زمان های نه چندان دور ، پیر زنی مو حنایی که به شصت تا شصت و پنج ساله می زد ، توی یک محله ی قدیمی و پایین شهر زندگی می کرد . این پیر زن دو تا پسر بزرگ داشت که از بد روزگار ، یا از رفاقت با انسان های ناباب هر دو معتاد شده بودند و پیر زن را اذیت و آزار می کردند . پیر زن برادر قلچماقی داشت که وقتی دید خواهر زاده هاش با اینکه سن و سالی از اونا گذشته بود و خوب و بد روزگار را چشیده بودند ، اما دست از سر پیر زن بر نمی دارند ، هر طوری که بود شر این دو پسر لا ابالی و نمک نشناس را از سر خواهرش کم کرد . پسرها رفتند و دیگه از اونا خبری نشد که نشد . عمه حوری را همه مردم محل می شناختند . زن خوب و سر به زیری بود . خوش زبان و با حال و خوش مشرب . یکی برای او نان می خرید ، یکی گاهی خانه اش را آب و جارو می کرد و تمیز می کرد ، یکی براش آب حوض می کشید و خلاصه هر کسی کاری براش می کرد ، اما پیر زن بد جوری احساس تنهایی می کرد ، مخصوصا " اینکه برادرش یک سال پیش ، بعد از بیرون کردن پسرهای معتادش ، با ماشین تصادف کرده بود و مرده بود . غم بزرگی روی سینه ش سنگینی می کرد . یک روز که پیر زن در حیاط را بازکرد تا مثل همیشه سری توی کوچه بکشه ، یه گربه ی خوشگل و تپل مپل را دید که به نظرش خیلی قشنگ آمد . فورا" به حیاط برگشت و پس از مدت کوتاهی از خانه بیرون آمد . گربه هنوز روی پشت بام خانه ی روبرویی بود . او پیشت پیشت کرد و دستش را تکان داد و آشغال گوشتی را که با خودش آورده بود ، کف کوچه ، نزدیک دیوار خانه ی خودش ریخت . گربه اول شک کرد و کمی هم ادا و اطوار آمد . بعد یواش یواش ، با ناز و کرشمه از دیوار راست پایین آمد و کمی عقب -جلو کرد و سپس بدون ترس از پیرزن شروع به دندان زدن به آشغال گوشت ها کرد . بعد که غذای روی زمین تمام شد ، سرش را بالا گرفت و پیرزن که هنوز کمی آشغال گوشت توی مشتش نگاه داشته بود ، دستش را باز کرد و گربه را با خودش توی حیاط خانه کشاند و در حیاط را آهسته پشت سر خودش بست . این اولین روز آشنایی این پیر زن با این گربه ی قشنگ و ملوس بود. بعد از این آشنایی ، عمه حوری گر به را به خودش عادت داد و خدش هم به او انس گرفت . اما خودش هم ندانست که چرا اسم اورا سیروس گذاشت . شاید همین طوری و شاید هم در ذهنش کسی را می شناخت به اسم سیروس که اورا دوست می داشته و یا دوست می داشت . به هرحال اسم گربه ی ملوسش سیروس شد. پیرزن چند روز ی که گذشت برای سیروس یک زنگوله ی کوچک طلایی خرید و به گردن او آویزان کرد و اگر خودش هفته ای یک بار حمام می کرد ، سیروس را همه روزه حمام می داد ، اورا با وسواس تمام خشک می کرد و موهایش را شانه می زد و اورا اینقدر ناز می کرد تا گربه ی ملوس زیر دست های مهربانش خوابش می برد و اونوفت آهسته سیروس را بر می داشت و درسبدی که روی آن ، نمد نرمی گذاشته بود و سبد را با گل های قشنگی تزئین کرده بود ، می خواباند و گوشه ی نمد را روی بدنش می کشید و گربه که خیلی تن پرور و لوس شده بود می خوابید و وقتی بیدار می شد که عمه حوری شیر خوشمزه را زیر دماغش می گرفت و بعد از اینکه بیدار می شد ، شیر را در یک بشقاب لبه پهن می ریخت تا او لیس بزند و کیف بکند . هر روز توی بازار می رفت و برا ی او آشغال گوشت می آورد تا بخورد . گربه خودش را به دست ها و بدن پیر زن می مالید و اظهار تشکر می کرد . میو میو می کرد و دور خانه می چرخید و سبب سرگرمی پیر زن می شد ، طوری که او دیگه احساس تنهایی نمی کرد و بلکه خیلی هم خوشحال و سرحال شده بود. برخلاف گذشته ، گاهی زیر لب زمزمه می کرد و شعر می خواند . برای گربه اش شب ها لالایی می گفت و با آرزوی روز دیگر و برآمدن آفتابی دیگر سر به بالین می گذاشت . چند سال به همین منوال گذاشت . عمه حوری دیگر آن حال و حوصله ی گذشته ها را نداشت ، با این وجود تا آنجا که می توانست به گربه اش - سیروس محبت می کرد و نمی گذاشت به او بد بگذرد . پیرزن اینقدر به او انس گرفته بود که حتی یک روز نمی توانست دوری اش را تحمل کند . یک روز که ازخواب بیدار شد ، با کمال تعجب سیروس را که هر روز صبح توی سبد خوابیده بود و خرناس می کشید ، ندید. دلش فرو ریخت . به سرعت توی حیاط رفت . در حیاط را باز کرد . سیروس درست جایی بود که او چند سال پیش اورا از آنجا پایین آورده بود و به حیاط خانه راه داده بود . گربه ی دیگری روبرویش ایستاده بود و هردو با هم حرکاتی انجام می دادند که پیرزن نمی فهمید . چند بار اورا با التماس صدا زد :
سیروس ، سیروس عزیزم ، بیا پایین ننه ، ننه حوری رو دوست نداری ؟
بیا دیگه اذیت نکن ، به خدا اگه تو بری ننه دق می کنه !
اما گربه اش انگار که اصلا " هیچ وقت اورا ندیده بود و نمی شناخت ، حتی یک نگاه به اونکرد و از جلو چشم هایش دور شد و فقط صدای زنگوله ی طلایی گردنش را می شنید که آنهم پس از مدت کوتاهی قطع شد و فقط خاطره ی اون صدا توی گوشاش باقی ماند . با این اتفاقی که افتاد ، عمه حوری هرروز و روزی سه بار ، صبحو ظهر و شب ، بیرون می آمد و روبرو را نگاه می کرد و سیروس را صدا می زد ، اما هیچ خبری از او نشد . یک روز که پسر همسایه برای او نان خریده بود ، هرچقدر که در زد ، کسی در را باز نکرد . پسر نگران شد و فورا" مادرش را خبر کرد و مادرش چند تا از همسایه ها را صدا زد و بالاخره یکی از دیوار بالا کشید ، توی حیاط پرید و درخانه را باز کرد . وقتی که همه توی اتاق رفتند ، با کمال تعجب دیدند که پیر زن طاق باز ، وسط اتاق افتاده بود ، دهانش باز مانده بود و به سقف چوبی اتاق زل زده بود . پیر زن از غصه مرده بود.