Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionبدون شرح Emptyبدون شرح

more_horiz
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او
دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي
خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از
فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟- خيلي خوب بود پدر. - پسرم آيا
ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟- بله پدر، ديدم...- بگو ببينم از اين سفر چه
آموختي؟ - من ديدم که:ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما
استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني
ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان
آسمانند. ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده
است......ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي
دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود. ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند،
اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند. ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما
آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند.آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و
حرفي براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود: متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
وحيد منوچهري

descriptionبدون شرح EmptyRe: بدون شرح

more_horiz
حکایت خیلی زیبایی بود ، ولی ما خیلی کم تر به عمق چنین مسایلی می اندیشیم و خیلی کم تر تجربه می گیریم .

descriptionبدون شرح EmptyRe: بدون شرح

more_horiz
جالب بود
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply