می گویند استاد مسلم شعر و ادب زمانه ی خویش ، در محفلی گرم که همه ی دوستان و ادبا و شعرا و نکته دانان حضور داشتند ، مشغول افاضه ی فیض و خواندن برخی از اشعار خودش بود و جوانکی که البته بد هم شعر نمی گفت ، پا به پای او می آمد و هرچه با ایماو اشاره به او می گفتند که حرمت ساحت استاد را نگاه دارد ، با علت غروری که داشت دست بر نمی داشت و پیوسته مشاعره می کرد ، تا اینکه گستاخی را به حدی رساند که رو کرد به استاد و سپس به جماعت و گفت :
من می خواهم شرطی با استاد بگذارم و همه همهمه کردند که این چه گستاخی است که این جوان می کند ، اما استاد با دست همه را به سکوت دعوت کرد و گفت : جوان ! در مرام ما شرط گذاشتن جایز نیست .
جوان گفت نه ما چند کلمه انتخاب می کنیم و یا به حضار می گوییم که هریک کلمتی بگویند و آنگاه هریک از ما با آن فی البداهه شعر ی می سراید و هرکه نتوانست باید دیگر شعر نگوید !
همه حضار ناراحت شدند و جوان را شماتت کردند ، اما استاد باز همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
حال که ابرام می ورزی و پای می فشاری ، حرجی نیست . کدامیک نخست بگوییم و جوان گفت معلوم است به رسم تکریم اهل فضل و اساتید فن ، نخست نوبت به شمامی افتد و همه خندیدند .
سپس هر یک از حضار کلمه ای گفتند : اره ، آینه ، غوره ، نور ، کفش ، ادیب و قس علیهذا
استاد هنوز سخن حضار قطع نشده بود که با صدای غرا گفت :
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت !!
جوان که چنین شنید سرش را از شزم پایین انداخت و از محفل بیرون رفت .
داستان را قبلا" درجایی شنیده بودم و به صورت بالا تنظیم کردم .
من می خواهم شرطی با استاد بگذارم و همه همهمه کردند که این چه گستاخی است که این جوان می کند ، اما استاد با دست همه را به سکوت دعوت کرد و گفت : جوان ! در مرام ما شرط گذاشتن جایز نیست .
جوان گفت نه ما چند کلمه انتخاب می کنیم و یا به حضار می گوییم که هریک کلمتی بگویند و آنگاه هریک از ما با آن فی البداهه شعر ی می سراید و هرکه نتوانست باید دیگر شعر نگوید !
همه حضار ناراحت شدند و جوان را شماتت کردند ، اما استاد باز همه را دعوت به سکوت نمود و گفت :
حال که ابرام می ورزی و پای می فشاری ، حرجی نیست . کدامیک نخست بگوییم و جوان گفت معلوم است به رسم تکریم اهل فضل و اساتید فن ، نخست نوبت به شمامی افتد و همه خندیدند .
سپس هر یک از حضار کلمه ای گفتند : اره ، آینه ، غوره ، نور ، کفش ، ادیب و قس علیهذا
استاد هنوز سخن حضار قطع نشده بود که با صدای غرا گفت :
چون اره به خلق تیز گشتی احسنت
چون آینه نورخیز گشتی احسنت
در کفش ادیبان جهان کردی پای
غوره نشده مویز گشتی احسنت !!
جوان که چنین شنید سرش را از شزم پایین انداخت و از محفل بیرون رفت .
داستان را قبلا" درجایی شنیده بودم و به صورت بالا تنظیم کردم .