زنگار خود باشم و خود خواهم و خود نازم و خود بازم ، آینه ی وجود را تیره می کند ، همچون شب و تیرگی ها راه قلب هارا در پیش می گیرند . ای کاش چنین نباشد .
الها ! جز تو مگر کسی خودش را فرا موش می کند تا به حرف من گوش کند ؟!
من که نمی دانم کجای هستی ام
و تو که مرا هست ساختی از نیستی ام
باری ، تو می دانی که در این دل چه غوغایی است !
بار دیگر شب آمد و بر من تاخت
شب آمد و به تنهایی ام نشتر زد
وشب آبستن این همه روشنان آسمانی !
شاید یکی از آنِ من ؟!
دور سو ، همچو من تنها
همچو این تن رها از سکوت ریا
رسته از مانایی در بند فنا !
همه بر افق ، راه پرواز می زنند
تا کجا ای خدا ، تا کجای این چرا ؟!
شب است و راهزن اشک بر بام
و ترسان از سایه ای که این رود را نظر کند !
خدایا !
کار گل ، زار شود گر تو به گلزار آیی
مشتری سر بدهد گر سر بازار آیی
خواهنده ام به شوق
بالنده ام به شعف
راه بی من مگیر
جای بی من مپو!
همو هستم که هرشب بر درت تا تو
به بالینم بگیری از سر شوقم !
سرم سبز و رهت سبز و جمالت سبز
عشق ، بی تو نمی شاید مرا
راه ، بی تو نمی پاید مرا !
و شبی سرشار از عشق تماشایت
آخر از عشق تو مارا به سر دار برند
بلکه بر دیدن مجنون سر دار آیی !
الها !
این همه ره سپردم
این همه بر درت
یاوه ها سفتم و
شعر ها گفتم !
مرا دریاب که تنها ترین تنهایانم !
و تو تنهایی و بی بهرگی را به من آموختی !
الها ! جز تو مگر کسی خودش را فرا موش می کند تا به حرف من گوش کند ؟!
من که نمی دانم کجای هستی ام
و تو که مرا هست ساختی از نیستی ام
باری ، تو می دانی که در این دل چه غوغایی است !
بار دیگر شب آمد و بر من تاخت
شب آمد و به تنهایی ام نشتر زد
وشب آبستن این همه روشنان آسمانی !
شاید یکی از آنِ من ؟!
دور سو ، همچو من تنها
همچو این تن رها از سکوت ریا
رسته از مانایی در بند فنا !
همه بر افق ، راه پرواز می زنند
تا کجا ای خدا ، تا کجای این چرا ؟!
شب است و راهزن اشک بر بام
و ترسان از سایه ای که این رود را نظر کند !
خدایا !
کار گل ، زار شود گر تو به گلزار آیی
مشتری سر بدهد گر سر بازار آیی
خواهنده ام به شوق
بالنده ام به شعف
راه بی من مگیر
جای بی من مپو!
همو هستم که هرشب بر درت تا تو
به بالینم بگیری از سر شوقم !
سرم سبز و رهت سبز و جمالت سبز
عشق ، بی تو نمی شاید مرا
راه ، بی تو نمی پاید مرا !
و شبی سرشار از عشق تماشایت
آخر از عشق تو مارا به سر دار برند
بلکه بر دیدن مجنون سر دار آیی !
الها !
این همه ره سپردم
این همه بر درت
یاوه ها سفتم و
شعر ها گفتم !
مرا دریاب که تنها ترین تنهایانم !
و تو تنهایی و بی بهرگی را به من آموختی !