی با مشت به سینهاش میکنید. دیگری غش کرده بود. فراش مدرسه لنگ لنگان وارد سرسرا شد و در حالی که با دو دستش به سرش میزد با گریه گفت: «دود و خاک از طرف مدرسه پسرانه است.»
مدرسهی پسرانه که توی کوچه آنهاست. چسبیده به خانهشان است. شب قبل شام را که خوردند پدر گفت: «فردا برای خرید میرم بازار.»
مادر گفت: «منم میآم.»
ـ «پس بچهها»
ـ هر دو مدرسه هستند. قبل از آمدنشان برمیگردیم.»
وقتی پیراهن سیاه را تنش میکرد. نگاهش بیتفاوت و مسخ شده. انگار نمیشناسدش خیلی وقت بود که اینطور نگاه میکرد به همه کس و همه چیز. مادر پرسید: «کجا میریم؟»
دختر یقه پیراهن را صاف کرد و هیچ نگفت. بغض مثل یک لقمه سفت وسط گلویش گیر کرده بود.
مادر گفت: «میریم پیش امید.»
دختر لب زیرینش را گزید و لقمه سفت را فرو داد. نباید گریه میکرد.
دختر سرش را زیر لحاف پنهان میکرد. رادیوی کوچک را به گوشش میچسباند. پیچ را میچرخاند. صدای پارازیتها کم و زیاد میشدند. خوانندهای به عربی میخواند. در دل میگفت: «بگو، یکبار دیگر بگو که سالم هستی. فقط یکبار دیگر.»
خانم اکبری دم در اتاق ایستاده بود و نگاه میکرد. چند بار خواست کمک کند. نگذاشت. از او بدش میآمد. بچههای خانم اکبری توی حیاط توپ بازی میکردند. از آنها هم بدش میآمد. مادر نشست روی گلیم. گلیم متن سرمهای که حاشیه سفید و سیاه داشت. دایی از خانهشان آورده بود. دختر سرش را با شانه چوبی بیدسته شانه زد و بعد با کش سیاه پشت سرش بست. تعداد تارهای سفید در بین رشتههای سیاه، بیشمار بودند. دکتر گفته بود: «گاهی در اثر شوک روحی اینطور میشه.»
مادر پرسید: «امید میخواد بیاد؟»
بغض میخواست خفهاش کند. مادر خیلی کم حرف میزد فقط گاهی یکبند جیغ میکشید. هر وقت هم که حرف زد از امید گفت یا از سیعد. دختر گونه مادر را بوسید و با بغض گفت: «میآید. حتما میآد.»
امید پوتینش را واکس میزد. مادر لباسهای زیر او را تا میکرد و در درون ساک برزنتی میگذاشت. دختر زانوها را در بغل جمع کرده بود نگاهش میکرد. امید نیم نگاهی به دختر انداخت و زیر لب گفت: «چته؟ چرا اینطوری نگاهم میکنی؟»
بعد سرش را پایین انداخت و انگار با خود حرف میزد: «برمیگردم. حتما برمیگردم.»
خانم اکبری گفت: «دستشویی هم ببرش.»
نگاهش کرد. با نفرت. میخواست تنها باشد با مادر. دوستش نداشت. هیچکس را به جای مادر نمیتوانست دوست داشته باشد. بیشتر از یک هفته نتوانستند پیش دایی بمانند. دایی خانهی خانم اکبری را پیدا کرد. یک اتاق زیرزمینی. پدر مینشست گوشهی اتاق. سیگار پشت سیگار دود میکرد. با یک دست به رانش میکوبید و به بالا نگاه میکرد و از ته دل آه میکشید. مادر گوشهی دیگر مینشست گاهی مثل یک مجسمه، ساعتها بیحرکت به هیچ نگه میکرد. گاهی زوزه میکشید سعید یا امید را صدا میزد. دختر کتابهایش را جلویش باز میکرد. سرش را تا حد امکان روی آنها خم میکرد و اشکهایش قطره قطره روی آنها فرو میچکید. خانم اکبری با دو بچهاش طبقه بالا زندگی میکردند. چند ماه بعد از نقل مکان، پدر هم رفت بالا. پیشنهاد از خانم اکبری بود. گفته بود: «من سایه سر میخوام تو هم زن.»
مادر رفت. با هم خداحافظی نکردند. وقتی اتومبیل از پیچ خیابان گذشت باز هم سرش روی پشتی بود. دختر مدتی همانجا ایستاد و به جای خالی اتومبیلی که پیچیده بود نگاه کرد. خانم اکبری گفت: «بیا تو. شاید اونجا حالش بهتر بشه.» و خودش جلوتر رفت.
دختر با پاهایی همچون دو ستون سنگی، حرکت کرد. وارد اتاق زیر زمینی شد. نشست جایی که مادر نشسته بود. سرش را توی دامنش خم کرد و بغضش را مثل یک بمب منفجر کرد. گریه کرد با صدای بلند، به اندازه تمام غمهایی که در قلب کوچکش تلمبار شده بودند.
سرش را بلند کرد. از پنجره کوچک اتاق به آسمان نیلی نگاه کرد. خواست در محدودهی آن جام مستطیلی، ستارهها را بشمارد. درست مثل آن شبها که زودتر از همه به پشت بام میرفت تا ستارهها را بشمارد. دراز میکشید در رختخوابی که سردتر از دمای بدنش بود. سرش را روی متکایی که متن سفید و گلهای ریز قرمز داشت، میگذاشت و با چشمهایش ستارهها را میشمرد. بعد از او امید از پلهها بالا می آمد. چقدر صدای برخورد سرپاییهایش با موزائیکها پلهها دلچسب بود. همیشه کتاب شعرش را زیر بغل داشت. آهسته میگفت: «هی! بیداری؟»
می گفت: «هیس دارم ستارهها را میشمارم.»
ـ «خُله نمیتونی.»
ـ «اگه تو دیرتر بالا بیایی، میتونم.»
ـ «بذار برای فردا شب. حالا بیا با هم شعر بخوانیم.»
بلند شد. چراغ را روشن کرد. کتاب شعر امید را از روی طاقچه برداشت. از اتاق زیرزمینی بیرون آمد. توی حیاط، روی موزائیک لبهی حوض نشست. دستش را کاسه کرد و چندین بار، آب به صورتش پاشید. نفس عمیقی کشید. سر را به سوی آسمان گرداند. ستارههای نقرهای چشمک میزدند.

descriptionداستان «امید» EmptyRe: داستان «امید»

more_horiz
جالب بود . 16

descriptionداستان «امید» EmptyRe: داستان «امید»

more_horiz
ممنون اقا وهاب 19

descriptionداستان «امید» EmptyRe: داستان «امید»

more_horiz
ممنون از توجهی که داشتید!!!!! 46

descriptionداستان «امید» EmptyRe: داستان «امید»

more_horiz
vahab wrote:
ممنون از توجهی که داشتید!!!!! 46


از علامت های تعجب انتهایی سردرنیاوردم دوست عزیز 24
مگه توجه داشتن هم تعجب داره؟ 67

descriptionداستان «امید» EmptyRe: داستان «امید»

more_horiz
امید جان واسه منی که بعد چند تا مطلب دو نفر نظر میزارن اره داره. 30
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply