صبح زود بیدار میشدم . مثل همیشه باید یکی دو کیلومتری رو پیاده روی می کردم تا برسم سر جاده . دعا می کردم هر روز اتوبوس ها زودتر برسن . صبحها خیلی سرد بود. خدایا الان مهدی پنج ساله ام داره چیکار میکنه ؟ از اونوقت که سپردمش به اون خونواده کاشان احساس میکردم بوی تعفن میدم ولی خدا رو شکر که اگه کتک میخوره ولی شکمش سیره . چیکار می کردم ؟ به خدا نمی تونستم ؟ برنمی اومدم . اون شوهر دیوث من که فقط کارش کتک زدن و ریختن آبش تو شکم من بود و من که نه پدر درست و حسابی داشتم و نه از برادر و خواهرم خیری دیدم ، باید می رفتم خونه شوهر عیاش و معتاد و کثافتم . طول هفته رو مثل خر تو یه تولیدی لباس کار میکردم از صبح تا 3و4 بعد از ظهر و بعد اون هم سپردم به همکارها که اگه خونه کسی نظافتی و یا کاری هست بعد از ظهرها برم اونجا و اکثرا هم شبها ساعت 9 شب میرسیدم خونه .
اما یه روز یه اتفاقی افتاد. شب که برگشتم خونه دیدم در خونه بازه. البته خونه که چه عرض کنم یه ساختمون درب و داغون کنار یه منطقه باز حاشیه شهر با سگهای ولگرد دور و برش . عرض میکردم که دویدم تو خونه نگران مرضیه و محمد شدم که همیشه تو خونه تنها هستن . داخل خونه که شدم دیدم یکی دوتا مرد جوون نشستن تو خونه . رنگم پرید و به مرضیه دختر 11 ساله م گفتم چی شده ؟ یکی از دومرد گفت : هیچی نشده خواهر . ما داریم یه مستند میسازیم . نشستیم با مرضیه یه گپی زدیم . گفتیم با شما صحبت کنیم و اگه چیزی دارید که اضافه کنید و یا نظری دارید بفرمایید. من همین جور هاج و واج نگاهشون میکردم . اونطرف هم مرضیه کنار رختخواب ها که روی هم چیده بود نشسته بود و محمد 5/2 ساله هم هی از روی رختخواب ها بالا و پایین می رفت . سرم رو به علامت تایید تکون دادم . مرد جوون دوربینش رو آورد جلو و یه صفحه تلویزیون کوچک از کنارش باز میشد ، یه چندتا دکمه رو زد و فیلم شروع شد.
داشتن از پشت سر مرضیه و مهدی وارد خونه می شدن . بعد مرضیه شروع به حرف زدن کرد.از باباش گفت که اعتیاد داره و از کتک هایی که میزد . از مهدی میگفت و اینکه هر وقت ازش خبری میگرفتیم گریه میکرد . از شبهایی می گفت که اون و محمد گرسنه بودن و روشون نمی شد به مادرش بگه و سر گرسنه به بالین گذاشت . بعضی وقتها فیلم می لرزید نمی دونم چرا ولی متوجه شدم اون جوون دیگه که کنارم نشسته چشماش سرخ شده . صداییی ازش پرسید چقدر خدا رو دوست داری ؟ مرضیه گفت : خدا مارو دوست نداره . خدا فقط سرمایه دارها رو دوست داره . به پولدارها هی پول میده ، هی پول میده ولی ما رو نمی بینه . تو دلم خالی شد. صورتم داغ شد و اشکهام بی اختیار می اومد و گلوم بسته شد . فیلم تموم شد ومن به اون دوتا جوون نگاه میکردم و نمی تونستم چیزی بگم . سکوت تمام خونه رو برداشته بود و فقط صدای سگهای ولگرد می اومد . ای وای ای وای . این تمام چیزی بود که تونستم بگم . چشمام رو رو بستم و سرم افتاد پایین . متوجه شدم دوتا جوون دارن میرن و من سرم رو بطرف اونا برگردوندم و با علامت سر خداحافظی کردم . مرضیه با گریه گفت : مامان بخدا نمی خواستم شکایت کنم . بخدا دوستت دارم و محمد همونطور میرفت رو رختخواب ها و سر میخورد. نتونستم تحمل کنم . با هزار بدبختی فقط تونستم بگم : مرضیه چند دقیقه مواظب محمد باش من میرم بیرون زود برمیگردم .
زدم از خونه بیرون و راه افتادم تو بیابون و با صدای بلند جیغ می کشیدم . تمام زندگیم از جلوی چشمم رد شد . دیگه هیچی برام مهم نبود فقط می رفتم تا به یه ساختمون چند طبقه نیمه کاره رسیدم .هوا تاریک بود و من از پله های آجری اون بالا میرفتم و رسیدم به بام اون ساختمون . باد سردی میزد و من رفتم لبه بام هنوز صدای سگها بلند بود و من چشمام رو بستم و پریدم . هوای سرد به صورتم میخورد یه دفعه یه دردی رو احساس کردم و دیگه نه صدایی شنیدم و نه نوری

راحت شدم . خیلی راحت شدم
برداشتی آزاد از قطعه ای فیلم واقعی در سایت youtube