وقتي که مسيح خواست به " ناصره " بازگردد، ناصره چنان تغييرکرده بود که او شهرخود
را نشناخت.ناصره اي که مسيح درآن زيسته بود، شهري بود پر از اشک و آه ،واين شهر
تازه آکنده بود ازطنين خنده و آواز.
ومسيح وقتي وارد شهر شد بردگان را ديد که با باري از گــُل به سوي پلکان مرمري يک
خانه سفيد مي شتابند.مسيح وارد خانه شد ودر صدر تالاري از سنگ يشم مَردي را ديد که
دربَستري ارغواني دراز کشيده، موهاي آشفته اش غرق درگـُلهاي سرخ ولبانش ازشراب قرمز
رنگ است.مسيح به اونزديک شد و دست برشانه اش زدوگفت: چرا اين طور زندگي مي کني؟ مرد
برگشت و او را شناخت وجواب داد: من جذامي بودم، تومرا شفا دادي چرا طور ديگري زندگي
کنم؟ " مسيح از آن خانه خارج شد".درکوچه زني را ديد که چهره ولباسهايش رنگ آميزي
شده بود وکفش هاي مرواريد به پا داشت وپشت سر او مردي راه ميرفت که از چشمانش هوس
مي ريخت.ومسيح به مرد نزديک شد ودست به شانه اش زدو به او گفت: چرا دنبال اين زن
افتاده اي و او را اين طورنگاه ميکني؟ مرد برگشت و او را شناخت وجواب داد: من کور
بودم، تو مرا شفا دادي.بهتراز اين چه چيز را نگاه کنم؟ ومسيح به زن نزديک شد وگفت:
اين راه که تو مي روي راه گناه است، چرا به اين راه ميروي؟ زن او را شناخت وخنده
کنان گفت: راهي که ميروم لذت بخش است و توهمه گناهان مرا بخشيده اي." آنگاه مسيح
احساس کرد که قلبش از اندوه آکنده شده است وخواست آن شهر را ترک کند". اما وقتي که
بيرون ميرفت، درکنارخندق هاي شهر جواني را ديد که نشسته است و گريه ميکند. مسيح به
اونزديک شد، دست به موهاي مجعد او کشيد وگفت: دوست من چرا گريه ميکني؟
و" اليعازر" به بالا نگاه کرد و او را شناخت وجواب داد: من مرده بودم تو مرا ازنو
زنده کردي مي خواهي چه کارديگر کنم؟


این داستان از اسکار وایلد نقل گردیده.