Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionداستان Emptyداستان

more_horiz
سال هاي سال بود که دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم
زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند
هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد و کار به جايي رسيد که از هم جدا شدند.

از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد،
مرد نجـاري را ديد. نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد
شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط
مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را
استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين
کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم
تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.

نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار
گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟

نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !

هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود.
نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود.

کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار
بسازي؟

در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور
ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او
براي کندن نهر معذرت خواست.

وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال
رفتن است.

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم...

descriptionداستان EmptyRe: داستان

more_horiz
سلام آقا محمد رضا
خیلی قشنگ بود 16 16

descriptionداستان EmptyRe: داستان

more_horiz
faezeh wrote:
سلام آقا محمد رضا
خیلی قشنگ بود 16 16

نظر فائزه خانوم تایید می گردد، واقعا" بسیار زیبا و آموزنده بود . چه داستان کوتاه های قشنگی می بینم .

descriptionداستان EmptyRe: داستان

more_horiz
sohailsoltani wrote:
faezeh wrote:
سلام آقا محمد رضا
خیلی قشنگ بود 16 16

نظر فائزه خانوم تایید می گردد، واقعا" بسیار زیبا و آموزنده بود . چه داستان کوتاه های قشنگی می بینم .


منم نظر هر دو تا دوست جونمو تایید می کنم 22

descriptionداستان EmptyRe: داستان

more_horiz
aida wrote:
sohailsoltani wrote:
faezeh wrote:
سلام آقا محمد رضا
خیلی قشنگ بود 16 16

نظر فائزه خانوم تایید می گردد، واقعا" بسیار زیبا و آموزنده بود . چه داستان کوتاه های قشنگی می بینم .


منم نظر هر دو تا دوست جونمو تایید می کنم 22


واقعاً جالب بود
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply