[You must be registered and logged in to see this image.]
صدف قزلباش

آن روز با بغض از خواب بیدار شدم. حال و روزم اصلا جالب نبود و بر خلاف همیشه که منتظر دیدن شانس هایم هستم، آن روز اگر شانس با پای خودش و ایل و تبارش هم در خانه را می زد، در را مخصوصا به رویش باز نمی کردم.
انگار یک عالمه کلافگی من را از خواب بیدار کرده بود و گویی می خواستم با
اخم رویم را از همه آدمها بر گردانم . دلم برای هوای تازه و گل و درخت خیلی
تنگ شده بود و دوباره یاد بی تفاوتی های علی افتادم و با حال بدتری از اتاق خواب بیرون آمدم علی داشت کتابی می خواند سلامی به هم کردیم و اون به من لبخند زد من هم سعی کردم که پرده اخم را به خاطرش کمی کنار بزنم اما نمی شد.
انگار می خواستم بهش بگویم ولم کن حتی نمی خواهم به من لبخند احمقانه بزنی.
مکالمات ذهنی ام نسبت به علی و بی مهری هایش روز به روز بیشتر می شد.
تنها نه ماه بود که زندگی مشترکمان را شروع کرده بودیم ،به قول علی شانس
به هردویمان روی کرده بود و الان اگر باز هم این حرف را تکرار می کرد،دلم
می خواست لبهایش را به هم می دوختم.
حس می کردم از وقتی من و علی به هم رسیدیم او دیگر همه ادراکش را از دست
داده است.
یکهو آدم دیگری شد ،یادم می آید وقتی با هم آشنا شدیم آنقدر حرف داشتیم با هم بزنیم که قرار گذاشته بودیم به خاطر عشق و آن همه درد دل کمتر بخوابیم بیدار بمانیم ووقتهای خواب را صرف حرف زدن کنیم .
حالا حتی در بیداری هم جز سلام و احوالپرسی حرف بیشتری برای زدن نداشتیم.
یکهو باز دلم گرفت،صبح جمعه بود و من عجیب هوس بوی شمال و عطر مست
کننده بهار نارج کرده بودم.
بهار نارنج از آن عطرهایی بود که به قول علی حتی می شد باهاش از من اعتراف
گرفت ،بسیار چای بهار نارنج را دوست می داشتم
یاد این افتادم که علی آن روزهای اول از حال و هوای من حتی می فهمید هوس چه عطری در سرم هست ،او تمامی «من» را حس می کرد اما الان حتی یک نیم نگاه هم بهم نمی انداخت.
او دیگر من را نمی فهمید و درک از من را فراموش کرده بود من هیچ حرف مشترکی با علی نداشتم.
اولین روزی که علی را دیدم به من کتابی هدیه داد،او یک کتاب فروشی کوچک داشت و من بارها بی آنکه اورا دیده باشم از آنجا کتاب خریده بودم.
اما آن روز در حالیکه یک ساعت با خواندن بخشهای مختلفی از چند کتاب، بدون
خریدن کتابی از آنجا خارج می شدم،صدایم کرد.
پرسید: اگر به شما کتابی هدیه بدهم اشکالی دارد؟
با تعجب از حال خود بیرون آمدم و به او نگاهی کردم و از او به راحتی خوشم آمد و گفتم: اشکالی ندارد اما به چه دلیل؟ علی گفت: به پاسی از لبخند شما چون
تقریبا یک ساعت است که شما را زیر نظر دارم هفت کتاب مختلف را ورق زدید
بخشی از هر یک را خواندید اما فقط لبخند زدید و این بهترین روز کاری من بود
امیدوارم از این کتاب خوشتان بیاید.
کتاب را گرفتم : سیذارتا از هرمان هسه نویسنده مورد علاقه ام بود
با یک تشکر آمیخته به تعجب آنجا را ترک کردم وقتی به خانه رسیدم کتاب را باز کردم لای صفحات کتاب پر از گلبرگهای بهار نارنج تازه بود و من به خوبی آن لحظه را به یاد دارم که عاشق شدم.
کمی آب به صورتم زدم و به آشپزخانه رفتم علی همچنان سرش در کتاب بود و حتی سرش را بالا نمی آورد من هم کم کم داشتم به این یخزدگی و سکوت سرد
عادت می کردم.
همه کابینت ها را بازو بسته کردم تا کمی بهارنارنج خشک شده پیدا کنم و با آن
چای مطبوعی درست کنم بلکه کمی از کلافگی ام را با حس کردن عطرش به سرخوشی تبدیل کنم.
هرچه گشتم چیزی پیدا نکردم و بی آنکه از علی سراغش را بگیرم چای معمولی دم کردم.
تنهایی کمی صبحانه خوردم و فورا حاضر شدم تا از خانه بیرون بیایم و کمی خود گم شده ام را با راه پیمایی روز جمعه پیدا کنم.
تمام راه به خودم و بی تفاوتیهای علی فکر می کردم به اینکه چقدر او من را فراموش کرده بود، به اینکه همه عشق همین بود؟
گلویم باز پر از بغض شد با حالتی سنگین تر از وقتی بیدار شدم به خانه برگشتم
در راه تصمیم گرفتم وقتی داخل خانه آمدم یک حرف جدی با علی بزنم که اگر به این رفتارهای یخی و بی تفاوتش ادامه بدهد به زودی دیگر من را نخواهد دید.
در را که باز کردم انگار علی خانه نبود ،هوس چای داشتم به سراغ قوری رفتم
چای بهارنارنج تازه دم داشت روحم را نوازش می داد.
یادداشت کوچکی کنار قوری بود:

عزیزم
من هنوز و تا ابد هرچه را طلب کنی حس می کنم. کمی آشتی کن تا زیبایی عشق را دوباره تماشا کنی. از تو به یک اشاره از من به سر دویدن
نوش جان علی

حس کردم دوباره عاشقم و او مدتهاست آنجا منتظرم بوده اما من بازهم او را ندیده بودم.